جدول جو
جدول جو

معنی تارمداز - جستجوی لغت در جدول جو

تارمداز
یکی از امرای ترک، معاصر غازان خان: و اباقاخان سالجوق خاتون را با جانب دماوند می گردانید و غازان را نیز با وی بازگردانید و با سجوبخشی (کذا) پدر امیر تارمداز و توکال تی مادرش را طلب فرمود که مرا اعتماد کلی بر شماست و غازان را بفرزندی بشما می سپارم و باوق بخش ختایی نیز با شما باشد و با سلجوق بهم به یایلاغ دماوند تا حظ نیکو کند... (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 10). رجوع به تارمتاز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تایماز
تصویر تایماز
(پسرانه)
بی نظیر، بی همتا، خطاناپذیر
فرهنگ نامهای ایرانی
(کَ مَ)
بدرد آمدن چشم. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ایذۀ بخش ایذۀ شهرستان اهواز که در 59هزارگزی خاور ایذه واقع و کوهستانی گرم سیر است و 65 تن سکنه دارد که از ایل بختیاری اند، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
ظرفی که در آن برای طنبور و سه تار، تارها نگاه دارند تا عندالحاجه بکار آید، (غیاث اللغات)، ظرفی که در آن تارهای ساز نگه دارند، (آنندراج) :
ازبهر ساز عشرت او می نهد قضا
تار دوائر فلکی را به تاردان،
ملا طغرا (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
سازندۀ تار
لغت نامه دهخدا
زیر و زبر، کج ومج و پریشان و پراکنده، (آنندراج) (غیاث اللغات)، رجوع به ’ ’تال مال’، ’تار و مار’ و ’تال و مال’ شود
لغت نامه دهخدا
از امرای زمان الجایتو بود که روحانیان و کشیش های مغول را به قبول طریقۀ امامیه تشویق کرد. و رجوع به تاریخ ادبیات برون ج 3 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
خاکستر. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
شهرکیست قدیم از نواحی حلب، بین آن دو قریب پنج فرسنگ است و آنجا دیگ ها و کوزه های سرخ نیک سازند و ابوسعد گوید ارمناز از قرای بلدۀ صور است و از بلاد سواحل شام. (معجم البلدان). و رجوع به ارمنازی شود
لغت نامه دهخدا
از امرای بزرگ ترک، معاصر غازان خان: غازان خواست که تتمیم اساس عدلی راکه ممهد فرموده و ارشاد طریقۀ اسلام که مدت سلطنت خود را مصروف آن ساخته بود آیندگان را نصیحتی و تذکیری واجب دارد... و امرای عظام... و تارمتاز... و شهرت یافتگان مدت خانیت احضار کرده فرمود... (تاریخ وصاف از تاریخ مغول اقبال ص 280). رجوع به تارمداز شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رشته ای از سیم یا زه که بر سازها بندند و زخمه بر آن زنند. آنچه از آهن و برنج و طلا یا رودۀ حیوانات سازند و بر آلات موسیقی بندند، مانند تار چنگ، تار قانون... رجوع بتار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاردان
تصویر تاردان
ظرفی که در آن تارهای ساز نگاهدارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمداد
تصویر ارمداد
درد چشم، بدرد آمدن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمدا
تصویر ارمدا
خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار ساز
تصویر تار ساز
آنکه تار (آلت موسیقی) سازد سازنده تار
فرهنگ لغت هوشیار
ترمتای، نوعی قوش کوچک اندام حد میانه ی باشه و عقاب
فرهنگ گویش مازندرانی
شب تا، شبی که ابر، ماه را بپوشاند
فرهنگ گویش مازندرانی
سیم کشی، سپس
دیکشنری اردو به فارسی