جدول جو
جدول جو

معنی بینا - جستجوی لغت در جدول جو

بینا
بیننده، کسی که هر دو چشمش سالم باشد، کنایه از آگاه، بصیر
تصویری از بینا
تصویر بینا
فرهنگ فارسی عمید
بینا(بَ)
همان بین است که به اشباع فتحه الف پیدا گردیده گویند و بینا نحن کذا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بینا و بینمااز حروف ابتداء است و نزد اصمعی مابعد بینما مجرور باشد به اضافت اگر بجای آن بین راست آید، و نزد غیر اصمعی مابعد هر دو نیز مرفوع آید به ابتدائیت و خبریت. (از منتهی الارب). هرگاه بخواهیم کلمه بین را به اوقات اضافه نمائیم که او خود به جملۀ دیگری اضافه شده است، باید در این صورت ’اوقات’ را حذف نموده بجای آن ’الف’ یا ’ما’ که محلاً منصوب است قرار دهیم و در این هنگام عامل آن معنای اذ فجائیه خواهد بود مانند: بینا انا متکلم ولج علینا فلان، و المعنی انه ولج علینا بین اوقات تکلمی و آنچه بعد از بینا و بینما قرار گرفته است بنابر ابتداء و خبر مرفوع میشود و اصمعی مابعد بینا را مجرور میکرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بینا
بلغت زند و پازند بمعنی ماه است که بعربی شهر گویند، (برهان)، شهر و ماه، یک قسم گیاه دراز، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بینا
مرکّب از: بین، ریشه مضارع ’دیدن = بینیدن + ا، پسوند فاعلی، صفت دائمی، بیننده، (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، مقابل نابینا، مردم چشمدار، مردم بیننده، (یادداشت مؤلف)، دارای نیروی بینایی، بصیر، (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) :
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا در او دو چشم بینا،
رودکی،
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ شمشیر دید،
فردوسی،
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نداند که چند،
فردوسی،
یکی باره ای کرد گرداندرش
که بینا بدیده ندیدی برش،
فردوسی،
چه خواهد کور جز دو چشم بینا،
(ویس و رامین)،
ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان،
ناصرخسرو،
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا بر شنوده است گوا بینا،
ناصرخسرو،
چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا، (کلیله و دمنه)،
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من،
خاقانی،
روضۀ ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست،
نظامی،
هرچه را خوب و کش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند،
مولوی،
چون تو بینائی پی خر رو که جست
چند پالان دوزی ای پالان پرست،
مولوی،
- بینا شدن، دیدن و نگریستن، (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود، (قصص الانبیاء ص 84)،
هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود
گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود،
ناصرخسرو،
چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرش
زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن،
ناصرخسرو،
چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید، (گلستان)،
- بینا کردن، قادر بدیدن کردن، (ترجمان القرآن)، تبصره، (زوزنی) : تبصیر، بینا کردن، (زوزنی) (ترجمان القرآن) :
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونکه چشمت را بخود بینا کند،
مولوی،
که حاصل کند نیکبختی بزور
بسرمه که بینا کند چشم کور،
سعدی،
- بینا گشتن، دیده ور شدن، قدرت دید یافتن:
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد،
ناصرخسرو،
- چشم بینا، رجوع به همین ترکیب شود،
- دیدۀ بینا، رجوع به همین ترکیب شود،
- نابینا، رجوع به همین ترکیب شود،
، دیده و چشم را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بیننده، دیده ور، (برهان) (جهانگیری) (هفت قلزم)، بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت، (انجمن آرا) (آنندراج)، دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر، (ناظم الاطباء) :
بپرسید ازو شاه نوشیروان
که ای مرد بینا و روشن روان،
فردوسی،
کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران
بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی،
ناصرخسرو،
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا،
ناصرخسرو،
کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد
کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست،
معزی،
دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود،
معزی،
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم بنور غیب بینا دیده ام،
خاقانی،
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو بزر بیزور گردد،
نظامی،
طالب حکمت شو ای مرد حکیم
تا ازو گردی تو بینا و علیم،
مولوی،
- بینادل، روشن ضمیر و هوشیار و زیرک، (ناظم الاطباء)، دل آگاه:
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار گیتی سپاس،
فردوسی،
بدانست بینادل و رای و راد
که دورند خاتون و خاقان ز داد،
فردوسی،
بیاور یکی خنجر آبگون
یکی مرد بینادل پرفسون،
فردوسی،
ترا دردانۀ خرماست ای بینادل این بنده
که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137)،
بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند،
خاقانی،
- بینادل شدن، استبصار، (زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر)، بصیر، (زوزنی)، بصاره، (تاج المصادر)،
- بینا شدن، مجازاً، آگاه شدن، (ناظم الاطباء)
- بینا شدن بدل، آگاه شدن:
بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان،
ناصرخسرو،
- بیناکردن، بمجاز، آگاه کردن، (ناظم الاطباء)، بصیر کردن:
ثناها همه ایزد پاک را
که دانا و بینا کند خاک را،
فردوسی،
راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند،
ناصرخسرو،
کوری تو کنون بوقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا،
ناصرخسرو،
بینا کن دل بآشنایی
روزآور شب بروشنایی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
بینا
آگاه، بصیر، بیننده
تصویری از بینا
تصویر بینا
فرهنگ لغت هوشیار
بینا
بیننده، بصیر، آگاه، هوشیار
تصویری از بینا
تصویر بینا
فرهنگ فارسی معین
بینا
بصیر
تصویری از بینا
تصویر بینا
فرهنگ واژه فارسی سره
بینا
بصیر، دانا، عالم، مبصر
متضاد: نادان، بیننده، دیده ور، مستبصر
متضاد: نابینا، کور، اعمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بینا
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دینا
تصویر دینا
(دخترانه)
دینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیان
تصویر بیان
(دخترانه و پسرانه)
صبحگاه، بامداد، پگاه (نگارش کردی: بهیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بینر
تصویر بینر
(پسرانه)
بیننده (نگارش کردی: بینهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیتا
تصویر بیتا
(پسرانه)
بی همتا، بی مانند، بی نظیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تینا
تصویر تینا
(دخترانه)
سفال، گل، هم ریشه با طین عربی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیناس
تصویر بیناس
دریچه، پنجرۀ خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بینات
تصویر بینات
بیّنه ها، دلیل و حجت واضح و آشکار، جمع واژۀ بیّنه
فرهنگ فارسی عمید
چیزهایی باشد که مردم را در حالت مکاشفه دیده میشود، و آن را بعربی معاینه میگویند، (برهان)، چیزهایی که مردم باصفا را در حالت مکاشفه دیده میشود که بعربی معاینه گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چیزی که در حین مکاشفه دیده میشود و معاینه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، رجوع به معاینه و مکاشفه شود
لغت نامه دهخدا
(بَیْ یِ)
جمع واژۀ بیّنه. (منتهی الارب). روشن کنندگان و حجتهای روشن و گواهان صادق و این جمع بینه است. (غیاث اللغات) (آنندراج) : و ان یکذبوک فقد کذب الذین من قبلهم جأتهم رسلهم بالبینات و بالزبر و بالکتاب المنیر. (قرآن 25/35).
تو جهت گو من برونم از جهات
در وصال آیات گویا بینات.
مولوی.
- آیات بینات، نشانه های روشن.
، (اصطلاح فقه) شهادت (گواهی) ، از آن جهت که ایشان حجت و برهان را بر سه گونه تقسیم کرده اند: بینه، اقرار و نکول. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 156). رجوع به بینه شود، (اصطلاح جفر) سایر حروف اسم صرفی جز اولین حرف آن، مانند محمد که حروف آن: میم، حاء، میم و دال است و بینات آن عبارتست از: ی م، اء، ی م، ال، مقابل زیر که حرف اول است و در اصطلاح اهل جفر آن را غرائز نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 128، 615). اعداد حروف ابجد است و آن چنان باشد که اسم هر حرف را به اعتبار تلفظ گیرند یعنی حروف دو حرفی را دو حرف گرفته جزء اول که مسمی است ترک کنند جزء ثانی که الف است باقی ماند از آن یک عدد مراد باشد. همچنین از حروف سه حرفی حرف اول را ترک کرده دو حرف که باقی ماند اعداد آنها بگیرند. به این حساب سین و شین و عین و غین هر یکی را شصت عدد باشد و الف را یکصد و ده و صاد و ضادهر یک را پنج و علی هذالقیاس با و تا و ثا، راء و زا هر یک را یک عدد باشد و حروف را که میاندازند اعداد آنها را زبر نامند. (از غیاث) (از آنندراج). رجوع به کلمات بسط، غرائز و زبر شود
لغت نامه دهخدا
دریچۀ خانه را گویند، (برهان)، بیناسگ، دریچۀ خانه را گویند، (از منتهی الارب) (انجمن آرا)، دریچه، (جهانگیری)، پیناس، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مزرعۀ بیناه از دیه های انار در قم، (تاریخ قم ص 137)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بین + ان، صفت بیان حالت از دیدن، بیننده، درحال دیدن، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ یَ)
جمع واژۀ بیّن. (از اقرب الموارد). رجوع به بیّن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برنا
تصویر برنا
مرد جوان، بر عکس پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدا
تصویر بیدا
بیابان، جمع بیداوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیجا
تصویر بیجا
بیهوده بی فایده، بی موقع بی هنگام بی وقت، ناصواب نادرست، بی سبب
فرهنگ لغت هوشیار
عضو بدن انسان و حیوانات میباشد که در بالای دهان قراردارد و با آن نفس کشیده میشود و بو استشمام میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینه
تصویر بینه
دلیل و حجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینات
تصویر بینات
جمع بینه، راستگواهان جمع بینه دلیلهای آشکار براهین واضح
فرهنگ لغت هوشیار
بی اسم بدون نام، نوعی شرکت که بنام هیچیک از شرکا نامیده نمیشود بلکه بنام شیئی که تجارت کنند خوانده شود مانند شرکت بینام پشم و پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینوا
تصویر بینوا
بی سروسامان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینات
تصویر بینات
((بَ یِّ))
ج. بینه، دلیل های آشکار، براهین واضح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیناب
تصویر بیناب
طیف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بینام
تصویر بینام
آنونیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیان
تصویر بیان
گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
براهین، شواهد، ظواهر، مشهودات
متضاد: مجهولات
فرهنگ واژه مترادف متضاد