جدول جو
جدول جو

معنی تبرخونی - جستجوی لغت در جدول جو

تبرخونی
(تَ بَ)
رجوع به طبرخونی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترخون
تصویر ترخون
گیاهی با ساقه های راست و نازک و برگ های دراز، باریک، خوش بو و کمی تندمزه که جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود. اشتهاآور و زود هضم و برای تسکین دل درد و رفع یبوست نافع است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبرخون
تصویر تبرخون
عنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، درخت عنّاب
چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم
سرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بید طبری، طبرخون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برونی
تصویر برونی
مربوط به برون، بیرونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبرخون
تصویر طبرخون
عنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، درخت عنّاب
چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم
سرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بید طبری، تبرخون برای مثال زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو - ۴۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
ابوالیمن بن عبدالرحمن البترونی، در حلب مفتی بود. بسال 1004 هجری قمری به دمشق رفت. و در 80 سالگی بسال 1046 هجری قمری درگذشت. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حالت و چگونگی شبخون. راهزنی و غارت در شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان چلاو است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
منسوب به طرخان که نام یکی از اجداد صاحب این نسبت است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری. (حافظ اوبهی) (شعوری) ، بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده، بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند. (برهان).
- طبرخون زدن، هلاک ساختن:
طبرزد دهم چون شوم آب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز.
نظامی (از آنندراج).
، بمعنی عناب هم آمده است، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان) (آنندراج) ، چوبی سرخ باشد:
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون.
عنصری (فرهنگ اسدی).
چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس). چوبی است سرخ رنگ تلخ، صندل سرخ. (غیاث اللغات) (آنندراج). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهه القلوب) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم).
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبرخون گرفت.
فردوسی.
بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ
سرش برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او همچو دندان پیل
دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل.
فردوسی.
چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون لب مشکبوی.
فردوسی.
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود.
فرخی.
شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی
از خجلی روی او شود چوطبرخون.
فرخی.
ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ
همیدون طبرخون و چینی خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
گیاهان بد از خون طبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده.
اسدی (گرشاسب نامه).
طبرخون رخانی که خونریزچشمش
رخانم بشوید به آب طبرخون.
سوزنی.
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد.
ناصرخسرو.
به پیش حملۀ حیدر چنین روز
طبرخون رنگ بودی خاک میدان.
ناصرخسرو.
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون.
ناصرخسرو.
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بیرم باب زریون.
ناصرخسرو.
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون.
ناصرخسرو.
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرخون را طبرزد همنشین باد.
نظامی.
شخصی او را دویست چوب تازیانۀ طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی) ، رنگ سرخ. (برهان) :
هوا خیره گشت از فروغ درخش
طبرخون و شبگون و زرد و بنفش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی پرخون
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مولانا ترخانی، بصورت سپاهی بود و به سیرت نیکو، شهرت داشت و این مطلع مولانا جامی را بیتی گفته، مطلع:
ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بندی دگر
رشتۀ جان را بهر موی تو پیوندی دگر.
جامی.
مرغ دل پر کندم و از سینه بریان ساختم
تا کشم پیش سگت هر لحظه بر کندی دگر.
(از مجالس النفائس ص 41 و 214)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منصبی در دربار پادشاهان که صاحبش از همه تکالیف و ادای باج و خراج معاف باشد. (ناظم الاطباء). منصبی بود در عهد سلاطین ترک که صاحب آن منصب را تقصیرات معاف بود مگر معدود یا مخصوص. (آنندراج). منصب مقرری پیش سلاطین ترکستان که صاحبش از جمیع تکالیف نوکری معاف باشد. (غیاث اللغات). ریاست. مطلق العنانی:
اگر صد خون بیک غمزه بریزی کس نمی پرسد
مگر یرلیغترخانی ز سلطان ایلخان داری.
نزاری (جهانگیری).
رجوع به ترخان شود، مجازاً بمعنی مسخرگی نیز آمده است. (غیاث اللغات). بمعنی طنز و تسخر، مجاز است. (آنندراج). مسخرگی. (ناظم الاطباء) :
کار بر ترخانی و طنز و مزاح افتاده است
خدمت صدساله و فضل و هنر منظور نیست.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منسوب بحکام ترخان:
ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنادانی
که با نر شیر برناید سترون گاو ترخانی.
غضایری رازی (از لغت فرس ص 510).
بنابر آن امیر شیرحاجی و امیر نظام الدین احمد فیروزشاه... و امراء ترخانی طریق مشورت مسلوک داشته. (حبیب السیر چ خیام ص 64). عرض نمود که امیر مشارالیه می گوید که با وجود قتل امراء ترخانی مادام که گوهرشادآغا در سلک احیا انتظام داشته باشدمن به ملازمت نمی توانم رسید. (حبیب السیر ایضاً ص 68). و رجوع به همان کتاب ص 74 و 223 و 224 شود... بسیاری از سکنۀ قزوین و همچنین عده کثیری از ایلات... ساروقی، ترخانی (اعقاب حکام ترخانی) و میران را به ری و شهریار کوچ دادند. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 152 و ترجمه وحید ص 202)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلغت بربری و افریقایی تگرگ را گویند. (از دزی ج 1 ص 140)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بترون. رجوع به بترون شود، آنکه متصدی صدور و بازدید پروانۀ عبور و مرور از شهری به شهر دیگر باشد. (از انجمن آرای ناصری). و رجوع به مجالس النفائس ص 259 شود
لغت نامه دهخدا
پسر ’ایکی’، ظاهراً از پادشاهان لولوبی: ’تاردونی’ پسر ’ایکی’ که کتیبه ای بزبان و خط ’آکادی’ دارد، از خدایان بابل ’شمش’ و ’اداد’ یاری می طلبد، این ’تاردونی’ هم در همین زمان می زیسته و ظاهراً از پادشاهان ’لولوبی’ باید شمرده شود، (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او، رشید یاسمی ص 27)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
منسوب به طبرخون. قرمز. سرخ. سرخ رنگ:
گر خون تو نخورد بشب گردون
پس کوت آن رخان طبرخونی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ)
که خوی ببر دارد. تندخوی: روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند بادحرکت، آتش سرعت، کوه پیکر، ببرخوی. (سندبادنامه ص 56 و 57)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از چرام (قسم دوم از اقسام چهار بنیچه ایل جاکی کوه گیلویۀ فارس)، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 89)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
عناب. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). عناب است و آن میوه ای است شبیه به سنجد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عناب، که میوۀ درختی است. (فرهنگ نظام) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب). و در دواها بکار برند. (برهان) (از فرهنگ نظام) :
فضل تبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه بدیدن چو سنجد است تبرخون.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و تبرخون.
ناصرخسرو (ایضاً).
، در بعضی از فرهنگها نوشته اند که چوبی است سرخ رنگ و بغایت سخت و گران و املس که شاطران از آن چوبدستی سازند. (فرهنگ جهانگیری) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب). چوبی باشد سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست میگیرند. (برهان). چوبی باشد سرخ و سخت و گران. (غیاث اللغات). چوبی است سرخ رنگ که شاطران از آن چوبدستی کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی است سرخ رنگ بغایت سخت و گران و املس که شاطران از آن چوبدستی سازند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام). طبرخون معرب آن. (فرهنگ رشیدی). چوبی سخت وسرخ که شاطران در دست گیرند. (ناظم الاطباء). چوبی که از آن دستۀ تازیانه سازند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
لب تبری وار تبرخون بدست
مغز تبرزد به تبرخون شکست.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
، سرخ بید. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب) (ناظم الاطباء). جهانگیری از فرهنگها نقل میکند که معنی تبرخون سرخ بید و بقم هم هست لیکن از اشعاری که سند آوردند همان دو معنی مذکور (چوب سرخ، عناب) مفهوم میشود. (فرهنگ نظام)، در بعضی (از فرهنگ ها) بمعنی بقم رنگ رقم کرده اند. (فرهنگ جهانگیری). و چوب بقم را هم گفته اند و آن چوبی باشد که بدان چیزها را رنگ کنند. (برهان) (غیاث اللغات). چوب بقم. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب) :
همه دشت دست و سر و خون گرفت
دل ریگ رنگ تبرخون گرفت.
اسدی (از شعوری ایضاً).
از بس که تو در هند و در ایران زده ای تیغ
از بس که درین هر دو زمین ریخته ای خون
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه رویین بود و شاخ تبرخون.
مسعودی رازی (از انجمن آرا).
، بعضی گویند که آن صندل سرخ است. (غیاث اللغات)، درخت عناب. (ناظم الاطباء)، نوعی از تره باشد که با نان و طعام بخورند و آن را طرخان و طرخون نیز گویند و معرب آن طبرخون بود. (فرهنگ جهانگیری) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب). ترخون رانیز گویند که نوعی از سبزی خوردنی است، معرب آن طبرخون است. (برهان). ترخون. (ناظم الاطباء). مؤلف جهانگیری یک معنی تبرخون را ترخون که از سبزیهای خوردنی است قرار میدهد و گوید معرب آن طرخون است (کذا) ، در کتب طب طرخون از لفظ سریانی طرخونی آمده، پس ترخون مفرس است از سریانی. (فرهنگ نظام). رجوع به طرخون وطبرخون شود
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ)
منسوب به برون. بیرونی. خارجی. ظاهری. مقابل درونی. مقابل داخلی. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بیرونی شود، بو دادن. برشته کردن. تاب دادن. گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن. (یادداشت دهخدا). تحمیص:
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن.
فردوسی.
عثلبه، در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب).
- بریان کرده، برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حنیذ، اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء، گوشت نیک بریان کرده. (دهار).
- ، بوداده. تاب داده. برشته کرده: بگیرند هلیلۀ کابلی و بلیله و آملۀ بریان کرده از هر یکی سه درم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند چلغوزۀ پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). و رجوع به بریان شود.
- بریان ناکرده، برشته نشده: غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64).
، به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن:
بندۀ بد را خداوندان بتشنه گرسنه
بر عذاب آتش معده همی بریان کنند.
ناصرخسرو.
، به مجاز، سوختن. داغ نهادن. اثر سوختگی پدید آوردن:
چون دست درازی به لبت دندان کرد
تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترخانی
تصویر ترخانی
ترکی بیستگانی (مستمری)، بر کشیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرخون
تصویر طبرخون
پارسی تازی گشته تبرخون (عناب)، تبرخون بید سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبر خونی
تصویر طبر خونی
منسوب به طبر خون قرمز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبر خون
تصویر تبر خون
عناب که شبیه به سنجد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برونی
تصویر برونی
بیرونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرخونی
تصویر طبرخونی
پارسی است تبرخونی (عنابی) از رنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرخون
تصویر طبرخون
((طَ بَ))
عنّاب، درخت عنّاب، چوبدستی سرخ رنگ که در قدیم به هنگام جنگ به دست می گرفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبرخون
تصویر تبرخون
((تَ بَ))
عناب، درختی است با برگ های کوچک و بی کرک و شفاف. گل هایش کوچک و زرد رنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز، شفاف و کروی است که به بزرگی یک زیتون می رسد و دارای طمعی بسیار مطبوع است، چوبی سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست گیرند
فرهنگ فارسی معین
((تَ))
گیاهی با برگ های دراز و باریک و ساقه نازک و راست که بوی خوش و مزه تند دارد و برای یبوست مفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترخون
تصویر ترخون
مردم خونی و بی باک و دزد و اوباش
فرهنگ فارسی معین
بیدسرخ، عناب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانه گندم یا برنج برشته شده، گوشت و پیاز چرخ کرده که آن
فرهنگ گویش مازندرانی
درد متناوب استخوان، درد ناپیوسته
فرهنگ گویش مازندرانی