جدول جو
جدول جو

معنی بیوراسف - جستجوی لغت در جدول جو

بیوراسف(وَ اَ)
بیوراسب. رجوع به بیوراسب شود. برقی روایت کند از آن جمله که عجم درآن غلو کرده اند از وصف بیوراسف یکی آن است که گفته اند که بیوراسف زمین قاسانی را بازگردانید. (تاریخ قم ص 75). و دیگر از وصف بیوراسف که عجم در او غلو کرده اند آن است که عجم می گویند که فریدون بیوراسف را درریسمان بست. او ریسمان را بکشید و با ریسمان بگریخت. افریدون در پی او برفت. او را یافت بموضعی که امروز برابر قم است و معدن نمک است.... و غایت او نمک شده و در معدن نمک گشته و نمک قم و حوالی از آنجاست. (تاریخ قم ص 75). و رجوع به ترجمه محاسن اصفهان ص 86، 87، فارسنامۀ ابن البلخی ص 11، 34، 35، مافروخی ص 40، 41، تاریخ کرد ص 115 و تاریخ گزیده ص 87 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(وَ اَ / بَ وَ)
مرکّب از: بیور = ده هزار + اسب، لقب ضحاک بوده است چه ده هزار اسب بر درگاه او موجود بوده است. (از جهانگیری) (از غیاث) (از آنندراج) (رشیدی) (انجمن آرا) :
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دو آن کدام بمخبر نکوتر است.
خاقانی.
کتف محمد ازدر مهر نبوتست
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
تیر چون مار بیوراسب شده
زو سوار اوفتاده اسب شده.
نظامی.
و رجوع به آک و ده آک، بیور، بیورسب، پیورسپ، بیوراسف، ضحاک، یشتها، فرهنگ ایران باستان صص 145- 228 و التفهیم ص 254، 257 شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ / بَ وَ رَ)
بیوراسپ. ضحاک. رجوع به بیوراسب شود:
همی بیورسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ / بَ وَ رَ)
مرکّب از: بیور + سب = اسب، ضحاک ماران را گویند، و وجه تسمیه اش آنکه پیش از پادشاهی ده هزار اسب داشته است و بزبان دری بیور بمعنی ده هزار باشد و اورا به این اعتبار بدین نام میخوانده اند. و نام اصلی او بیور بر وزن صبور بوده. (برهان)، رجوع به بیور وبیوراسب و سبک شناسی ج 2 و بیوراسف شود:
همی بیورسبش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر است و دارای 202 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش نوبران شهرستان ساوه و 1457 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مرکّب از: بی + هراس، بی خوف و ترس. (آنندراج)، بی ترس و بی بیم. (ناظم الاطباء) :
بفرمود تا نزد او بیهراس
براه آورد لشکر ومنهراس.
اسدی.
دل از کاردشمن شده بیهراس
نه بازار لشکر نه آوای پاس.
نظامی.
هراسید از آن دشمن بیهراس
دل خصم راکرد از آنجا قیاس.
نظامی.
رجوع به هراس شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است واقع دریک فرسنگی شمال دالکی به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا