جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفندن، الفیدن، برای مثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، اَلفَختَن، اَلفَنجیدن، اَلفَخدن، اَلفاختن، اَلفَندن، اَلفیدن، برای مِثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
الفختن. (یادداشت مؤلف). الفغدن. الفنجیدن. فراهم آوردن. جمع کردن. اندوختن. گرد کردن. (ناظم الاطباء) : با خردومند بی وفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت بخور و بده که پر پشیمان نبود هر که بخورد و بداد از آنک بیلفخت. رودکی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن). رجوع به الفختن شود
الفختن. (یادداشت مؤلف). الفغدن. الفنجیدن. فراهم آوردن. جمع کردن. اندوختن. گرد کردن. (ناظم الاطباء) : با خردومند بی وفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت بخور و بده که پر پشیمان نبود هر که بخورد و بداد از آنک بیلفخت. رودکی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن). رجوع به الفختن شود
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود: بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکیست. ابوشکور. آنچه ز میراث پدر یافتی خوار ببخشیدی بی کیل و من و آنچه خود الفغدی بردی بکار بر نیت نیکو و پاکیزه ظن. فرخی. بدو بخش هرچند داریش دوست که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست. اسدی. بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها. ناصرخسرو. نگر نشمری ای برادر گزافه بدانش دبیری و نه شاعری را که این پیشه هایی است نیکو نهاده مرالفغدن راحت این سری را. ناصرخسرو. بصارت بیلفغد باید که تو ز خر به نیی گر بچشمی بصیر. ناصرخسرو. صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو. به آسایش خلق بخشندۀ جودی وز الفغدن نام خواهندۀ آزی. مختاری (از جهانگیری)
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود: بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکیست. ابوشکور. آنچه ز میراث پدر یافتی خوار ببخشیدی بی کیل و من و آنچه خود الفغدی بردی بکار بر نیت نیکو و پاکیزه ظن. فرخی. بدو بخش هرچند داریش دوست که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست. اسدی. بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها. ناصرخسرو. نگر نشمری ای برادر گزافه بدانش دبیری و نه شاعری را که این پیشه هایی است نیکو نهاده مرالفغدن راحت این سری را. ناصرخسرو. بصارت بیلفغد باید که تو ز خر به نیی گر بچشمی بصیر. ناصرخسرو. صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو. به آسایش خلق بخشندۀ جودی وز الفغدن نام خواهندۀ آزی. مختاری (از جهانگیری)
شهری واقع در شمال غربی آلمان. صنایع آن کتان و ابریشم و بلور و ماشین های خیاطی است. در جنگ جهانی دوم آسیب دید. 172469 تن سکنه دارد. (از دائره المعارف فارسی)
شهری واقع در شمال غربی آلمان. صنایع آن کتان و ابریشم و بلور و ماشین های خیاطی است. در جنگ جهانی دوم آسیب دید. 172469 تن سکنه دارد. (از دائره المعارف فارسی)