جدول جو
جدول جو

معنی تبختریه - جستجوی لغت در جدول جو

تبختریه
(اَ تَ)
رفتار با وقار و تبختر. (ناظم الاطباء). رفتار متکبر خودپسند. (از قطرالمحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبختر
تصویر تبختر
تکبر، خودنمایی، با خودنمایی و برازندگی راه رفتن، به ناز و غرور خرامیدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ری یَ)
گروهی از زیدیان منسوب به مغیره ابتربن سعد. (آنندراج). و ابتریه که نوشته شده ظاهراً غیرمشهور یا غلط باشد. (یادداشت مؤلف). اینان اصحاب بتیرالثومی هستند و با سلیمانیه هم عقیده اند. جز آنکه آنان تا عثمان بیشتر نپذیرند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به خاندان نوبختی عباس اقبال ص 249 و 251 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ ی یَ)
قبایی که بطریق تاتار و از ابریشم یکدست تهیه کنند و حاشیۀ آن را با پارچۀ زرین تزیین نمایند. (دزی ج 1 ص 141)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
از ’ب خ ت ر’، خرامیدن به ناز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بناز و غرور خرامیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). خرامیدن. (زمخشری) (دهار) (زوزنی) (فرهنگ نظام). نیکو مشی کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (فرهنگ نظام).
- به تبختر رفتن، گرازیدن. (صحاح الفرس). خرامیدگی و خرامش با ناز و شوکت و به این طرف و آن طرف میل کردن در رفتن. (ناظم الاطباء). با تکبر و نخوت راه رفتن، این معنی محدث در فارسی است. (فرهنگ نظام). راه رفتن نیک توأم با تمایل یاراه رفتن از روی تکبر و خودپسندی. (از قطر المحیط).
، تکبر. (زمخشری) :
به تبخترنه بذل مال ستاند ز ملوک
به تواضع نه بمنت سوی بدگو بدهد.
خاقانی.
لطفهای شه که ذکر آن گذشت
از تبختر بر دلش پوشیده گشت.
مولوی.
چون بگفت آن خسته را خاتون چنین
می نگنجید از تبختر بر زمین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیزار کردن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به تبرئه شود
لغت نامه دهخدا
(تِ یَ)
سبوسۀ سر. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
خرامیدن بناز. (از منتهی الارب). بناز خرامیدن. (ناظم الاطباء). نیک خرامیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ ی ی)
مرد خوشخرام خوش تن باجمال و متکبر خرامنده بناز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ تی یَ)
طائفه ای از کردان. (از کرد و پیوستگی نژادی او ص 113)
لغت نامه دهخدا
(بُ تی یَ)
مؤنث بختی. (ناظم الاطباء). رجوع به بختی شود
لغت نامه دهخدا
(تُ تَ ری یَ)
مؤنث تستری (منسوب به تستر) رجوع به دزی ذیل قوامیس عرب شود. (از معجم البلدان). شوشتری. تستری: انه کان یتجر فی الثیاب التستریه. (معجم البلدان ج 2 ص 389) ، نام گیاهی که آنرا بعربی ظفره نیز گویند. در نسخه ای از ابن بیطار ذیل ظفره آمده: و تسمی التستریهلانها کثیراً ما توجد ببلاد تستر. (دزی ج 1 ص 146)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ ری یَ)
نغزخرامی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ ری یَ)
صنفی از فرقۀ زیدیه منسوب به کثیر نوبی، و اسم او مغیره بن سعید و لقبش ابتر بوده است. (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبختر
تصویر تبختر
خود نمائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبریه
تصویر تبریه
بیزار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختره
تصویر بختره
خرامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختری
تصویر بختری
خوشخرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبختره
تصویر متبختره
مونث متبختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبخترین
تصویر متبخترین
جمع متبختر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبخترات
تصویر تبخترات
جمع تبختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبختر
تصویر تبختر
((تَ بَ تُ))
خرامیدن، نازیدن
فرهنگ فارسی معین
افاده، پز، تفرعن، تکبر، فخرفروشی، فیس، گنده دماغی، به خودبالیدن، فخر فروختن، نازیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد