ظرفی که در آن برای طنبور و سه تار، تارها نگاه دارند تا عندالحاجه بکار آید، (غیاث اللغات)، ظرفی که در آن تارهای ساز نگه دارند، (آنندراج) : ازبهر ساز عشرت او می نهد قضا تار دوائر فلکی را به تاردان، ملا طغرا (ازآنندراج)
ظرفی که در آن برای طنبور و سه تار، تارها نگاه دارند تا عندالحاجه بکار آید، (غیاث اللغات)، ظرفی که در آن تارهای ساز نگه دارند، (آنندراج) : ازبهر ساز عشرت او می نهد قضا تار دوائر فلکی را به تاردان، ملا طغرا (ازآنندراج)
طاقچۀبزرگی را گویند نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشد گاهی طرف بیرون آنرا پنجره و طرف درون را پارچۀ نقاشی کرده و جام و شیشۀ الوان کنند و گاهی خالی گذارند و گاهی هر دو طرف آنرا پنجره کنند، (برهان)، خانه ای که طاقچۀ بزرگ آن نزدیک به سقف از هر دو طرف گشوده باشد، در برهان گفته ولی در فرهنگها نیافتم و نوشته اند تاوانه یعنی خانه تابستانی: فلان تاوانه را گو در گشاده ست، (ویس و رامین از آنندراج و انجمن آرا)، روزنی که در عمارت و برای آمدن روشنی آفتاب گذارند، (غیاث)، جلی، تابدان که در سقف سازند، (منتهی الارب)، کوّه، روزن خانه، (منتهی الارب)، خبط، روشنی که از تابدان بخانه درآید، (منتهی الارب)، گلخن حمام و کورۀ مسگری و آهنگری و امثال آنرا نیز گفته اند، (برهان)، آن قسمت حمام که در آن نشینند و خود را شویند و شوخ باز گیرند، طلق، سنگی است براق ... و گاهی آنرا در تابدانهای حمام بجای آبگینه بکار برند، (منتهی الارب)
طاقچۀبزرگی را گویند نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشد گاهی طرف بیرون آنرا پنجره و طرف درون را پارچۀ نقاشی کرده و جام و شیشۀ الوان کنند و گاهی خالی گذارند و گاهی هر دو طرف آنرا پنجره کنند، (برهان)، خانه ای که طاقچۀ بزرگ آن نزدیک به سقف از هر دو طرف گشوده باشد، در برهان گفته ولی در فرهنگها نیافتم و نوشته اند تاوانه یعنی خانه تابستانی: فلان تاوانه را گو در گشاده ست، (ویس و رامین از آنندراج و انجمن آرا)، روزنی که در عمارت و برای آمدن روشنی آفتاب گذارند، (غیاث)، جِلی، تابدان که در سقف سازند، (منتهی الارب)، کُوّه، روزن خانه، (منتهی الارب)، خبط، روشنی که از تابدان بخانه درآید، (منتهی الارب)، گلخن حمام و کورۀ مسگری و آهنگری و امثال آنرا نیز گفته اند، (برهان)، آن قسمت حمام که در آن نشینند و خود را شویند و شوخ باز گیرند، طلق، سنگی است براق ... و گاهی آنرا در تابدانهای حمام بجای آبگینه بکار برند، (منتهی الارب)
قندیل و ترکش، (غیاث اللغات) (آنندراج)، ترکش، تیرکش، (ناظم الاطباء)، جعبه، ترکش، کنانه، شکا، شغا، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر گر روز کینه دست برد سوی تیردان، فرخی، قندیل ما چو مهر پر از تیر شد ولی تیری برون نمی رود از تیردان ما، طغرا (از آنندراج)، رجوع به تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
قندیل و ترکش، (غیاث اللغات) (آنندراج)، ترکش، تیرکش، (ناظم الاطباء)، جعبه، ترکش، کنانه، شکا، شغا، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر گر روز کینه دست برد سوی تیردان، فرخی، قندیل ما چو مهر پر از تیر شد ولی تیری برون نمی رود از تیردان ما، طغرا (از آنندراج)، رجوع به تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
دانندۀ کار. شناسنده، هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء). مطلع و خبیر. دانندۀ کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات. کافی. قلّب: بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی مرد فرزانۀ کاردان بر آن مردم مرز بد مرزبان. فردوسی. هم از فیلسوفان بسیاردان سخنگوی و از مردم کاردان. فردوسی. همی گفت با هر که بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان. فردوسی. شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان. فرخی. هم از کودکی بود خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی بروز دغا پر دلی کاردانی. فرخی. بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. (ایضاً ص 386). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (ایضاً ص 320). دولت کاردان و کار گذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414). آنها که به عقل کاردانند بید انجیر از چنار دانند. خاقانی. چنین زد مثل کاردان بزرگ که پاس شبانست پابند گرگ. نظامی. کنیزی کاردان را گفت آن ماه بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه. نظامی. زنی کاردانست و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس. نظامی. چنین گوید آن کاردان فیلسوف که بر کار آفاق بودش وقوف. نظامی. کار کن ز آنکه بهتر است ترا کار کردن ز کاردان گفتن. عطار. بزرگ و زبان آور و کاردان حکیم و سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت کای خسرو کاردان. سعدی (بوستان). بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان. سعدی (طیبات). کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده). دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش. حافظ. بر این جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود. حافظ. ، نوکر. چاکر. خدمتگزار: چو دیدندشان کاردانان شاه نهادندشان عزت و دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر و گه سایبانش بود. اسدی. ، شاعر. (ناظم الاطباء) ، وزیر. (جهانگیری) (برهان). وزیر اول پادشاه. (ناظم الاطباء). کاردار. (جهانگیری) (برهان) : نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر کار جهان به دست یکی کاردان سپرد تا زو همه جهان چو خورنق شد و سدیر. فرخی (از جهانگیری، و دیوان چ عبدالرسولی ص 191). ج، کاردانان: وزان پس همه کاردانان اوی [اردشیر شهنشاه کردند عنوان اوی. فردوسی
دانندۀ کار. شناسنده، هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء). مطلع و خبیر. دانندۀ کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات. کافی. قُلَّب: بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی مرد فرزانۀ کاردان بر آن مردم مرز بُد مرزبان. فردوسی. هم از فیلسوفان بسیاردان سخنگوی و از مردم کاردان. فردوسی. همی گفت با هر که بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان. فردوسی. شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان. فرخی. هم از کودکی بود خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی بروز دغا پر دلی کاردانی. فرخی. بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. (ایضاً ص 386). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (ایضاً ص 320). دولت کاردان و کار گذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414). آنها که به عقل کاردانند بید انجیر از چنار دانند. خاقانی. چنین زد مثل کاردان بزرگ که پاس شبانست پابند گرگ. نظامی. کنیزی کاردان را گفت آن ماه بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه. نظامی. زنی کاردانست و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس. نظامی. چنین گوید آن کاردان فیلسوف که بر کار آفاق بودش وقوف. نظامی. کار کن ز آنکه بهتر است ترا کار کردن ز کاردان گفتن. عطار. بزرگ و زبان آور و کاردان حکیم و سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت کای خسرو کاردان. سعدی (بوستان). بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان. سعدی (طیبات). کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده). دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش. حافظ. بر این جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود. حافظ. ، نوکر. چاکر. خدمتگزار: چو دیدندشان کاردانان شاه نهادندشان عزت و دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر و گه سایبانش بود. اسدی. ، شاعر. (ناظم الاطباء) ، وزیر. (جهانگیری) (برهان). وزیر اول پادشاه. (ناظم الاطباء). کاردار. (جهانگیری) (برهان) : نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر کار جهان به دست یکی کاردان سپرد تا زو همه جهان چو خورنق شد و سدیر. فرخی (از جهانگیری، و دیوان چ عبدالرسولی ص 191). ج، کاردانان: وزان پس همه کاردانان اوی [اردشیر شهنشاه کردند عنوان اوی. فردوسی
ترکیبی است از پیرامیدن و نوالژین که اثر ضد درد و ضد تب قوی دارد و در درمان زکام، گریپ، سیاتیک، روماتیسم، لومباگو، میگرن، به کار برده میشود، این دارو در تجارت به صورت قرصهای 50 سانتی گرمی وجود دارد و مقدار معمولی استعمال آن 1 - 2 گرم است، (کتاب درمانشناسی ج 1)
ترکیبی است از پیرامیدن و نوالژین که اثر ضد درد و ضد تب قوی دارد و در درمان زکام، گریپ، سیاتیک، روماتیسم، لومباگو، میگرن، به کار برده میشود، این دارو در تجارت به صورت قرصهای 50 سانتی گرمی وجود دارد و مقدار معمولی استعمال آن 1 - 2 گرم است، (کتاب درمانشناسی ج 1)
دهی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری مشیز سرراه مالرو تکیه و مشیز، محلی است کوهستانی سردسیر سکنۀ آن 59 تن و زبان آنها فارسی و مذهبشان شیعه است آب آنجا از رودخانه و محصولات غلات و حبوبات میباشد، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری مشیز سرراه مالرو تکیه و مشیز، محلی است کوهستانی سردسیر سکنۀ آن 59 تن و زبان آنها فارسی و مذهبشان شیعه است آب آنجا از رودخانه و محصولات غلات و حبوبات میباشد، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
خرجین و جوال و هر ظرفی که در آن چیزی کنند. (برهان). آوند و ظرف که در آن چیزی نهند، از برهان و شروح نصاب، و در رشیدی نوشته که جوال و خرجی. (غیاث). خرجین. (جهانگیری). خورجین و جوال و ظروف از قبیل شیشه و سبو و قرابه و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). اناء. حقیبه. وعاء. (زمخشری) (دهار) (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). خنور. آوند. جامه دان. جوال. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه). رخت دان. ظرف. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (ربنجنی). آنچه از چوب خرما و مانند آن بافند جهت بار خربزه و مانند آن، شریجه. رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. بمعنی جوال، حکیم سنائی فرماید: چو اندر باردان او یکی ذره نمیگنجد چگونه کل موجودات را در آستین دارد؟ (از فرهنگ سروری). در بازار آنجا [مصر از بقال و عطار و پیله ور هرچه فروشندباردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال واگر کاغذ. فی الجمله احتیاج نباشد که خریدار باردان بردارد. (سفرنامۀ ناصرخسرو). محنت اندر سینۀ من ره ندانستی کنون شاهراه سینۀ من بار دانست ازغمت. خاقانی.
خرجین و جوال و هر ظرفی که در آن چیزی کنند. (برهان). آوند و ظرف که در آن چیزی نهند، از برهان و شروح نصاب، و در رشیدی نوشته که جوال و خرجی. (غیاث). خرجین. (جهانگیری). خورجین و جوال و ظروف از قبیل شیشه و سبو و قرابه و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). اِناء. حَقیبه. وِعاء. (زمخشری) (دهار) (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). خَنور. آوند. جامه دان. جوال. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه). رخت دان. ظَرْف. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (ربنجنی). آنچه از چوب خرما و مانند آن بافند جهت بار خربزه و مانند آن، شریجه. رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. بمعنی جوال، حکیم سنائی فرماید: چو اندر باردان او یکی ذره نمیگنجد چگونه کل موجودات را در آستین دارد؟ (از فرهنگ سروری). در بازار آنجا [مصر از بقال و عطار و پیله ور هرچه فروشندباردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال واگر کاغذ. فی الجمله احتیاج نباشد که خریدار باردان بردارد. (سفرنامۀ ناصرخسرو). محنت اندر سینۀ من ره ندانستی کنون شاهراه سینۀ من بار دانست ازغمت. خاقانی.
دانۀ انار ترش، (برهان قاطع)، از: نار (انار) + دان (دانه)، (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، دانۀ انار، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا)، حب الرمان، (مهذب الاسماء)، اناردان، اناردانه، ناردانه، ناردانک: رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان، فردوسی، همان ارزن و پسته و ناردان بیارد یکی موبد کاردان، فردوسی، صد و شصت یاقوت چون ناردان پسندیدۀ مردم کاردان، فردوسی، بخندید و تابنده شد سی ستاره از آن خنده در نیمۀ ناردانی، فرخی، صد خروار برنج و صد خروار خرما و صد خروار عسل و ناردان و چندین هزار مرغ مسمن و ... بر اشتران بار کرد، (اسکندرنامۀ خطی)، گرچه دارد ناردانه رنگ لعل نابسود نیست لعل نابسوده دربها چون ناردان، ازرقی، یا فاخته که لب بلب بچه آورد از حلق ناردان مصفا برافکند، خاقانی، همه شب سرخ روی چون شفقم کز سرشک آب ناردان برخاست، خاقانی، گو درد دل قوی شوو گو تاب تب فزای زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه، خاقانی، چون آب ناردان بود اندر قدح اگر آمیخته به مشک بود آب ناردان، جوهری زرگر، هستش دلی شکافته چون نار در عنا روئی چو مغز نار و سرشکی چو ناردان، وطواط، شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند، سعدی، یا خود از گرد سماق و ناردان سر تا قدم جمله در لعل تر و یاقوت احمر گیرمش، بسحاق، ، دانه های خشک کردۀ نارهای جنگلی که در آش کنند، رجوع به ناردانگ شود، آتشدان، مجمر، منقل، (ناظم الاطباء)، منقل آتش و آتشدان را نیز گویند، (برهان قاطع)، مرکب است از عربی و فارسی یعنی آتشدان، (آنندراج) (انجمن آرا) : دانۀ نارش با من چو درآمد به سخن ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار، ازرقی (از آنندراج)، ، لب سرخ خوبان چنانکه به یاقوت تشبیه کنند به دانۀ نار نیز نسبت دهند، چنانکه گفته اند: رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان، حکیم ازرقی گفته: نارون کردار قد است آن بلب چون ناردان ناردان بارد سرشکم در فراق نارون، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، ، کنایه از اشک گلگون است، سرشک خونین: از این گلشن که خندان گشت چون نار که چشم از غم نگشتش ناردان بار، وحشی، رجوع به ناردان افشاندن شود، آب انار، رب انار، (ناظم الاطباء)
دانۀ انار ترش، (برهان قاطع)، از: نار (انار) + دان (دانه)، (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، دانۀ انار، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا)، حب الرمان، (مهذب الاسماء)، اناردان، اناردانه، ناردانه، ناردانک: رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان، فردوسی، همان ارزن و پسته و ناردان بیارد یکی موبد کاردان، فردوسی، صد و شصت یاقوت چون ناردان پسندیدۀ مردم کاردان، فردوسی، بخندید و تابنده شد سی ستاره از آن خنده در نیمۀ ناردانی، فرخی، صد خروار برنج و صد خروار خرما و صد خروار عسل و ناردان و چندین هزار مرغ مسمن و ... بر اشتران بار کرد، (اسکندرنامۀ خطی)، گرچه دارد ناردانه رنگ لعل نابسود نیست لعل نابسوده دربها چون ناردان، ازرقی، یا فاخته که لب بلب بچه آورد از حلق ناردان مصفا برافکند، خاقانی، همه شب سرخ روی چون شفقم کز سرشک آب ناردان برخاست، خاقانی، گو درد دل قوی شوو گو تاب تب فزای زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه، خاقانی، چون آب ناردان بود اندر قدح اگر آمیخته به مشک بود آب ناردان، جوهری زرگر، هستش دلی شکافته چون نار در عنا روئی چو مغز نار و سرشکی چو ناردان، وطواط، شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند، سعدی، یا خود از گرد سماق و ناردان سر تا قدم جمله در لعل تر و یاقوت احمر گیرمش، بسحاق، ، دانه های خشک کردۀ نارهای جنگلی که در آش کنند، رجوع به ناردانگ شود، آتشدان، مجمر، منقل، (ناظم الاطباء)، منقل آتش و آتشدان را نیز گویند، (برهان قاطع)، مرکب است از عربی و فارسی یعنی آتشدان، (آنندراج) (انجمن آرا) : دانۀ نارش با من چو درآمد به سخن ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار، ازرقی (از آنندراج)، ، لب سرخ خوبان چنانکه به یاقوت تشبیه کنند به دانۀ نار نیز نسبت دهند، چنانکه گفته اند: رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان، حکیم ازرقی گفته: نارون کردار قد است آن بلب چون ناردان ناردان بارد سرشکم در فراق نارون، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، ، کنایه از اشک گلگون است، سرشک خونین: از این گلشن که خندان گشت چون نار که چشم از غم نگشتش ناردان بار، وحشی، رجوع به ناردان افشاندن شود، آب انار، رب انار، (ناظم الاطباء)
ترکیبی است از پیرامیدن و نوالژین که اثر ضد درد و ضد تب قوی دارد و در درمان زکام سرما خوردگی سیایتک روماتیسم لومبا گوومیگرن استعمال میشود این دارو را در تجارت بصورت قرصهای 50 سانتیگرمی میفروشند و مقدار معمولی استعمال آن 2- 1 گرم است
ترکیبی است از پیرامیدن و نوالژین که اثر ضد درد و ضد تب قوی دارد و در درمان زکام سرما خوردگی سیایتک روماتیسم لومبا گوومیگرن استعمال میشود این دارو را در تجارت بصورت قرصهای 50 سانتیگرمی میفروشند و مقدار معمولی استعمال آن 2- 1 گرم است
طاقچه بزرگی نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشدگاهی طرف بیرون آنرا پنجره گذاشته و طرف درون آنرا نقاشی کرده و جام و شیشه الوان کنند و گاهی خالی گذارند و گاه هر دو طرف را شیشه کنند، روزنی که برای ورود روشنی آفتاب در عمارت گذارند، قسمی از حمام که در آن نشینند و خود را شویند و چرک خود را باز گیرند، گلخن حمام، کوره مسگری و آهنگری
طاقچه بزرگی نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشدگاهی طرف بیرون آنرا پنجره گذاشته و طرف درون آنرا نقاشی کرده و جام و شیشه الوان کنند و گاهی خالی گذارند و گاه هر دو طرف را شیشه کنند، روزنی که برای ورود روشنی آفتاب در عمارت گذارند، قسمی از حمام که در آن نشینند و خود را شویند و چرک خود را باز گیرند، گلخن حمام، کوره مسگری و آهنگری