جدول جو
جدول جو

معنی تاوسن - جستجوی لغت در جدول جو

تاوسن
تابستان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توسن
تصویر توسن
(پسرانه)
اسب سرکش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توسن
تصویر توسن
وحشی، رام نشده، اسب شوخ و سرکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاوان
تصویر تاوان
آنچه بابت خسارت و زیانی که از عمل کسی به دیگری وارد شده بگیرند، غرامت، بدل، زیان
فرهنگ فارسی عمید
نوعی از ’ماعز جبلی’ است. (دزی ج 1 ص 155)
لغت نامه دهخدا
گاسپار دو سولکس دو مارشال فرانسه که در سال 1509 در ’دیژون’ متولد شد و خدماتش در ’ژارانک’ و ’مون کونتور’ جالب و درخشان بود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گوساله ای که به جفت بندند کشت زمین را. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286). این کلمه مصحف تاول است
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از قراء غزنه. (معجم البلدان ج 1 ص 353) (مرآت البلدان ج 1 ص 337). در مراصد الاطلاع ص 91 ’تاسم’ بهمین معنی آمده است و آن اشتباه است
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو سَ)
نافرهخته بود، یعنی ناآموخته. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 154). وحشی و رام نشونده را گویند عموماً. (برهان). سرکش و گردنکش و وحشی و ناآزموده. (ناظم الاطباء)... در هر صورت توسن در مردم سرکش نیز استعمال میشود... (انجمن آرا) (آنندراج). تند. سرکش. مقابل رام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل
دلش به طاعت تو شرزه گردد و توسن.
عنصری.
رای موافق و نیت و اعتقاد او
از روزگار توسن برداشت توسنی.
منوچهری.
بسی تکلف بینم ترا بظرف همی
لطیف حیزی خر، با تو توسن است و حرون.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی).
جهانستانی، شاهی، مظفری، ملکی
که رام گشت به عدلش زمانۀ توسن.
مسعودسعد.
رام است بخت تو که به هر وقت حاصل است
حکمی که بر زمانۀ توسن کند همی.
مسعودسعد.
نگویم ازپس این حسب حال و محنت خویش
که شد بدرد و غم و رنج، طبع توسن، رام.
مسعودسعد.
گر وی بدست بخت بگیرد عنان چرخ
جز نرم گردنی نکند چرخ توسنش.
سوزنی.
خدایگان جهان پادشاه ملک آرام
که امر ناقد او راست چرخ توسن، رام.
سوزنی.
بسیار سخن گفته شد از وعده و عشوه
تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر.
سوزنی.
سوزنی در مدح وی با قافیه کشتی گرفت
قافیه شد نرم گردن گرچه توسن بود و گست.
سوزنی.
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تیز و توسن.
خاقانی.
توسن ایام را رأی تو تحسین نکرد
شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری.
ظهیر.
ملک چون دید کاو در کار خام است
زبانش توسن است و طبعرام است.
نظامی.
من آن توسنم کز ریاضتگری
رسیدم ز تندی به فرمانبری.
نظامی.
مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن برگشته ای زد صبح بامی.
نظامی.
زن چو دید او را که تند و توسن است
گشت گریان، گریه خود دام زن است.
مولوی.
، اسب وحشی باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 74). اسبی باشد کرۀوحشی که به لگام راست کرده باشند. (نسخه ای از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب سرکش و حرون و جهنده را گویند خصوصاً. (از برهان). اسب جوان رام نشده و دست آموزنگشته. (ناظم الاطباء). اسب سرکش. (فرهنگ جهانگیری). اسب و استر سرکش... و صحیح به ضم ’تا’، و ’واو’ مجهول است چنانکه در مناظرالانشاء گفته. (فرهنگ رشیدی). کره اسب که تند و شوخ و سرکش باشد.... و صاحب بهار عجم در جواهرالحروف نوشته که ظاهراًاصح به ’واو’ مجهول و ’شین’ معجمه است که به کثرت استعمال مهمله شده است چه توش به معنی قوت و توانائی است و تندی و شوخی اسب دال بر توانائی اوست.... (غیاث اللغات). در جهانگیری و برهان آورده اند و به معنی اسب و استر سرکش معروف است و رشیدی گفته... هم صاحب جواهرالحروف آورده که... (انجمن آرا) (آنندراج). کرۀ ناآرام و نوزین، به تازیش حرون نامند. (شرفنامۀ منیری). شموس. (صراح اللغه) (از منتهی الارب). حرون. بی فرمان. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کرۀ توسن. هیدخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت ایضاً). در ترکی تسن کره اسبی را گویند که راه رفتن را هنوز خوب نیاموخته باشد. استعمال توسن و توسنی در فارسی قدیم است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کرۀ توسن.
فرخی.
رایضان کرّگان به زین آرند
گرچه توسن بوند و مردافکن.
فرخی.
تو نبینی که اسب توسن را
به گه نعل برنهند لبیش.
عنصری.
مرا در زیر ران اندر، کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن.
منوچهری.
ابلیس در جزیره تو برنشست
بر بی فسار و سخت کش توسنش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441).
اسحاق زود فرودآمد و در پای نصر افتاد و زمین را بوسه داد و عذر خواست که این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمدن. (تاریخ بخارا ص 101).
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت همخو اگر نشد هم تگ.
سنائی.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام.
خاقانی.
توسن اسب مرغزاری کز ریاضت بازماند
آخور چرب مهنا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
روز ازبرای ثقل کشی موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند.
خاقانی.
جهان بر ابلقی توسن سوار است
لگد خوردن از او هم در شمار است.
نظامی.
اگر شبدیز توسن را تگی هست
ز تیزی نیز گلگون را رگی هست.
نظامی.
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش.
نظامی.
تو بر کرۀ توسنی بدگهر
نگر تا نپیچد ز حکم تو سر.
سعدی (بوستان).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین.
سعدی (بوستان).
عجوزی گر کند گلگونه بر روی
چو توسن اشتر، از وی رم کند شوی.
امیرخسرو.
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند برتافت عنان، بانگ به توسن زد و رفت.
یغما.
- توسن تندعنان،مرکب گردنکش و ستور سرکش. (ناظم الاطباء).
، مرکب نجیب. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اِضْ)
از بوی بد چاه بیهوش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرفتن گاز چاه کسی را، متغیر شدن آب. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بگردیدن آب. (تاج المصادر بیهقی) ، خوی و اخلاق پدر خود گرفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوی کسی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، یاد عهدگذشته کردن و تأخیر و درنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأسن بر عهد، بیاد آوردن آن. (از قطر المحیط) ، تأسن عهد و دوستی کسی، تغییر یافتن آن. (از اقرب الموارد) ، درنگی شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، بهانه جستن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهانه آوردن. (تاج المصادر بیهقی). بهانه جستن بر کسی و تأخیر درنگ کردن بر وی. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
گشنی کردن فحل ناقۀ خوابیده را و همچنان زن خوابیده را گاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
غرامت، (صحاح الفرس) (فرهنگ خطی کتاب خانه دهخدا) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء)، جریمانه، (ناظم الاطباء)، جریمه، وجه خسارت، جبران ضرر:
به تاوانش دینار بخشم ز گنج
بشویم دل غمگساران ز رنج،
فردوسی،
تو از گنج تاوان آن بازده
بکشور ز فرموده آواز ده،
فردوسی،
همان نیز تاوان، بفرمان شاه
رسانید خسرو بدان دادخواه،
فردوسی،
لاجرم شهرتان ویران شد و مستغلی بدین بزرگی از آن من بسوختند، تاوان این از شما خواسته آید، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 562)،
تنت کز بهر طاعت بد بعصیانش بفرسودی
چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان،
ناصرخسرو،
بفرمود تا خداوند اسب را بیاوردندو چندان که قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد و بخداوند زمین داد، (نوروزنامۀ منسوب به خیام)،
حلقه ای ار کم شود از زلف تو
خاتم جم خواه به تاوان آن،
خاقانی،
پروانه بسوخت خویشتن را
بر شمع چه لازم است تاوان،
سعدی،
در عالم حساب به این مایه زندگی
تاوان عمر از همه کس می توان گرفت،
تنها (از آنندراج)،
تاوان اگر تو لعل دهی در حساب نیست
تو دل شکسته ای نه که گوهر شکسته ای،
(از آنندراج)
- امثال:
سر را قمی میشکند تاوانش راکاشی میدهد،
گنه کنند گاوان، کدخدا دهد تاوان، (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328)،
، عوض و بدل، (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
کنی ما را همین دو روز مهمان
پس آنگه جان ما خواهی به تاوان،
(ویس و رامین)،
دو عید است ما را ز روی دو معنی
که خوشی و خوبیش را نیست تاوان
همایون یکی هست تشریف خسرو
مبارک دگر عید اضحی و قربان،
انوری،
، جرم و جنایت و زیان و گناه، (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، نقص، تقصیر:
ز شاهی بر او هیچ تاوان نبود
بدآن بد که عهدش فراوان نبود،
فردوسی،
هر آن سپه که چو تو میر پیش جنگ بود
اگر ز پیل بترسد بر او بود تاوان،
فرخی،
علی تکین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عدل همان بود و صدهزار همان
اگر دل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد بر او تاوان،
فرخی،
اگر زمین برندهد تاوان بر زمین منه و اگر ستاره داد ندهد تاوان بر ستاره منه، (قابوسنامه)،
ترا اسباب عطاری فراوان
تو کناسی کنی کس را چه تاوان،
ناصرخسرو،
نیست تاوان بر سرشک ابر و نور آفتاب
گر ز خارستان و شورستان برون ناید گیا،
معزی،
گوئی از اسم نکو، مرد نکوفعل شود
نه چو بد باشد تن، اسم ورا تاوان نیست،
سنائی،
پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاًرسول را و ثالثاً علی را، (کتاب النقض ص 353)،
بتو هرچند در انواع سخن تاوان نیست
اندر این شعر که گفتی زدر تاوانی،
فتوحی مروزی (در جواب انوری)،
چون من و تو هیچ کسان دهیم
بیهده بر دهر چه تاوان نهیم،
نظامی،
تا هشیارم در طربم نقصان است
چون مست شوم بر خردم تاوان است
حالیست میان مستی و هشیاری
من بندۀ آن دمم که شادی آنست،
(از جوامعالحکایات عوفی)،
گوی را گویی که ای بیچاره سرگردان مباش
گوی مسکین را چه تاوانست چوگان را بگوی،
سعدی،
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را،
(بوستان)،
اگر این مرداز قید هستی خود بازرسته است، هرچه کند مانع نیست واگر بخود گرفتار است، هرچه کند بر وی تاوان است، (رشحات علی بن حسین کاشفی)، آنچه در قمار، باخته را به برنده دادن باید، مصادره، (آنندراج)، رجوع به تاوان بودن و تاوان دادن و تاوان دار و تاوان زده و تاوان شدن و تاوان کردن و تاوان نهادن شود
لغت نامه دهخدا
بلوکی است به ایالت ’اندر - ا- لوار’ فرانسه و در شهرستان ’شی نون’ واقع است
شهری است در ’برن’ سویس، 3000 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(وِ)
مرکز بلوکی است به ایالت ’وار’ فرانسه و در شهرستان ’دراگینیان’ واقع است و معدن آلومینیوم دارد
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ فُ خوَرْ / خُرْ دَ)
مقاومت کردن:
عدوی تو تنست ای دل حذر کن
نتاوی با کس ار با او نتاوستی.
ناصرخسرو (دیوان ص 473)
لغت نامه دهخدا
(وَ سَ / سِ)
تابسه است. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 291 ب) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چراگاه. (لسان العجم شعوری ایضاً). رجوع به ’تابسه’ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از توسن
تصویر توسن
وحشی رام ناشونده، سرکش (چارپا)
فرهنگ لغت هوشیار
یاد پیمانی یاد کردن پیمان گذشته، درنگیدن دیر کردن، بهانه جویی بهانه جستن، دگرگونی آب، پدر نشانی پیروی از رفتار پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاوان
تصویر تاوان
غرامت، جریمه، وجه، خسارت، جبران ضرر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاوستن
تصویر تاوستن
مقاومت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاوین
تصویر تاوین
بردباری، آهسته بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاوان
تصویر تاوان
غرامت، جریمه، عوض، بدل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاوستن
تصویر تاوستن
((وِ تَ))
توانستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توسن
تصویر توسن
((تُ سَ))
وحشی، رام ناشونده، اسب سرکش و رام ناشدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاوان
تصویر تاوان
جریمه، غرامت
فرهنگ واژه فارسی سره
اسب، باره، سمند، فرس، رام ناشدنی، سرکش، وحشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدل، جبران، جریمه، خسارت، عوضی، غرامت، کفاره، مغرم، عوض، مابه ازا، جریمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابستان
فرهنگ گویش مازندرانی
تابیدن نخ و ریسمان
فرهنگ گویش مازندرانی
مرحله ای رشد شالی که در آن غلاف نشا دو برگ می شود
فرهنگ گویش مازندرانی