دهی است از دهستان پشت آربابا بخش بانۀ شهرستان سقز، واقع در 16هزارگزی باختر بانه، کنار رود خانه شیوه، کوهستانی، سردسیر، و 200 تن سکنه دارد، آب آن از رودخانه، محصول آن غلات، لبنیات و محصولات جنگلی است، شغل اهالی زراعت، تهیۀ زغال و هیزم میباشد، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان پشت آربابا بخش بانۀ شهرستان سقز، واقع در 16هزارگزی باختر بانه، کنار رود خانه شیوه، کوهستانی، سردسیر، و 200 تن سکنه دارد، آب آن از رودخانه، محصول آن غلات، لبنیات و محصولات جنگلی است، شغل اهالی زراعت، تهیۀ زغال و هیزم میباشد، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
جزیره ایست در بحر احمر نزدیک خلیج عقبه، در اکثر نقشه ها آن را بصورت ’تیران’ ضبط کنند، بنابه روایت جغرافی دانان عرب در این جزیره آب شیرین یافت نشود و ساکنان آنجا را ’بنی جدان’ نامند و زندگی سکنه با صید ماهی میگذرد و در انقاض کشتی های شکسته سکونت دارند و از کشتی هایی که از آن جا عبور کنند نان و آب شیرین دریافت می نمایند، در این جزیره طوفانها و گردبادهای وحشتناکی تولید میگردد، (از قاموس الاعلام ترکی)، حمداﷲ مستوفی در شرح بحر قلزم آرد: ... در این بحر جزایر بسیار است، از مشاهیرش جزیره تاران، آنرا سوب نیز خوانند و بحدود جای غرق فرعون است، (نزههالقلوب ج 3 ص 235)، جزیره ایست میان قلزم و ایله، (منتهی الارب)، یاقوت گوید: جزیره ایست در بحر قلزم بین قلزم و ایله، که در آن قومی از اشقیا سکونت دارند و آنان را بنوجدان خوانند، از کسانی که از آن حوالی عبور کنند نان گیرند و معاش آنان از ماهی است و زراعت و اغنام و احشام و آب شیرین ندارند و خانه های آنان در کشتی های شکسته است واز کسانی که از آنجا عبور می کنند آب شیرین دریافت میدارند و بسا اتفاق افتد که سالها در جزیره خویش باشند و انسانی از آنجا عبور نکند و چون بدیشان گویند چه چیز موجب اقامت شما در این شهر شده در جواب گویند: شکم شکم، یا گویند: وطن وطن، (از معجم البلدان)
جزیره ایست در بحر احمر نزدیک خلیج عقبه، در اکثر نقشه ها آن را بصورت ’تیران’ ضبط کنند، بنابه روایت جغرافی دانان عرب در این جزیره آب شیرین یافت نشود و ساکنان آنجا را ’بنی جدان’ نامند و زندگی سکنه با صید ماهی میگذرد و در انقاض کشتی های شکسته سکونت دارند و از کشتی هایی که از آن جا عبور کنند نان و آب شیرین دریافت می نمایند، در این جزیره طوفانها و گردبادهای وحشتناکی تولید میگردد، (از قاموس الاعلام ترکی)، حمداﷲ مستوفی در شرح بحر قلزم آرد: ... در این بحر جزایر بسیار است، از مشاهیرش جزیره تاران، آنرا سوب نیز خوانند و بحدود جای غرق فرعون است، (نزههالقلوب ج 3 ص 235)، جزیره ایست میان قلزم و ایله، (منتهی الارب)، یاقوت گوید: جزیره ایست در بحر قلزم بین قلزم و ایله، که در آن قومی از اشقیا سکونت دارند و آنان را بنوجدان خوانند، از کسانی که از آن حوالی عبور کنند نان گیرند و معاش آنان از ماهی است و زراعت و اغنام و احشام و آب شیرین ندارند و خانه های آنان در کشتی های شکسته است واز کسانی که از آنجا عبور می کنند آب شیرین دریافت میدارند و بسا اتفاق افتد که سالها در جزیره خویش باشند و انسانی از آنجا عبور نکند و چون بدیشان گویند چه چیز موجب اقامت شما در این شهر شده در جواب گویند: شکم شکم، یا گویند: وطن وطن، (از معجم البلدان)
تیره و تاریک، (برهان)، منسوب به تار بمعنی تاریک، (فرهنگ نظام)، تاریک، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری)، در لفظ مذکور الف و نون علامت نسبت است، (فرهنگ نظام)، مرکب است از تار، ضد روشن و الف و نون که افادۀ معنی فاعلیت کند مانند خندان و شادان، و چنانچه در لغت عرب اسم فاعل لازم آید چون قاصر بمعنی کوتاه نه کوتاه کننده، همچنین در فارسی تاران بمعنی تاریک است نه تاریک کننده ... (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) : اگرچه مرا روز تاران شود ز فرمان اویست هرچ آن شود، فردوسی (از آنندراج)، ولی در فهرست ولف این لغت نیامده است، مردمان بینند روز روشن و شبهای تار من شب روشن میان روز، تاران دیده ام، ؟ (از آفاق و انفس خوش قدم از فرهنگ جهانگیری)، رجوع به تار (تاریک) و تارون و تارین و تاره و تاری و تاریک شود
تیره و تاریک، (برهان)، منسوب به تار بمعنی تاریک، (فرهنگ نظام)، تاریک، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری)، در لفظ مذکور الف و نون علامت نسبت است، (فرهنگ نظام)، مرکب است از تار، ضد روشن و الف و نون که افادۀ معنی فاعلیت کند مانند خندان و شادان، و چنانچه در لغت عرب اسم فاعل لازم آید چون قاصر بمعنی کوتاه نه کوتاه کننده، همچنین در فارسی تاران بمعنی تاریک است نه تاریک کننده ... (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) : اگرچه مرا روز تاران شود ز فرمان اویست هرچ آن شود، فردوسی (از آنندراج)، ولی در فهرست ولف این لغت نیامده است، مردمان بینند روز روشن و شبهای تار من شب روشن میان روز، تاران دیده ام، ؟ (از آفاق و انفس خوش قدم از فرهنگ جهانگیری)، رجوع به تار (تاریک) و تارون و تارین و تاره و تاری و تاریک شود
شبه جزیره کوچکی است در روسیه (قسمت شمالی قفقاز) که در بغاز کرچ بین دریای آزف (شمال این شبه جزیره) و دریای سیاه (جنوب این جزیره) قرار دارد و مساحت آن در حدود 1500 کیلومترمربع است، اصل آن سرزمین آتش فشانی است و معادن نفت فراوان دارد، این شبه جزیره درقرون وسطی مرکز یکی از شاهزاده نشین های روسیه بود
شبه جزیره کوچکی است در روسیه (قسمت شمالی قفقاز) که در بغاز کرچ بین دریای آزف (شمال این شبه جزیره) و دریای سیاه (جنوب این جزیره) قرار دارد و مساحت آن در حدود 1500 کیلومترمربع است، اصل آن سرزمین آتش فشانی است و معادن نفت فراوان دارد، این شبه جزیره درقرون وسطی مرکز یکی از شاهزاده نشین های روسیه بود
مأخوذاز یونانی، مقداری از پول مسکوک، (ناظم الاطباء)، تالان دو قسم بوده تالان طلا وتالان نقره، (التدوین)، تالان طلا معادل بوده با 8475 تومان حالیۀ ایران و تالان نقره با 66 تومان، (التدوین) (ناظم الاطباء)، منسوب به ’تالا’ (تلا) هم ممکن است، در این صورت فارسی است، (فرهنگ نظام)، رجوع به ترکیبهای تالان آتیک و تالان اوبیایی و تالان بابلی و تالان طلا و تالان نقره شود، وزنی در یونان، رجوع به ترکیبهای تالان آتیک و تالان ایرانی و تالان اوبیایی و تالان بابلی شود، ، واحدی برای پول طلا و نقره، تالان نقره معادل 5600 فرانک طلا و تالان طلا که ده برابر تالان نقره بوده تقریباً معادل است با 56000 فرانک طلا، (از لاروس قرن بیستم)، تالان نقره معادل 1/187 پوند، (وبستر)، رجوع به تالان و ایران باستان ج 1 ص 166 و 210 شود، - تالان آتیک، (تالان معمول در آتیک) وزنی است در حدود 26 کیلوگرم که در یونان و مصر متداول بود، (از لاروس قرن بیستم)، وزنه ای است معادل 56 پوند، (وبستر)، رجوع به تالان و ایران باستان ج 1 ص 166 و 669 شود، - تالان اوبیایی، پول متداول در میان یونانیان، منشاء آن از ایران بود و بوسیلۀ ’سولون’ در سیستم پولی آتن رایج گردید، (از لاروس قرن بیستم)، رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 166 شود، -، وزنی معادل 26923/8 گرم بوده است، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 166 شود، - تالان ایرانی، نام دو واحد وزن و پول متداول در ایران یکی تالان طلا، برابر با 60 منۀ پارسی (هر منۀ پارسی 420 گرم) دیگری تالان نقره، برابر با 60 منۀ مادی (هر منۀ مادی 561 گرم)، رجوع به تالان طلای ایرانی و تالان نقرۀ ایرانی و ایران باستان ج 2 ص 1498 شود، - تالان بابلی، وزنی معادل 31411/20 گرم، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 166 شود، -، پول نقره معادل 6600 فرانک طلا، (ایران باستان چ 1311 ج 1 ص 166)، پیرنیا در تاریخ ایران باستان به مقیاس هر تومان معادل پنج فرانک طلا در جدول ص 166 تالان بابلی را معادل 5280 ریال دانسته اند، -، تالان سنگین بابل، وزنی برابر با 60 مینای بابلی بود و هر مینای بابلی یک کیلوگرم وزن داشت، رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1497 شود، - تالان طلای ایرانی، مساوی با 25200 گرم طلا و 3000 سکۀ ’دریک’، (ایران باستان ج 2 ص 1494)، رجوع به دریک شود، - تالان نقرۀ ایرانی، برابر با 33660 گرم و 6000 سکه ’سیکل’ (هر 20 ’سیکل’ برابر یک ’دریک’)، (ایران باستان ج 2 ص 1494)، - تالان عبری، وزنه ای است معادل 9334 پوند، (وبستر)، -، از نقود نقرۀ باستانی است که ارزش پولی آن بطور مختلف تعیین شده است، از 1/655 پوند تا 1/900 پوند، (وبستر) غارت و تاراج، (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، یغما، (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 برگ 286) : همی برد بریان به تالان دلیر بنوعی که آهو برد نره شیر، بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام)، رگ بجنبید بر تن هوشم گشته در گنج شایگان تالان، ظهوری (از آنندراج)، رجوع به تالان تالان و تالان تالان بودن شود
مأخوذاز یونانی، مقداری از پول مسکوک، (ناظم الاطباء)، تالان دو قسم بوده تالان طلا وتالان نقره، (التدوین)، تالان طلا معادل بوده با 8475 تومان حالیۀ ایران و تالان نقره با 66 تومان، (التدوین) (ناظم الاطباء)، منسوب به ’تالا’ (تلا) هم ممکن است، در این صورت فارسی است، (فرهنگ نظام)، رجوع به ترکیبهای تالان آتیک و تالان اوبیایی و تالان بابلی و تالان طلا و تالان نقره شود، وزنی در یونان، رجوع به ترکیبهای تالان آتیک و تالان ایرانی و تالان اوبیایی و تالان بابلی شود، ، واحدی برای پول طلا و نقره، تالان نقره معادل 5600 فرانک طلا و تالان طلا که ده برابر تالان نقره بوده تقریباً معادل است با 56000 فرانک طلا، (از لاروس قرن بیستم)، تالان نقره معادل 1/187 پوند، (وبستر)، رجوع به تالان و ایران باستان ج 1 ص 166 و 210 شود، - تالان آتیک، (تالان معمول در آتیک) وزنی است در حدود 26 کیلوگرم که در یونان و مصر متداول بود، (از لاروس قرن بیستم)، وزنه ای است معادل 56 پوند، (وبستر)، رجوع به تالان و ایران باستان ج 1 ص 166 و 669 شود، - تالان اوبیایی، پول متداول در میان یونانیان، منشاء آن از ایران بود و بوسیلۀ ’سولون’ در سیستم پولی آتن رایج گردید، (از لاروس قرن بیستم)، رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 166 شود، -، وزنی معادل 26923/8 گرم بوده است، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 166 شود، - تالان ایرانی، نام دو واحد وزن و پول متداول در ایران یکی تالان طلا، برابر با 60 منۀ پارسی (هر منۀ پارسی 420 گرم) دیگری تالان نقره، برابر با 60 منۀ مادی (هر منۀ مادی 561 گرم)، رجوع به تالان طلای ایرانی و تالان نقرۀ ایرانی و ایران باستان ج 2 ص 1498 شود، - تالان بابلی، وزنی معادل 31411/20 گرم، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 166 شود، -، پول نقره معادل 6600 فرانک طلا، (ایران باستان چ 1311 ج 1 ص 166)، پیرنیا در تاریخ ایران باستان به مقیاس هر تومان معادل پنج فرانک طلا در جدول ص 166 تالان بابلی را معادل 5280 ریال دانسته اند، -، تالان سنگین بابل، وزنی برابر با 60 مینای بابلی بود و هر مینای بابلی یک کیلوگرم وزن داشت، رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1497 شود، - تالان طلای ایرانی، مساوی با 25200 گرم طلا و 3000 سکۀ ’دریک’، (ایران باستان ج 2 ص 1494)، رجوع به دریک شود، - تالان نقرۀ ایرانی، برابر با 33660 گرم و 6000 سکه ’سیکل’ (هر 20 ’سیکل’ برابر یک ’دریک’)، (ایران باستان ج 2 ص 1494)، - تالان عبری، وزنه ای است معادل 9334 پوند، (وبستر)، -، از نقود نقرۀ باستانی است که ارزش پولی آن بطور مختلف تعیین شده است، از 1/655 پوند تا 1/900 پوند، (وبستر) غارت و تاراج، (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، یغما، (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 برگ 286) : همی برد بریان به تالان دلیر بنوعی که آهو برد نره شیر، بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام)، رگ بجنبید بر تن هوشم گشته در گنج شایگان تالان، ظهوری (از آنندراج)، رجوع به تالان تالان و تالان تالان بودن شود
مارکوس اولپیوس تراژانوس کرینیتوس. یکی از امپراتوران بزرگ روم است که بسال 52 میلادی در ایتالیکا (اسپانیا) متولد شد. پدرش مردی نوخاسته بود و مورد حمایت امپراتور وسپازین قرار گرفت و بمقام کنسولی رسید. تراژان ابتدا در خدمت سپاهی پدر قرار داشت و سپس او هم بمقام کنسولی و بفرماندهی سپاه رسید، آنگاه امپراتور نروا او را بجانشینی خود برگزید. وی پس از درگذشت نروا بسال 98 میلادی به امپراتوری روم رسید. او با کارهای مفیدی که انجام میداد سنای روم را بشدت پیرو خویش ساخت و مانند امپراتور نروا به حمایت کودکان فقیر همت گماشت. وی در پیشرفت امور کشاورزی کوشش فراوان کرد و نسبت به تفرقه اندازان بی رحمانه رفتار می کرد. مردی زیرک و کاردان و بلندپرواز بود و از مکاتبات او برمی آید که در فراگرفتن مطالب، جدی بلیغ داشت. تراژان نسبت به مسیحیان ظلم و بیدادگری فراوان کرد. وی در ساختن ابنیه علاقۀ فراوان داشت و در عین حال تشکیلات دهنده قابل توجه و سرداری کم نظیر بشمار می آمد. او بماوراء دانوب حمله برد و داکی ها یا داس ها را شکست داد و بسال 114 میلادی بطرف مشرق حمله برد و ارمنستان را بتصرف درآورد و مقدمات جنگ بزرگی را با خسرو (اشک بیست وچهارم) فراهم ساخت ودر سال 116 میلادی پارتها را شکست داد و از دجله گذشت وشهر تیسفون را تصرف کرد. خسرو اشکانی با خانواده و خزانه از شهر گریخت زیرا صلاح نمیدید که در دشت با قشون روم درآویزد. در آخر سال 116 میلادی طغیان مردم ایران بر ضد لشکریان تراژان شروع شد و کوشش های امپراتور روم مفید واقع نگردید و ناگزیر به عقب نشینی گشت و هنوز کار بسامان نرسیده بود که تراژان در سال 117 میلادی درگذشت و آن همه کوشش های امپراتور بلندپرواز روم که می خواست مانند اسکندر جهانگشایی کند بی نتیجه ماند. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 صص 2469- 2487 شود
مارکوس اولپیوس تراژانوس کرینیتوس. یکی از امپراتوران بزرگ روم است که بسال 52 میلادی در ایتالیکا (اسپانیا) متولد شد. پدرش مردی نوخاسته بود و مورد حمایت امپراتور وسپازین قرار گرفت و بمقام کنسولی رسید. تراژان ابتدا در خدمت سپاهی پدر قرار داشت و سپس او هم بمقام کنسولی و بفرماندهی سپاه رسید، آنگاه امپراتور نروا او را بجانشینی خود برگزید. وی پس از درگذشت نروا بسال 98 میلادی به امپراتوری روم رسید. او با کارهای مفیدی که انجام میداد سنای روم را بشدت پیرو خویش ساخت و مانند امپراتور نروا به حمایت کودکان فقیر همت گماشت. وی در پیشرفت امور کشاورزی کوشش فراوان کرد و نسبت به تفرقه اندازان بی رحمانه رفتار می کرد. مردی زیرک و کاردان و بلندپرواز بود و از مکاتبات او برمی آید که در فراگرفتن مطالب، جدی بلیغ داشت. تراژان نسبت به مسیحیان ظلم و بیدادگری فراوان کرد. وی در ساختن ابنیه علاقۀ فراوان داشت و در عین حال تشکیلات دهنده قابل توجه و سرداری کم نظیر بشمار می آمد. او بماوراء دانوب حمله برد و داکی ها یا داس ها را شکست داد و بسال 114 میلادی بطرف مشرق حمله برد و ارمنستان را بتصرف درآورد و مقدمات جنگ بزرگی را با خسرو (اشک بیست وچهارم) فراهم ساخت ودر سال 116 میلادی پارتها را شکست داد و از دجله گذشت وشهر تیسفون را تصرف کرد. خسرو اشکانی با خانواده و خزانه از شهر گریخت زیرا صلاح نمیدید که در دشت با قشون روم درآویزد. در آخر سال 116 میلادی طغیان مردم ایران بر ضد لشکریان تراژان شروع شد و کوشش های امپراتور روم مفید واقع نگردید و ناگزیر به عقب نشینی گشت و هنوز کار بسامان نرسیده بود که تراژان در سال 117 میلادی درگذشت و آن همه کوشش های امپراتور بلندپرواز روم که می خواست مانند اسکندر جهانگشایی کند بی نتیجه ماند. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 صص 2469- 2487 شود
غرامت، (صحاح الفرس) (فرهنگ خطی کتاب خانه دهخدا) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء)، جریمانه، (ناظم الاطباء)، جریمه، وجه خسارت، جبران ضرر: به تاوانش دینار بخشم ز گنج بشویم دل غمگساران ز رنج، فردوسی، تو از گنج تاوان آن بازده بکشور ز فرموده آواز ده، فردوسی، همان نیز تاوان، بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه، فردوسی، لاجرم شهرتان ویران شد و مستغلی بدین بزرگی از آن من بسوختند، تاوان این از شما خواسته آید، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 562)، تنت کز بهر طاعت بد بعصیانش بفرسودی چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان، ناصرخسرو، بفرمود تا خداوند اسب را بیاوردندو چندان که قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد و بخداوند زمین داد، (نوروزنامۀ منسوب به خیام)، حلقه ای ار کم شود از زلف تو خاتم جم خواه به تاوان آن، خاقانی، پروانه بسوخت خویشتن را بر شمع چه لازم است تاوان، سعدی، در عالم حساب به این مایه زندگی تاوان عمر از همه کس می توان گرفت، تنها (از آنندراج)، تاوان اگر تو لعل دهی در حساب نیست تو دل شکسته ای نه که گوهر شکسته ای، (از آنندراج) - امثال: سر را قمی میشکند تاوانش راکاشی میدهد، گنه کنند گاوان، کدخدا دهد تاوان، (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328)، ، عوض و بدل، (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : کنی ما را همین دو روز مهمان پس آنگه جان ما خواهی به تاوان، (ویس و رامین)، دو عید است ما را ز روی دو معنی که خوشی و خوبیش را نیست تاوان همایون یکی هست تشریف خسرو مبارک دگر عید اضحی و قربان، انوری، ، جرم و جنایت و زیان و گناه، (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، نقص، تقصیر: ز شاهی بر او هیچ تاوان نبود بدآن بد که عهدش فراوان نبود، فردوسی، هر آن سپه که چو تو میر پیش جنگ بود اگر ز پیل بترسد بر او بود تاوان، فرخی، علی تکین را کز پیش تو ملک بگریخت هزار عدل همان بود و صدهزار همان اگر دل از زن و فرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بر او تاوان، فرخی، اگر زمین برندهد تاوان بر زمین منه و اگر ستاره داد ندهد تاوان بر ستاره منه، (قابوسنامه)، ترا اسباب عطاری فراوان تو کناسی کنی کس را چه تاوان، ناصرخسرو، نیست تاوان بر سرشک ابر و نور آفتاب گر ز خارستان و شورستان برون ناید گیا، معزی، گوئی از اسم نکو، مرد نکوفعل شود نه چو بد باشد تن، اسم ورا تاوان نیست، سنائی، پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاًرسول را و ثالثاً علی را، (کتاب النقض ص 353)، بتو هرچند در انواع سخن تاوان نیست اندر این شعر که گفتی زدر تاوانی، فتوحی مروزی (در جواب انوری)، چون من و تو هیچ کسان دهیم بیهده بر دهر چه تاوان نهیم، نظامی، تا هشیارم در طربم نقصان است چون مست شوم بر خردم تاوان است حالیست میان مستی و هشیاری من بندۀ آن دمم که شادی آنست، (از جوامعالحکایات عوفی)، گوی را گویی که ای بیچاره سرگردان مباش گوی مسکین را چه تاوانست چوگان را بگوی، سعدی، گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را، (بوستان)، اگر این مرداز قید هستی خود بازرسته است، هرچه کند مانع نیست واگر بخود گرفتار است، هرچه کند بر وی تاوان است، (رشحات علی بن حسین کاشفی)، آنچه در قمار، باخته را به برنده دادن باید، مصادره، (آنندراج)، رجوع به تاوان بودن و تاوان دادن و تاوان دار و تاوان زده و تاوان شدن و تاوان کردن و تاوان نهادن شود
غرامت، (صحاح الفرس) (فرهنگ خطی کتاب خانه دهخدا) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء)، جریمانه، (ناظم الاطباء)، جریمه، وجه خسارت، جبران ضرر: به تاوانْش دینار بخشم ز گنج بشویم دل غمگساران ز رنج، فردوسی، تو از گنج تاوان آن بازده بکشور ز فرموده آواز ده، فردوسی، همان نیز تاوان، بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه، فردوسی، لاجرم شهرتان ویران شد و مستغلی بدین بزرگی از آن من بسوختند، تاوان این از شما خواسته آید، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 562)، تنت کز بهر طاعت بُد بعصیانش بفرسودی چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان، ناصرخسرو، بفرمود تا خداوند اسب را بیاوردندو چندان که قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد و بخداوند زمین داد، (نوروزنامۀ منسوب به خیام)، حلقه ای ار کم شود از زلف تو خاتم جم خواه به تاوان آن، خاقانی، پروانه بسوخت خویشتن را بر شمع چه لازم است تاوان، سعدی، در عالم حساب به این مایه زندگی تاوان عمر از همه کس می توان گرفت، تنها (از آنندراج)، تاوان اگر تو لعل دهی در حساب نیست تو دل شکسته ای نه که گوهر شکسته ای، (از آنندراج) - امثال: سر را قمی میشکند تاوانش راکاشی میدهد، گنه کنند گاوان، کدخدا دهد تاوان، (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328)، ، عوض و بدل، (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : کنی ما را همین دو روز مهمان پس آنگه جان ما خواهی به تاوان، (ویس و رامین)، دو عید است ما را ز روی دو معنی که خوشی و خوبیش را نیست تاوان همایون یکی هست تشریف خسرو مبارک دگر عید اضحی و قربان، انوری، ، جرم و جنایت و زیان و گناه، (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، نقص، تقصیر: ز شاهی بر او هیچ تاوان نبود بدآن بُد که عهدش فراوان نبود، فردوسی، هر آن سپه که چو تو میر پیش جنگ بود اگر ز پیل بترسد بر او بود تاوان، فرخی، علی تکین را کز پیش تو ملک بگریخت هزار عدل همان بود و صدهزار همان اگر دل از زن و فرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بر او تاوان، فرخی، اگر زمین برندهد تاوان بر زمین منه و اگر ستاره داد ندهد تاوان بر ستاره منه، (قابوسنامه)، ترا اسباب عطاری فراوان تو کناسی کنی کس را چه تاوان، ناصرخسرو، نیست تاوان بر سرشک ابر و نور آفتاب گر ز خارستان و شورستان برون ناید گیا، معزی، گوئی از اسم نکو، مرد نکوفعل شود نه چو بد باشد تن، اسم ورا تاوان نیست، سنائی، پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاًرسول را و ثالثاً علی را، (کتاب النقض ص 353)، بتو هرچند در انواع سخن تاوان نیست اندر این شعر که گفتی زدر تاوانی، فتوحی مروزی (در جواب انوری)، چون من و تو هیچ کسان دِهیم بیهده بر دهر چه تاوان نهیم، نظامی، تا هشیارم در طربم نقصان است چون مست شوم بر خردم تاوان است حالیست میان مستی و هشیاری من بندۀ آن دمم که شادی آنست، (از جوامعالحکایات عوفی)، گوی را گویی که ای بیچاره سرگردان مباش گوی مسکین را چه تاوانست چوگان را بگوی، سعدی، گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را، (بوستان)، اگر این مرداز قید هستی خود بازرسته است، هرچه کند مانع نیست واگر بخود گرفتار است، هرچه کند بر وی تاوان است، (رشحات علی بن حسین کاشفی)، آنچه در قمار، باخته را به برنده دادن باید، مصادره، (آنندراج)، رجوع به تاوان بودن و تاوان دادن و تاوان دار و تاوان زده و تاوان شدن و تاوان کردن و تاوان نهادن شود
دهی است از دهستان پشت آربابا بخش بانۀ شهرستان سقز واقع در 24هزارگزی جنوب باختر بانه، یکهزارگزی رود خانه بانه، کوهستانی، سردسیر، دارای 80 تن سکنه میباشد، آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، لبنیات، و محصولات جنگلی و شغل اهالی زراعت است و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان پشت آربابا بخش بانۀ شهرستان سقز واقع در 24هزارگزی جنوب باختر بانه، یکهزارگزی رود خانه بانه، کوهستانی، سردسیر، دارای 80 تن سکنه میباشد، آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، لبنیات، و محصولات جنگلی و شغل اهالی زراعت است و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
امیر تاشان از بزرگان دربار پادشاهان قراختای کرمان است، بسال 675 هجری قمری که خواجه صدرالدین ابهری بجای قاضی فخرالدین بوزارت نصب شده بود، سلطان محمودشاه را در صحبت امیر تاشان به اردوی اصفهان فرستاد، رجوع به تاریخ گزیده ص 534 شود
امیر تاشان از بزرگان دربار پادشاهان قراختای کرمان است، بسال 675 هجری قمری که خواجه صدرالدین ابهری بجای قاضی فخرالدین بوزارت نصب شده بود، سلطان محمودشاه را در صحبت امیر تاشان به اردوی اصفهان فرستاد، رجوع به تاریخ گزیده ص 534 شود
از تابیدن و تافتن، روشن و براق، (آنندراج)، صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار، (فرهنگ نظام)، بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب) دزی گوید: در فارسی صفت است، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی ’درخشش تیغه’ و همچنین بمعنی ’تیغی تابان’ بکار رفته است، (دزی ج 1 ص 138)، درخشان، درخشنده، رخشنده، درفشنده، درفشان، فروزان، تابنده، مسروج، مسروجه، لامع، منور، بازغ، وهاج، مشرق، مسخوت، (منتهی الارب)، زهلول، نیر، مضی ٔ، نیره، مضیئه، خلق، املس و نرم و تابان گردیدن، صلفاء، زمین تابان، فأو، جای تابان و لغزان، افئاء، در زمین تابان و لغزان در آمدن، دلوص، نرم و تابان گردیدن زره، دلاصه، نرم و تابان گردیدن زره، تدلیص نرم و تابان گردانیدن، دلیص، نرم، تابان، درخشان، فرفح، زمین نرم تابان، هیصم، نوعی از سنگ تابان، صبهوج، صلیق، تابان از هر چیزی، صلمعه، تابان کردن چیزی را، اصلج، سخت تابان، دملق، تابان گردانیدن چیزی را، دمالق، سنگ تابان، دملکه، تابان گردانیدن چیزی را، جرش، مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد، حجر دملوج، سنگ تابان، دموک، تابان و نرم گردیدن چیزی، سلطوع، کوه تابان و هموار، دلمز، تابان بدن (ج دلامز)، تملّس، تابان و نرم گردیدن، ملاسه، تابان و نرم گردیدن، طلق الوجه، تابان روی، زهل، تابان شدن، بزغ، تابان شدن، تملط، تابان شدن تیر، (منتهی الارب) : ز سیمین فغی من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ، منجیک، نگه کرد موبد شبستان شاه یکی لاله رخ بود تابان چو ماه، فردوسی، بقیصر یکی نامه باید نوشت چو خورشید تابان بخرم بهشت، فردوسی، همی باش در پیش پرده سرای چو خورشید تابان برآید ز جای، فردوسی، بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان بخرم بهار، فردوسی، ز گرد سواران و جوش سران گرائیدن گرزهای گران دل سنگ خارا همی بردرید کسی روی خورشید تابان ندید، فردوسی، بسان ستونی بسیم آزده رخش رشک خورشید تابان شده، فردوسی، یکی چشمه ای دید تابان زدور یکی سروبالا دلارام پور، فردوسی، چه گویی که خورشید تابان که بود کزو در جهان روشنایی فزود، فردوسی، چو خورشید تابان ز گنبد بگشت شد آن بارۀ دژ بکردار دشت، فردوسی، سیاوش چو اندر شبستان رسید یکی تخت زرین رخشنده دید بر آن تخت سودابۀ ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی نشسته چو تابان سهیل یمن سر جعدزلفش شکن برشکن، فردوسی، یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل، فردوسی، همی رفت منزل بمنزل سپاه شده روی خورشید تابان سیاه، فردوسی، یکی نامه ای بر حریر سفید نویسنده بنوشت تابان چو شید، فردوسی، نگار من به دو رخ آفتاب تابان است لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید، اسدی، برخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر، (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، آفتابم شد بمغرب چون بسی بر سرم بگذشت تابان آفتاب، ناصرخسرو، بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست مر آفتاب درخشان و ماه تابان را، ناصرخسرو، سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است، (کلیله و دمنه)، هست قد یار من سرو خرامان در چمن بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن بلکه خد و قد آن زیباصنم را بنده اند ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن، سوزنی، آتش غم در دل تابان خاقانی زدی اینهمه کردی و میگویم که تاوانت نبود، خاقانی، چو از فرهاد خالی شد زمانه برست آن ماه تابان از بهانه، نظامی، بیاد مرگ مرد، آن ماه تابان ازین ماتم سیه پوشید کیوان، نظامی، رخی مانند تابان بدر دارد فزون از هر دو عالم قدر دارد، نظامی، روان کردند آن مه دلنوازان چو مه تابان و چون خورشیدتازان، نظامی، صبح تابان را دست از صباحت او بردل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل، سعدی (گلستان)، عظیم است پیش تو دریا به موج بلند است خورشید تابان به اوج، سعدی (بوستان چ یوسفی ص 93)، زهی نادان که او خورشید تابان بنور شمع جوید در بیابان، شبستری، نشین در دلو چون خورشید تابان ز مغرب سوی مشرق شو شتابان، جامی، ، در حال تابیدن: ماه تابان، آفتاب تابان، ستارۀ تابان، زن زیبا، معشوق بسیار جمیل: بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان، نظامی
از تابیدن و تافتن، روشن و براق، (آنندراج)، صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار، (فرهنگ نظام)، بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب) دزی گوید: در فارسی صفت است، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی ’درخشش تیغه’ و همچنین بمعنی ’تیغی تابان’ بکار رفته است، (دزی ج 1 ص 138)، درخشان، درخشنده، رخشنده، درفشنده، درفشان، فروزان، تابنده، مسروج، مسروجه، لامع، منور، بازغ، وهاج، مُشرق، مسخوت، (منتهی الارب)، زهلول، نیر، مضی ٔ، نیره، مضیئه، خلق، املس و نرم و تابان گردیدن، صلفاء، زمین تابان، فأو، جای تابان و لغزان، افئاء، در زمین تابان و لغزان در آمدن، دلوص، نرم و تابان گردیدن زره، دلاصه، نرم و تابان گردیدن زره، تدلیص نرم و تابان گردانیدن، دلیص، نرم، تابان، درخشان، فرفح، زمین نرم تابان، هیصم، نوعی از سنگ تابان، صبهوج، صلیق، تابان از هر چیزی، صلمعه، تابان کردن چیزی را، اصلج، سخت تابان، دملق، تابان گردانیدن چیزی را، دمالق، سنگ تابان، دملکه، تابان گردانیدن چیزی را، جرش، مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد، حجر دملوج، سنگ تابان، دموک، تابان و نرم گردیدن چیزی، سُلطوع، کوه تابان و هموار، دلمز، تابان بدن (ج دلامز)، تملّس، تابان و نرم گردیدن، ملاسه، تابان و نرم گردیدن، طَلق ُ الوجه، تابان روی، زَهَل، تابان شدن، بزغ، تابان شدن، تملط، تابان شدن تیر، (منتهی الارب) : ز سیمین فغی من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ، منجیک، نگه کرد موبد شبستان شاه یکی لاله رخ بود تابان چو ماه، فردوسی، بقیصر یکی نامه باید نوشت چو خورشید تابان بخرم بهشت، فردوسی، همی باش در پیش پرده سرای چو خورشید تابان برآید ز جای، فردوسی، بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان بخرم بهار، فردوسی، ز گرد سواران و جوش سران گرائیدن گرزهای گران دل سنگ خارا همی بردرید کسی روی خورشید تابان ندید، فردوسی، بسان ستونی بسیم آزده رُخش رشک خورشید تابان شده، فردوسی، یکی چشمه ای دید تابان زدور یکی سروبالا دلارام پور، فردوسی، چه گویی که خورشید تابان که بود کزو در جهان روشنایی فزود، فردوسی، چو خورشید تابان ز گنبد بگشت شد آن بارۀ دژ بکردار دشت، فردوسی، سیاوش چو اندر شبستان رسید یکی تخت زرین رخشنده دید بر آن تخت سودابۀ ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی نشسته چو تابان سهیل یمن سر جعدزلفش شکن برشکن، فردوسی، یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل، فردوسی، همی رفت منزل بمنزل سپاه شده روی خورشید تابان سیاه، فردوسی، یکی نامه ای بر حریر سفید نویسنده بنوشت تابان چو شید، فردوسی، نگار من به دو رُخ آفتاب تابان است لبی چو وُسد و دندانکی چو مروارید، اسدی، برخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر، (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، آفتابم شد بمغرب چون بسی بر سرم بگذشت تابان آفتاب، ناصرخسرو، بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست مر آفتاب درخشان و ماه تابان را، ناصرخسرو، سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است، (کلیله و دمنه)، هست قد یار من سرو خرامان در چمن بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن بلکه خد و قد آن زیباصنم را بنده اند ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن، سوزنی، آتش غم در دل تابان خاقانی زدی اینهمه کردی و میگویم که تاوانت نبود، خاقانی، چو از فرهاد خالی شد زمانه برست آن ماه تابان از بهانه، نظامی، بیاد مرگ مرد، آن ماه تابان ازین ماتم سیه پوشید کیوان، نظامی، رخی مانند تابان بدر دارد فزون از هر دو عالم قدر دارد، نظامی، روان کردند آن مه دلنوازان چو مه تابان و چون خورشیدتازان، نظامی، صبح تابان را دست از صباحت او بردل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل، سعدی (گلستان)، عظیم است پیش تو دریا به موج بلند است خورشید تابان به اوج، سعدی (بوستان چ یوسفی ص 93)، زهی نادان که او خورشید تابان بنور شمع جوید در بیابان، شبستری، نشین در دلو چون خورشید تابان ز مغرب سوی مشرق شو شتابان، جامی، ، در حال تابیدن: ماه تابان، آفتاب تابان، ستارۀ تابان، زن زیبا، معشوق بسیار جمیل: بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان، نظامی
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده: ابا جوشن و ترک و رومی کلاه شب و روز چون باد تازان براه، فردوسی، بر این شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد و بی آب گشته دهن یکی غرم تازان ز دم ّ سوار که چون او ندیدم بر ایوان نگار، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)، برون رفت تازان بمانند گرد درفشی پس پشت او لاژورد، فردوسی، بهر کارداری و خودکامه ای فرستاد تازان یکی نامه ای، فردوسی، بزرگان که با طوق و افسر بدند جهانجوی و از تخم نوذر بدند برفتند یکسر ز پیش سپاه گرازان و تازان بنزدیک شاه، فردوسی، بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه، فردوسی، بگشتند گرد لب جویبار گرازان و تازان زبهر شکار، فردوسی، سواری ز قنوج تازان برفت به آگاه کردن بر شاه تفت، فردوسی، هزیمت گرفتند ایرانیان بسی نامور کشته شد در میان ... سوی شاه ایران بیامد سپاه شب تیره و روز تازان براه، فردوسی، شب و روز تازان چو باد دمان نه پروای آب و نه اندوه نان، فردوسی، فرستاده تازان به ایران رسید ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید، فردوسی، فرستاده با نامه تازان ز جای بیک هفته آمد سوی سوفرای، فردوسی، فرستاده ای خواست از در جوان فرستاد تازان بر پهلوان، فردوسی، فرستاده تازان بکابل رسید وزو شاه کابل سخنها شنید، فردوسی، که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان براه، فردوسی، هجیر آمد از پیش خسرو دمان گرازان و تازان و دل شادمان، فردوسی، همی رفت تازان بکردار دود چنان چون سپهبدش فرموده بود، فردوسی، هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال، فرخی، خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها، منوچهری، آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)، رسید آن یکی نیز تازان نوند گرفته سواری بخم ّ کمند، (گرشاسبنامه)، سوارانی سراندازان و تازان همه با جوشن سیمین و مغفر، ناصرخسرو، کناره گیر ازو کاین سوار تازانست کسی کنار نگیرد سوار تازان را، ناصرخسرو، گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام، خاقانی، خون خوری ترکانه کاین از دوستی است خون مخور ترکی مکن تازان مشو، خاقانی، روان کردند مهد آن دلنوازان چو مه تابان و چون خورشید تازان، نظامی، یاوران آمدند و انبازان هر یک از گوشه ای برون تازان، سعدی
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده: ابا جوشن و ترک و رومی کلاه شب و روز چون باد تازان براه، فردوسی، بر این شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد و بی آب گشته دهن یکی غرم تازان ز دُم ّ سوار که چون او ندیدم بر ایوان نگار، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)، برون رفت تازان بمانند گرد درفشی پس پشت او لاژورد، فردوسی، بهر کارداری و خودکامه ای فرستاد تازان یکی نامه ای، فردوسی، بزرگان که با طوق و افسر بدند جهانجوی و از تخم نوذر بدند برفتند یکسر ز پیش سپاه گرازان و تازان بنزدیک شاه، فردوسی، بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه، فردوسی، بگشتند گرد لب جویبار گرازان و تازان زبهر شکار، فردوسی، سواری ز قنوج تازان برفت به آگاه کردن بر شاه تفت، فردوسی، هزیمت گرفتند ایرانیان بسی نامور کشته شد در میان ... سوی شاه ایران بیامد سپاه شب تیره و روز تازان براه، فردوسی، شب و روز تازان چو باد دمان نه پروای آب و نه اندوه نان، فردوسی، فرستاده تازان به ایران رسید ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید، فردوسی، فرستاده با نامه تازان ز جای بیک هفته آمد سوی سوفرای، فردوسی، فرستاده ای خواست از در جوان فرستاد تازان بر پهلوان، فردوسی، فرستاده تازان بکابل رسید وزو شاه کابل سخنها شنید، فردوسی، که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان براه، فردوسی، هجیر آمد از پیش خسرو دمان گرازان و تازان و دل شادمان، فردوسی، همی رفت تازان بکردار دود چنان چون سپهبدْش فرموده بود، فردوسی، هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال، فرخی، خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها، منوچهری، آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)، رسید آن یکی نیز تازان نوند گرفته سواری بخم ّ کمند، (گرشاسبنامه)، سوارانی سراندازان و تازان همه با جوشن سیمین و مغفر، ناصرخسرو، کناره گیر ازو کاین سوار تازانست کسی کنار نگیرد سوار تازان را، ناصرخسرو، گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام، خاقانی، خون خوری ترکانه کاین از دوستی است خون مخور ترکی مکن تازان مشو، خاقانی، روان کردند مهد آن دلنوازان چو مه تابان و چون خورشید تازان، نظامی، یاوران آمدند و انبازان هر یک از گوشه ای برون تازان، سعدی