طبشن. طبس. صاحب تاریخ بیهق در ذیل طبس آرد: و این تبشن است بحکم چشمۀآب گرم که آنجا باشد آن را این نام نهاده اند و طبشن می نوشته اند وقتی عاملی غریب افتاده است، این نام بتصحیف برین ربع افتاده و در آن ربع دیه طبشن باشد. (تاریخ بیهق چ بهمنیار صص 35- 36). رجوع به طبس شود
طبشن. طبس. صاحب تاریخ بیهق در ذیل طبس آرد: و این تبشن است بحکم چشمۀآب گرم که آنجا باشد آن را این نام نهاده اند و طبشن می نوشته اند وقتی عاملی غریب افتاده است، این نام بتصحیف برین ربع افتاده و در آن ربع دیه طبشن باشد. (تاریخ بیهق چ بهمنیار صص 35- 36). رجوع به طبس شود
توبن نیز گفته اند. از قراء سوبخ در ناحیۀ خزاراز بلاد ماوراءالنهر از نواحی نسف. (از معجم البلدان ج 2 ص 358). مؤلف تاج العروس آرد: تبانه بر وزن شمامه قریه ایست به ماوراءالنهر. رجوع به تبانه شود
توبَن نیز گفته اند. از قراء سوبخ در ناحیۀ خزاراز بلاد ماوراءالنهر از نواحی نَسَف. (از معجم البلدان ج 2 ص 358). مؤلف تاج العروس آرد: تبانه بر وزن شمامه قریه ایست به ماوراءالنهر. رجوع به تبانه شود
کاه فروش. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واین صیغه را اگر از مادۀ ’تبن’ فروشندۀ کاه و بر وزن فعال آرند منصرف بود و اگر بر وزن فعلان و از مادۀ ’تب ّ’ گیرند غیرمنصرف است... (از تاج العروس)
کاه فروش. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واین صیغه را اگر از مادۀ ’تبن’ فروشندۀ کاه و بر وزن فعال آرند منصرف بود و اگر بر وزن فعلان و از مادۀ ’تَب ّ’ گیرند غیرمنصرف است... (از تاج العروس)
الفارسی. وی در کوفه از ابی عبده بن ابی السفر حدیث کرد و ابوبکر محمد بن ابراهیم بن المقری از وی روایت دارد. (انساب سمعانی ورق 103 الف) ابوالعباس التبان امام اهل ری به نشابور بود. (انساب سمعانی ورق 103 الف). رجوع به تبانیان و آل تبان و ابوالعباس تبانی شود
الفارسی. وی در کوفه از ابی عبده بن ابی السفر حدیث کرد و ابوبکر محمد بن ابراهیم بن المقری از وی روایت دارد. (انساب سمعانی ورق 103 الف) ابوالعباس التبان امام اهل ری به نشابور بود. (انساب سمعانی ورق 103 الف). رجوع به تبانیان و آل تبان و ابوالعباس تبانی شود
بجای آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، پیدا و آشکار کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پیدا کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیدا و آشکار گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آشکار شدن. (آنندراج) ، درنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، تأنی و وقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و منه الحدیث: الا ان التبین من اﷲ تعالی و العجله من الشیطان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
بجای آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، پیدا و آشکار کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پیدا کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیدا و آشکار گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آشکار شدن. (آنندراج) ، درنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، تأنی و وقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و منه الحدیث: الا ان التبین من اﷲ تعالی و العجله من الشیطان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
طبقی باشد که از مس و ارزیز و نقره و امثال آن بسازند و لب آن را باریک و برگشته بکنند. (فرهنگ جهانگیری). طبقی باشد لب گردان از مس و نقره و طلا هم سازند. (برهان) (ناظم الاطباء). طبقی باشد آب گردان از مس و غیره. (انجمن آرا) (آنندراج). طبقی که از مس و نقره و جز آن سازند و لبش باریک و برگشته کنند. (فرهنگ رشیدی). طبقی است لب برگشته از فلز. (فرهنگ نظام). و طبشی معرب آن است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). گیلکی تبجه. رجوع به تبنگ شود. (حاشیۀ برهان چ معین). طبق از مس یا برنج و سیم و مانند آن. و امروز در بلاد عثمانی آن را تبسی گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : باز در طرف چمن ساقی سرمست نهاد بر سر تبشی سیمین قدح زرّ عیار. ابن یمین (فرهنگ جهانگیری). غمزۀ سرمست او عربده آغاز کرد نرگس مخمور او تبشی و ساغر شکست. ابن یمین (ایضاً)
طبقی باشد که از مس و ارزیز و نقره و امثال آن بسازند و لب آن را باریک و برگشته بکنند. (فرهنگ جهانگیری). طبقی باشد لب گردان از مس و نقره و طلا هم سازند. (برهان) (ناظم الاطباء). طبقی باشد آب گردان از مس و غیره. (انجمن آرا) (آنندراج). طبقی که از مس و نقره و جز آن سازند و لبش باریک و برگشته کنند. (فرهنگ رشیدی). طبقی است لب برگشته از فلز. (فرهنگ نظام). و طبشی معرب آن است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). گیلکی تَبَجَه. رجوع به تبنگ شود. (حاشیۀ برهان چ معین). طبق از مس یا برنج و سیم و مانند آن. و امروز در بلاد عثمانی آن را تِبسی گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : باز در طرف چمن ساقی سرمست نهاد بر سر تبشی سیمین قدح زرّ عیار. ابن یمین (فرهنگ جهانگیری). غمزۀ سرمست او عربده آغاز کرد نرگس مخمور او تبشی و ساغر شکست. ابن یمین (ایضاً)
کسی را در زیر آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کسی را در زیر خود گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبطن، نزدیکی کردن با جاریه، و لمس کردن او و مالیدن شکم خود را بشکم وی. (از قطر المحیط) : تبطنت الجاریه، انداختم خود را بر روی آن کنیزک. (ناظم الاطباء) ، گردیدن در چراگاه. (تاج المصادر بیهقی). در چراگاه گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تبطن الکلأً، گردید در چراگاه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) ، دانستن حقیقت کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبطن در وادیه، داخل شدن در آن. (از قطر المحیط)
کسی را در زیر آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کسی را در زیر خود گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبطن، نزدیکی کردن با جاریه، و لمس کردن او و مالیدن شکم خود را بشکم وی. (از قطر المحیط) : تبطنت الجاریه، انداختم خود را بر روی آن کنیزک. (ناظم الاطباء) ، گردیدن در چراگاه. (تاج المصادر بیهقی). در چراگاه گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تبطن الکلأً، گردید در چراگاه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) ، دانستن حقیقت کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبطن در وادیه، داخل شدن در آن. (از قطر المحیط)
شهری است به دیار فهم. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری است بحجاز در دیار فهم. قیس بن العیزاره الهذلی گفته است: اباعامر انا بغینا دیارکم و اوطانکم بین السفیر و تبشع. (از معجم البلدان ج 2 ص 363)
شهری است به دیار فهم. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری است بحجاز در دیار فهم. قیس بن العیزاره الهذلی گفته است: اباعامر اِنا بغینا دیارکم و اوطانکم بین السفیر و تبشع. (از معجم البلدان ج 2 ص 363)