جدول جو
جدول جو

معنی تامرورت - جستجوی لغت در جدول جو

تامرورت
بزرگترین شهر ولایت نفیس است و در آن نهری است که از کوه های درن سرچشمه گرفته که از مشرق بمغرب جریان دارد و وارد دریاشود. (از نخبهالدهر دمشقی بخش عربی ص 236). شهری است به افریقای شمالی. (همان کتاب بخش فرانسه ص 301)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ)
خوابگاه شیر. گویند فلان اسد فی تامورته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جای شیر. (المعرب جوالیقی). عریسه الاسد. و منه قول عمرو بن معدی کرب فی سعد: اسد فی تأمورته، ای فی عرینه. (اقرب الموارد) ، می، ابریق، حقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، صومعۀ راهب. (المعرب جوالیقی). صومعۀ راهب و ناموس آن. (از اقرب الموارد). به همه معانی رجوع به تامور شود
لغت نامه دهخدا
جوالیقی به نقل از ابن درید گوید: این کلمه از سریانی گرفته شده است، (المعرب ص 85)، آوند، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ظرف، (اقرب الموارد) (تاج العروس)، جان و حیات، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، دل و دانۀ دل و حیات آن، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس) (منتهی الارب)، و منه حرف فی تامورک خیر من عشره فی وعائک، (اقرب الموارد) (تاج العروس)، خون دل، (منتهی الارب) (المعرب ایضاً) (ناظم الاطباء)، خون، (المعرب ایضاً) (منتهی الارب) (معجم البلدان ج 2 ص 354) (تاج العروس) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)، و منه هرقت تاموره، یعنی ریختم خون او را، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، موضع سرّ، (المعرب جوالیقی ص 85 از ابن درید)، زعفران، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، بچه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بچه دان، (منتهی الارب) (تاج العروس)، زهدان، (ناظم الاطباء)، وزیر سلطان، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، بازی دختران کم سال یا کودکان، صومعۀ ترسایان و ناموس آنها، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، صومعۀ راهب: و لهم من تاموره تنزل، (المعرب جوالیقی)، صومعه، (مهذب الاسماء)، آب، و منه : ما بالرکیه تامور، ای شی ٔ من الماء، (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، چیزی، یقال: اکل ذئب الشاه فما ترک منها تاموراً، ای شیئاً، (منتهی الارب) (معجم البلدان ج 2 ص 354) (ناظم الاطباء)، کسی، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، یقال: ما بالدار تامور، (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ج، تآمیر، (اقرب الموارد)، خوابگاه شیر، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، موضع اسد، (المعرب جوالیقی)، بیشه، (مهذب الاسماء)، رنگ سرخ، (المعرب جوالیقی)، می، ابریق، حقه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، رجوع به تاموره و تأمور و تاموره شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نوعی گیاه از طایفۀ مرکب دارای شیرۀ تلخ مخصوص سواحل مدیترانه. (از المرجع و فرهنگ فرانسوی بفارسی نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(مُ رُوْ وَ)
فاقد مردمی. بی مروّت. و در اصطلاح عامیانه و لوطیان، نامرد
لغت نامه دهخدا
(رِت ت)
آدرین. کشیش بزرگ فرانسه. مولد فرون (پادوکاله) به سال 1742 میلادی و به سال 1794 کشته شد
لغت نامه دهخدا
(وُ)
شهری است به بریتانیای کبیر بر کنار رود ’تیم’ واقع است و رود مذکور در همین نقطه با رود ’آنکر’ تلاقی کند. این شهر 8000 تن سکنه دارد و دارای کارخانه های کاغذسازی و دباغی و ساختن اشیاء خرازی است و در اطراف آن معادن نفت موجود است
لغت نامه دهخدا
(مُ رُوْ وَ)
مرکّب از: با + مروت، که مروت داشته باشد. جوانمرد برابر لامروت. (صوت اصلی کلمه مروت در زبان عربی مروءه است) : خجند با کشت و برز بسیار است و مردمانی بامروت. (حدود العالم)، و مردمان این شهر (حمص) پاک جامه و بامروت و نیکوروی اند. (حدود العالم)، مردمانی اند (مردم گرگان) درشت صورت و جنگی و پاک جامه و بامروت و میهمان دار. (حدود العالم)، و رجوع به مروت شود
لغت نامه دهخدا
لکلرک در مفردات ابن البیطار ذیل کلمه تامشاورت آرد: ’در بعضی از نسخ خطی ’تامساورت’ نوشته اند (باسین) که داروشناسان اشبیلیه آن را بسبسه نامند. این نام هنوز در الجزیره بمعنی رازیانه بکار میرود. (ازلکلرک ج 1 ص 303). رجوع به تامشاورت و رازیانه شود
لغت نامه دهخدا
ریگزاری است، بین یمامه و بحرین، (از معجم البلدان ج 2 ص 354)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تامشاورت
تصویر تامشاورت
بربری زیره کوهی از گیاهان کمون کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامروت
تصویر لامروت
کسی که مردانگی ندارد نامرد
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه خار داری است از تیره مرکبان که شبیه کنگراست. توضیح در بعضی کتب تافروت را مرادف با کنگر و انواع آن دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امرور
تصویر امرور
شوکه الجمال: شنگ از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امروت
تصویر امروت
گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامروت
تصویر بامروت
جوانمرد، مردمانی پاک جامه، جنگی، میهماندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامروت
تصویر لامروت
((مُ رُ وَّ))
نامرد، ناجوانمرد
فرهنگ فارسی معین
جوانمرد، راد، غیرتمند، منصف
متضاد: بی مروت، ناجوانمرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد