جدول جو
جدول جو

معنی تاکبان - جستجوی لغت در جدول جو

تاکبان
رزب-ان، نگهب-ان ت-اک، باغب__ان، نگهدارنده و محافظ تاک، تاک نشان
لغت نامه دهخدا
تاکبان
نگهدارنده و محافظ تاک، باغبان
تصویری از تاکبان
تصویر تاکبان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازبان
تصویر بازبان
(پسرانه)
کسی که باز را برای شکار تربیت می کند (نگارش کردی: بازهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باغبان
تصویر باغبان
(پسرانه)
باغبان (نگارش کردی: باخهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تابان
تصویر تابان
(دخترانه و پسرانه)
تابنده، منور، روشن، درخشان، ریشه تاباندن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالبان
تصویر بالبان
(پسرانه)
نوعی پرنده شکاری (نگارش کردی: باهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تابان
تصویر تابان
تابنده، درخشان، روشن، روشنایی دهنده، بن مضارع تاباندن، برافروخته
فرهنگ فارسی عمید
تاوان (تبدیل ’واو’ به ’ب’. غرامت: هابیل گفت مرا در این تابان نیست. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 2 ص 136)
لغت نامه دهخدا
شهری است به سند، (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان پشت آربابا بخش بانۀ شهرستان سقز واقع در 24هزارگزی جنوب باختر بانه، یکهزارگزی رود خانه بانه، کوهستانی، سردسیر، دارای 80 تن سکنه میباشد، آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، لبنیات، و محصولات جنگلی و شغل اهالی زراعت است و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
گل کاجیره باشد که به عربی معصفر گویند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رجوع به کاغله در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بازداشتن زبان خود را از کسی. گویند: اکبن لسانه عنه. (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازداشتن زبان را. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- اکبان لسان از کسی،بازداشتن زبان را از او. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
از تابیدن و تافتن، روشن و براق، (آنندراج)، صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار، (فرهنگ نظام)، بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب) دزی گوید: در فارسی صفت است، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی ’درخشش تیغه’ و همچنین بمعنی ’تیغی تابان’ بکار رفته است، (دزی ج 1 ص 138)، درخشان، درخشنده، رخشنده، درفشنده، درفشان، فروزان، تابنده، مسروج، مسروجه، لامع، منور، بازغ، وهاج، مشرق، مسخوت، (منتهی الارب)، زهلول، نیر، مضی ٔ، نیره، مضیئه، خلق، املس و نرم و تابان گردیدن، صلفاء، زمین تابان، فأو، جای تابان و لغزان، افئاء، در زمین تابان و لغزان در آمدن، دلوص، نرم و تابان گردیدن زره، دلاصه، نرم و تابان گردیدن زره، تدلیص نرم و تابان گردانیدن، دلیص، نرم، تابان، درخشان، فرفح، زمین نرم تابان، هیصم، نوعی از سنگ تابان، صبهوج، صلیق، تابان از هر چیزی، صلمعه، تابان کردن چیزی را، اصلج، سخت تابان، دملق، تابان گردانیدن چیزی را، دمالق، سنگ تابان، دملکه، تابان گردانیدن چیزی را، جرش، مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد، حجر دملوج، سنگ تابان، دموک، تابان و نرم گردیدن چیزی، سلطوع، کوه تابان و هموار، دلمز، تابان بدن (ج دلامز)، تملّس، تابان و نرم گردیدن، ملاسه، تابان و نرم گردیدن، طلق الوجه، تابان روی، زهل، تابان شدن، بزغ، تابان شدن، تملط، تابان شدن تیر، (منتهی الارب) :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ،
منجیک،
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ بود تابان چو ماه،
فردوسی،
بقیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت،
فردوسی،
همی باش در پیش پرده سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای،
فردوسی،
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار،
فردوسی،
ز گرد سواران و جوش سران
گرائیدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همی بردرید
کسی روی خورشید تابان ندید،
فردوسی،
بسان ستونی بسیم آزده
رخش رشک خورشید تابان شده،
فردوسی،
یکی چشمه ای دید تابان زدور
یکی سروبالا دلارام پور،
فردوسی،
چه گویی که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود،
فردوسی،
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شد آن بارۀ دژ بکردار دشت،
فردوسی،
سیاوش چو اندر شبستان رسید
یکی تخت زرین رخشنده دید
بر آن تخت سودابۀ ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعدزلفش شکن برشکن،
فردوسی،
یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل،
فردوسی،
همی رفت منزل بمنزل سپاه
شده روی خورشید تابان سیاه،
فردوسی،
یکی نامه ای بر حریر سفید
نویسنده بنوشت تابان چو شید،
فردوسی،
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید،
اسدی،
برخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر،
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
آفتابم شد بمغرب چون بسی
بر سرم بگذشت تابان آفتاب،
ناصرخسرو،
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درخشان و ماه تابان را،
ناصرخسرو،
سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است، (کلیله و دمنه)،
هست قد یار من سرو خرامان در چمن
بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن
بلکه خد و قد آن زیباصنم را بنده اند
ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن،
سوزنی،
آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
اینهمه کردی و میگویم که تاوانت نبود،
خاقانی،
چو از فرهاد خالی شد زمانه
برست آن ماه تابان از بهانه،
نظامی،
بیاد مرگ مرد، آن ماه تابان
ازین ماتم سیه پوشید کیوان،
نظامی،
رخی مانند تابان بدر دارد
فزون از هر دو عالم قدر دارد،
نظامی،
روان کردند آن مه دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشیدتازان،
نظامی،
صبح تابان را دست از صباحت او بردل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل، سعدی (گلستان)،
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج،
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 93)،
زهی نادان که او خورشید تابان
بنور شمع جوید در بیابان،
شبستری،
نشین در دلو چون خورشید تابان
ز مغرب سوی مشرق شو شتابان،
جامی،
،
در حال تابیدن: ماه تابان، آفتاب تابان، ستارۀ تابان،
زن زیبا، معشوق بسیار جمیل:
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان،
نظامی
لغت نامه دهخدا
امیرعبد الحی دهلوی، یکی از امراء و شعرای هندوستان است، در عصر محمد شاه می زیسته، غزلیاتش در زمان او بسیار مشهور بوده است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاغدان
تصویر تاغدان
(سم) تاقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجمان
تصویر تاجمان
نوعی توتون چپق
فرهنگ لغت هوشیار
طاقچه بزرگی نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشدگاهی طرف بیرون آنرا پنجره گذاشته و طرف درون آنرا نقاشی کرده و جام و شیشه الوان کنند و گاهی خالی گذارند و گاه هر دو طرف را شیشه کنند، روزنی که برای ورود روشنی آفتاب در عمارت گذارند، قسمی از حمام که در آن نشینند و خود را شویند و چرک خود را باز گیرند، گلخن حمام، کوره مسگری و آهنگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تافتان
تصویر تافتان
نانی که بر دیواره تنور پخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازیان
تصویر تازیان
دوان دوان تاخت کنان تازنده دونده، متحرک جنبان، قصد کنان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع تازه (بیشتر از جنبش این تازگان نوسفران و کهن آوارگان) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاردان
تصویر تاردان
ظرفی که در آن تارهای ساز نگاهدارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاربام
تصویر تاربام
صبح نخست، صبح زود که هنوز هوا تاریک باشد، تاریک روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابانی
تصویر تابانی
درخشانی تلا لو، لغزندگی نسویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکلان
تصویر باکلان
ترکی غاژک دارغاژ مرغ آتش (گویش گیلکی) از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبان
تصویر بادبان
پرده ای است که بر تیر کشتی می بندند، خیمه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغبان
تصویر باغبان
کسی که نگاهدارنده باغ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باژبان
تصویر باژبان
ماء مور وصول باج خراج ستان محصل مالیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابان
تصویر تابان
روشن و براق، جلادار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکبان
تصویر اکبان
بازداشتن زبان نگه داشتن زبان
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است یکساله یا دوساله از تیره مرکبان که دارای ساقه ای بارتفاع 50 سانتیمتراست. منشااولیه این گیاه را عربستان ذکر کرده اند ولی امروزه در نقاط دیگر نیز کشت میشود. برگهای این گیاه نرم و دندانه دار و پوشیده از تیغهای ظریف و نازک است. در سطح پهنک آن (مخصوصا سطح تحتانی پهنک) رگبرگهای بر جسته مشاهده میشود. گلهایش منفرد و شامل برگه های خاردار در پایین کاسه و گلهای لوله یی برنگ زرد یا ارغوانی بر روی نهنج است. میوه اش فندقه و دارای دسته تار نازک در قسمت انتهایی است. از گلبرگهای این گیاه ماده ای برنگ زرد زیبا و محلول در آب و ماده دیگری برنگ قرمز بنام کارتامین که آن نیز در آب محلول است بدست آورده اند. دانه این گیاه که به کافشه موسوم است شامل تا 30 تا 37 درصد از مواد پروتیدی و 45 تا 46 درصد از مواد چربی است که پس از تصفیه میتواند مورد مصرف قرار گیرد. گل و مخصوصا دانه های کاجی دارای اثر مسهلی است که بصورت جوشانده 12 تا 24 در هزار مصرف میشود. از دانه های این گیاه روغنی استخراج میکنند که دارای اثر مسهلی است و سابقا بصورت مالیدن بر روی عضو در روماتیسم و فلج مورد استفاده قرار میگرفت. این گیاه در اکثر نقاط جنوبی اروپا و مناطق بحرالرومی و آسیای صغیر و شمال افریقا و ایران میروید (در خراسان و تبریز و تفرش فراوان است) قرطم عصفر احریض بهرام بهرم بهرمان بهرامه سکری خریع مریق کازیره کاژیره کاجره اصبور اصفور زعفران کاذب پالان زعفران فنیفس خسک دانه کافشه کافیشه قنطادوس کابیج گل زردک گل رنگ تاقالا اطرقطوس بهرامن خسک. توضیح دانه این گیاه را خسک دانه و حب العصفر نیز نامند و آن بعنوان مسهل در طب قدیم مصرف میشده است و در بازار بنام تخم کاجیره نیز عرضه میشود. توضیح، ماده رنگی که از گلبرگهای این گیاه استخراج میشود بنام زردج و ما العصفر مشهوراست. یا تخم کاجیره. دانه کاجیره. یا کاجیره صحرایی. یکی از گونه های کاژیره که بطور خود رو در مزارع میروید و برگهایش دارای کرک میباشند زعفران بیابانی قرطم بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تادبات
تصویر تادبات
جمع تادب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابان
تصویر تابان
روشن، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازیان
تصویر تازیان
اعراب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اکبان
تصویر اکبان
زبان داری
فرهنگ واژه فارسی سره
براق، تابنده، تابناک، درخشنده، درخشان، رخشان، رخشنده، روشن، فروزان، لامع، متجلی، مشعشع، مضی ء، منیر
متضاد: بی نور، تاریک، مستنیر، تاوان، خسارت، غرامت، مغرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد