جدول جو
جدول جو

معنی بییتن - جستجوی لغت در جدول جو

بییتن
بیتن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیختن
تصویر بیختن
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، چیزی را غربال کردن، چیزی را از موبیز رد کردن، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
فرهنگ فارسی عمید
(بُ یَیْ / بیَیْ)
مصغر بیت. خانه کوچک. (از منتهی الارب). رجوع به بیت شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ دَزِ کَ دَ)
مصدر دوم غیرمستعمل آن بیزیدن. بیخ. بیز. بیزیدن است. (از یادداشت بخط مؤلف). غربال کردن و پرویزن کردن. (آنندراج). غربله. نخل. تنخل. انتخال. (منتهی الارب). غربال کردن. سرندکردن. الک کردن. چیزی خشک و خرد را از الک و غربال و مانند آنها بیرون کردن تا نخاله از نرمه جدا شود. (یادداشت بخط مؤلف). در پهلوی ’وختن’ از ریشه اوستایی ’وئج’ (تاب دادن. جنباندن). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پهلوی ’ویختن’، بیزیدن. چیزی را از غربال گذراندن:
پرکنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.
رودکی.
حربگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خردۀ انگشت.
عنصری.
در دهن لاله باد ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه ریخته درّ ثمن.
منوچهری.
جهان گشت پر ابر الماس ریز
شد از خاک و خون باد شنگرف بیز.
اسدی.
از پی این عبیر می بیزند
وزپی آن حنوط میسایند.
مسعودسعد.
تا چه پرویزن است او که مدام
بر جهان آتش بلا بیزد.
انوری.
خاک راهت دیده با مژگان حسرت بیخته
تا نباشد پای آزرده خیال نازکت.
ابوالمعالی.
همه را بکوبند و ببیزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 61).
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد.
خاقانی.
بدین قاروره تا کی آبریزی
بدین غربال تا کی خاک بیزی.
نظامی.
به پرویزن معرفت بیخته
به شهد عبادت برآمیخته.
سعدی.
سیم دل مسکینم برخاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم.
سعدی.
- امثال:
ما آرد خودرا بیختیم آردبیز را آویختیم، دیگر هوی و هوس نمانده است. (امثال و حکم دهخدا).
، افشاندن. ریختن:
بسی مشک و دینار بربیختند
بسی زعفران و درم ریختند.
فردوسی.
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت.
فردوسی.
بر آن چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند.
فردوسی.
ایوان سلاطین را بسوزد و گرد یتیمی بر فرق فرزندان بیزد. (قصص الانبیاء ص 243).
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
(از کلیله و دمنه).
خاکی که نصیب آمد از دور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک بیزید.
عطار.
، پیچ و تاب دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : حصین بن قیس گفت با عبداﷲ عباس بودم در راه حج چون فرود آمدیم او بیامد و تعهد شتری میکرد. در میانه دنبال شتر را بدست گرفت و می بیخت چنانکه عادت رجال باشد و میگفت. (تفسیر ابوالفتوح یادداشت بخط مؤلف).
- بربیختن لب، کج کردن آن و پیچاندن آن: و راعنا لیاً بألسنتهم. (قرآن 46/4). اصل لی ّ بربیختن باشد. (تفسیر ابوالفتوح از یادداشت بخط مؤلف). رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بربیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح رازی از یادداشت بخط مؤلف) ، برده نمودن و تابع کردن، ذلیل کردن و ناتوان کردن، از حرکت بازداشتن، ضعیف شدن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
((تَ))
الک کردن، غربال کردن
فرهنگ فارسی معین
از موبیز رد کردن، الک کردن، غربال کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هواخواه جمع کردن، حمایت شدن از سوی فرزندان و خاندان از
فرهنگ گویش مازندرانی
پی گیری کردن، دنبال چیزی رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
پی گیری کردن، از هم گشودن، باز کردن چیز بافته شده
فرهنگ گویش مازندرانی
پیچ خوردن، کج شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
در تنگنا قرار گرفتن، سفت و کشیده شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تا خوردن، چروک شدن، گرفتگی دست و پا که در اثر فشار و یا
فرهنگ گویش مازندرانی
نیشگون گرفتن، با حالت نیشگون بخشی از گیاه یا خوراکی را
فرهنگ گویش مازندرانی
نشستن برف بر زمین، به زمین افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی
قلق کسی را به دست آوردن، طبع کسی را فهمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
چک بییتن
فرهنگ گویش مازندرانی
قلق کسی را به دست آوردن، طبع کسی را فهمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
چرکین شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آغاز، آغاز و شروع دوباره ی کاری، طرح چیستان، برقرار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
مقدمه ی کار را فراهم کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پی ریزی کردن، بنیان نهادن
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
اصابت کردن، به هدف خوردن، شالوده ریختن، ته گرفتن غذا، نشستن برف بر زمین، بلند کردن، شالوده ریختن، اصابت کردن، به هدف خوردن، شالوده ریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
از فنون کشتی بومی استپس از اعلام بازی که توسط میاندار انجام
فرهنگ گویش مازندرانی
فنی در کشتی باشال، یکی از فنون کشتی گیله مردی
فرهنگ گویش مازندرانی
بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
گرفتن، سپوختن، به هم آمیختن
فرهنگ گویش مازندرانی
گندیدن گندیده شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گرفتن دریافت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
گذاشتن، فرو کردن در چیزی، نزدیکی کردن و سپوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
شعله ور شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گریختن، فرار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
نادیده گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی