جدول جو
جدول جو

معنی تارا - جستجوی لغت در جدول جو

تارا
(دخترانه)
ستاره، ستاره
تصویری از تارا
تصویر تارا
فرهنگ نامهای ایرانی
تارا
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، استاره، ستار، کوکب، نجمه، کوکبه، نیّر، اختر، نجم، جرم
تصویری از تارا
تصویر تارا
فرهنگ فارسی عمید
تارا
شهر آسیایی روسیه در سیبریه از اعمال ’توبولسک’ بر ساحل رود ’اوبی’، 8650 تن سکنه دارد، دارای تجارت پوست و حبوبات و پیه است، کار خانه صابون سازی و شمعریزی دارد
لغت نامه دهخدا
تارا
ستاره، (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان)، به عربی کوکب خوانند، (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) :
طلوع موکب سعدش خلایق را کند روشن
فروغ طلعت عدلش بسوزد نحس تارا را،
عیشی شوشتری (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تارا
ستاره کوکب
تصویری از تارا
تصویر تارا
فرهنگ لغت هوشیار
تارا
ستاره
تصویری از تارا
تصویر تارا
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خارا
تصویر خارا
(دخترانه)
نوعی سنگ آذرین، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تابا
تصویر تابا
(دخترانه و پسرانه)
تابنده، تابان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تارح
تصویر تارح
(پسرانه)
نام پدر ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تارخ
تصویر تارخ
(پسرانه)
نام پدر ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تارلا
تصویر تارلا
(دخترانه)
کشتزار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دارا
تصویر دارا
(پسرانه)
مالدار، ثروتمند، از نامهای خداوند، صورت دیگری از داراب و داریوش، نام پادشاه کیانی در شاهنامه و منظومه نظامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تاراج
تصویر تاراج
غارت، ربودن اموال کسی به آشکار و با توسل به زور، چپاول کردن، دزدیدن
تاراج کردن: غارت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تارات
تصویر تارات
تارت ها، هنگام ها، دفعه ها، مره ها، یک بارها، جمع واژۀ تارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاران
تصویر تاران
تاریک، مقابل روشن، تیره و تار، پیچیده، درهم، مبهم، مشکل، سیاه، بد، افسرده، اندوهگین، خشمگین، گمراه و پلید
فرهنگ فارسی عمید
جزیره ایست در بحر احمر نزدیک خلیج عقبه، در اکثر نقشه ها آن را بصورت ’تیران’ ضبط کنند، بنابه روایت جغرافی دانان عرب در این جزیره آب شیرین یافت نشود و ساکنان آنجا را ’بنی جدان’ نامند و زندگی سکنه با صید ماهی میگذرد و در انقاض کشتی های شکسته سکونت دارند و از کشتی هایی که از آن جا عبور کنند نان و آب شیرین دریافت می نمایند، در این جزیره طوفانها و گردبادهای وحشتناکی تولید میگردد، (از قاموس الاعلام ترکی)، حمداﷲ مستوفی در شرح بحر قلزم آرد: ... در این بحر جزایر بسیار است، از مشاهیرش جزیره تاران، آنرا سوب نیز خوانند و بحدود جای غرق فرعون است، (نزههالقلوب ج 3 ص 235)، جزیره ایست میان قلزم و ایله، (منتهی الارب)، یاقوت گوید: جزیره ایست در بحر قلزم بین قلزم و ایله، که در آن قومی از اشقیا سکونت دارند و آنان را بنوجدان خوانند، از کسانی که از آن حوالی عبور کنند نان گیرند و معاش آنان از ماهی است و زراعت و اغنام و احشام و آب شیرین ندارند و خانه های آنان در کشتی های شکسته است واز کسانی که از آنجا عبور می کنند آب شیرین دریافت میدارند و بسا اتفاق افتد که سالها در جزیره خویش باشند و انسانی از آنجا عبور نکند و چون بدیشان گویند چه چیز موجب اقامت شما در این شهر شده در جواب گویند: شکم شکم، یا گویند: وطن وطن، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
غارت، (فرهنگ نظام) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (برهان) (لغت فرس اسدی)، نهب، (انجمن آرا) (برهان)، چپاول، (فرهنگ نظام)، تارات، (برهان)، یغماکردن، چاپیدن، چپو کردن، تاخت، تاختن، غارتیدن، اغاره، با لفظ دادن و کردن مستعمل است (آنندراج) و نیز با آوردن، مغاوره، غارت کردن، (منتهی الارب) : و لف ّ عجاجته علیهم، تاراج آورد بر آنها، (منتهی الارب)، فاحت الغاره، فراخ شد تاراج، (منتهی الارب) :
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های وهوی،
فردوسی،
بتاراج و کشتن نیازیم دست
که ما بی نیازیم و یزدان پرست،
فردوسی،
وز آن پس ببلخ اندر آمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن تباه،
فردوسی،
همه دل به کینه بیاراستند
بتاراج و کشتن بپیراستند،
فردوسی،
ز تاراج ویران شد آن بوم و رست
که هرمز همی باژ ایشان بجست،
فردوسی،
تو دانی که تاراج و خون ریختن
ابا بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهریاران چه با شهر روم،
فردوسی،
بتاراج و کشتن بیاراستند
از آزرم دلها بپیراستند،
فردوسی،
بتاراج ایران نهادید روی
چه باید کنون لابه و گفتگوی ؟
فردوسی،
کنون غارت از تست و خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن،
فردوسی،
وز آن پس دلیران پرخاشجوی
بتاراج مکران نهادند روی،
فردوسی،
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
بتاراج و کشتن نهادند روی،
فردوسی،
که گویی نشاید مگر تاج را
و یا جوشن و خود و تاراج را،
فردوسی،
همه تاختن را بیاراستند
بتاراج و بیداد برخاستند،
فردوسی،
بجستند تاراج و زشتیش را
به آگج گرفتند کشتیش را،
عنصری،
دو هفته چنین بود خون ریختن
جهان پر ز تاراج و آویختن،
اسدی (گرشاسبنامه)،
از ایشان گنه، پهلوان درگذاشت
سپه را ز تاراج و خون بازداشت،
اسدی (گرشاسبنامه)،
برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزادم،
مسعودسعد،
در آغوش دو عالم غنچۀ زخمی نمی گنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش،
خاقانی،
بیش ز تاراج باز عمر سیه سر
زین رصدان سپیدکار چه خیزد؟
خاقانی،
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
بترک تاج کرده ترک را تاج،
نظامی،
اگر نخل خرما نباشد بلند
ز تاراج هر طفل یابدگزند،
نظامی،
بترکان قلم بی سنخ تاراج
یکی میمش کمر بخشد یکی تاج،
نظامی،
وجودش گرفتار زندان گور
تنش طعمه کرم و تاراج مور،
(بوستان)،
شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام ننهد خراج،
امیرخسرو،
چو خواجه بیغما دهد خانه را
چه چاره ز تاراج بیگانه را؟
امیرخسرو،
از تنم چون جان و دل بردی چه اندیشم ز مرگ
ملک ویران گشته را اندیشۀ تاراج نیست،
کاتبی،
رجوع به تاخت و تاختن و تازیدن و ترکیبات این کلمه شود، از هم جدا کردن، (برهان)، (اصطلاح صوفیه) سلب اختیار سالک در جمیع احوال و اعمال ظاهری و باطنی، (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
موضعی است در شام، (منتهی الارب) (از معجم البلدان)، مسجد تاراء، مسجد پیغمبر در تاراء، (منتهی الارب)، مؤلف معجم البلدان آرد: قال ابن اسحاق و هو یذکر مساجد النبی صلی اﷲ علیه و سلم بین المدینه و تبوک، و گوید: مسجد الشق، شق تاراء است
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای بود که از آن تا بخارا سه فرسنگ است. (فرهنگ جهانگیری). نام قریه ای است در سه فرسنگی بخارا. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). ’تارابی’ که خروج کرد و جمعی را بهلاکت افکند از اهل تاراب بوده. (آنندراج) (انجمن آرا). نام قریه ای به بخارا و عرب آنرا طاراب گویند: چون سمرقند مستخلص شد توشا باسقاق را به امارت و شحنگی ناحیت بخارا فرمان داد، ببخارا آمد و بخارا اندکی روی بعمارت نهاد تا چون از حکم پادشاه جهان... قاآن مقالید حکومت در کف اهتمام صاحب یلواج نهاد، شذاذ و متفرقان که در زوایا و خبایا مانده بودند بمغناطیس عدل و رأفت ایشان را با اوطان قدیم جذب کرد و از بلدان و امصار و اقاصی و اقطار روی بدانجا نهادند و کار عمارت بحسن عنایت او روی ببالا نهاد، بلک درجۀ اعلی پذیرفت، و عرصۀ آن مستقر کبار و کرام و مجمع خاص و عام گشت. ناگاه در شهور سنۀ ست وثلثین وستمائه از تاراب بخارا غربال بندی در لباس اهل خرقه خروجی کرد و عوام برو جمع آمدند تا کار بجایی ادا کرد که فرمان رسانیدند تا تمامت اهالی آنرا بکشند... (تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 صص 83- 84).... بر سه فرسنگی بخارا دیهی است که آنرا تاراب گویند... (تاریخ جهانگشای ایضاً ص 85).... حجاج جواب نوشت که آنچه یاد کردی معلوم شد و عجب آمد مرا از این دو دانه مروارید بزرگ و از آن مرغانی که آورده اند و (از این) عجب تر سخاوت تو که (چنین) چیزی فاخر بدست آوردی و بنزدیک ما فرستادی بارک اﷲ علیک، پس بیکند سالهای بسیار خراب بماند چون قتیبه از کار بیکند فارغ شد به خنبون رفت و حربها کرد و خنبون و تاراب و بسیار دیهای خرد بگرفت و به وردانه رفت و آنجا پادشاهی بود وردان خدات نام و با وی حربهای بسیار کرد و بعاقبت وردان خدات بمرد و [وردانه و بسیار دیه ها بگرفت واندر میان روستاهای بخارا میان تاراب و خنبون و رامتین لشکرها گرد آمدند بسیار و قتیبه را در میان گرفتند... (تاریخ بخارا چ مدرس رضوی ص 54). در آن فرصت که تاراب را عمارت میکردند خلق ولایت بخارا قوی در تشویش شده بودند... قدم شوم را بطرف تاراب رسان باشد که مسلمانان خلاص یابند، به اشارت خواجه بطرف تاراب رفتم چون به تاراب رسیدم غلبه و شوری در آن خلق دیدم...درحال مردم از تاراب بطرف شهر بخارا روان گشتند... (انیس الطالبین بخاری، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 78، و طاراب شود
لغت نامه دهخدا
بعضی نوشته اند که در فارسی مبدل تاراج است، (غیاث اللغات)، تاخت و تاراج و نهب و غارت و بردن مال مردم باشد، (برهان)، تاراج، (فرهنگ جهانگیری) :
از نامۀ مشک صبح اذفر
سایی به صلایۀ فلک بر
زآن غالیه ای کنی سمایی
بر تربت بوتراب سایی
خود بر سر خاکش از کرامات
تاتار همی رود به تارات،
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری)،
در این شاهد برای معنی مذکور اشکال کرده اند، رجوع بمادۀ بعد شود، از هم جدا کردن را نیز گویند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ تاره، (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (المنجد)، جمع واژۀ تاره، و این عربی است، (فرهنگ رشیدی)، کرات و مرات، (رشیدی)، چند مرتبه و دفعات، (فرهنگ نظام)، مؤلف فرهنگ رشیدی آرد: تارات ... بمعنی تاراج شاهدی نیافتم و شعر خاقانی مناسب معنی اول است نه بمعنی تاراج چنانکه جهانگیری گمان برده - انتهی، در جهانگیری بمعنی تاخت وتاراج آورده و شعر خاقانی را مؤید کرده که در منقبت تربت مطهر شحنه النجف امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه التحیه و الصلاه و السلام عرض کرده:
زآن نافه که آهو آورد بر
خاک اسداللّه است بهتر
بر تربت پاکش از کرامات
تاتار همی رود بتارات
یعنی بکرات و مرات، و جمع تاره است و عربی است و تارات بمعنی تاراج نیامده و شاهدی ندارد و معنی بیت خاقانی اکنون بهتر است که تاتار که معدن مشک است برای اکتساب بوی تربت مقدس آن حضرت مکرر به آنجا میرود، و تاتار چگونه آن تربت را تاراج تواند؟ (انجمن آرا) (آنندراج)، مؤلف فرهنگ نظام سه بیت از خاقانی را که فرهنگ جهانگیری برای شاهد مثال تاراج ذکر کرده است بعنوان شاهد مثال برای معنی دفعات آرد و اضافه کند: جهانگیری تارات را مبدل تاراج نوشته و اشعار مذکور خاقانی را هم سند آورده لیکن رشیدی به او اعتراض کرده لفظمذکور را عربی و جمع تاره دانسته و معنی شعر را هم مناسب با تاراج ندانسته، مؤلف انجمن آرای ناصری مقصود رشیدی را تشریح کرده که اگر معنی تارات، تاراج باشد جسارت به تربت مقدس حضرت امیرالمؤمنین (ع) میشودکه تاتار آنجا برای غارت بروند اما اگر لفظ ’به’ رابمعنی ’برای’ نگیریم بلکه بمعنی صله باشد آن اعتراض دفع میشود و معنی این خواهد بود که بر سر خاک آن حضرت تاتار غارت کرده میشوند (یعنی بقدری بوی مشک از آن خاک می آید که مثل اینست که تاتار غارت شده است) - انتهی
مقلوب وتراست، کینه و انتقام: یا تارات فلان، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ایذۀ بخش ایذۀ شهرستان اهواز در 58هزارگزی باختر ایذه، کوهستانی، گرم است و 60 تن سکنه دارد، بختیاری، آب آن از چشمه و محصول غلات، شغل اهالی زراعت، راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
مرکز بخشی است در ایالت رن که در شهرستان ویل فرانش واقع است و 10142 تن سکنه دارد، تجارت غلات، دارای کارخانه های مهم نساجی و کلاه سازی، قاموس الاعلام ترکی آرد: تاراره، نام قصبه ای، مرکز ناحیه ایست در ایالت رونه از فرانسه، در 32هزارگزی شمال غربی دیلمۀ فرانسه دارای 14600 تن سکنه و مناظر خوش و دلکش و کارخانه های ابریشمی، 6000 تن کارگر در این کارخانه ها بکار اشتغال دارند
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ایذۀ بخش ایذۀ شهرستان اهواز که در 59هزارگزی خاور ایذه واقع و کوهستانی گرم سیر است و 65 تن سکنه دارد که از ایل بختیاری اند، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
زیردست و تابع خود ساختن رام گردانیدن انسان و حیوان (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تیره و تاریک، (برهان)، منسوب به تار بمعنی تاریک، (فرهنگ نظام)، تاریک، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری)، در لفظ مذکور الف و نون علامت نسبت است، (فرهنگ نظام)، مرکب است از تار، ضد روشن و الف و نون که افادۀ معنی فاعلیت کند مانند خندان و شادان، و چنانچه در لغت عرب اسم فاعل لازم آید چون قاصر بمعنی کوتاه نه کوتاه کننده، همچنین در فارسی تاران بمعنی تاریک است نه تاریک کننده ... (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) :
اگرچه مرا روز تاران شود
ز فرمان اویست هرچ آن شود،
فردوسی (از آنندراج)،
ولی در فهرست ولف این لغت نیامده است،
مردمان بینند روز روشن و شبهای تار
من شب روشن میان روز، تاران دیده ام،
؟ (از آفاق و انفس خوش قدم از فرهنگ جهانگیری)،
رجوع به تار (تاریک) و تارون و تارین و تاره و تاری و تاریک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاراج
تصویر تاراج
غارت، چپاول، تاختن، چپو کردن، به یغما بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاران
تصویر تاران
تیره و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
جمع تاره، بارها کرت ها (کرت دفعه) جمع تاره دفعات کرات مرتبه ها. توضیح مساوی توضیح بعضی از فرهنگها (تارات) را بمعنی تاراج نوشته اند و بیت ذیل را خاقانی شاهد آورده اند (بر تربت پاکش (تربت علی) از کرامات تاتار همی رود بتارات) ولی محققان (تارات) را بمعنی مذکور یعنی بکرات و مرات دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاراس
تصویر تاراس
زیردست و تابع خود ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاران
تصویر تاران
تار، تاریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تارات
تصویر تارات
جمع تاره، دفعات، بارها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاراج
تصویر تاراج
غارت، چپاول، یغما کردن، تاراجیدن
فرهنگ فارسی معین
بردابرد، چپاول، چپو، غارت، لاش، نهب، یغما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند مال و نعمت کسی را به تاراج برد، دلیل که آن کس را غم و اندوه و زیان رسد، به قدر آن که از وی برده بود. محمد بن سیرین
تاراج کردن، دلیل بر چهار وجه است. اول: شعب. دوم: زیان. سوم: غم و اندوه. چهارم: ارزانی نرخ، مگر که غنیمت است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب