جدول جو
جدول جو

معنی بیلفغدن - جستجوی لغت در جدول جو

بیلفغدن(گِ دِ گَ دی دَ)
الفختن. بیلفختن. الفغدن. الفنجیدن. بیلفغدن. اندوختن و جمع کردن. رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفندن، الفیدن، برای مثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
الفغدن. (یادداشت مؤلف). ذخیره کردن. رجوع به الفغدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مرکّب از: بی + فغان، بی افغان، برخلاف نظام کلیۀ اشیاء و برخلاف رسم و قانون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ فَ دَ / دِ)
الفغده. مدّخر. الفنجیده. بیلفنجیده. (یادداشت مؤلف). اندوخته و جمعکرده. رجوع به الفغده شود
لغت نامه دهخدا
(گِ دِ یِ حَ /حُو گَ تَ)
الفختن. (یادداشت مؤلف). الفغدن. الفنجیدن. فراهم آوردن. جمع کردن. اندوختن. گرد کردن. (ناظم الاطباء) :
با خردومند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
بخور و بده که پر پشیمان نبود
هر که بخورد و بداد از آنک بیلفخت.
رودکی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
رجوع به الفختن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ مَ)
بکار بردن بیل در شیار کردن یا کندن زمین. با بیل شخم کردن. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
نه بیل زدم نه پایه، انگور میخورم در سایه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ خوَرْ / خُرْ دَ)
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود:
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکیست.
ابوشکور.
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
و آنچه خود الفغدی بردی بکار
بر نیت نیکو و پاکیزه ظن.
فرخی.
بدو بخش هرچند داریش دوست
که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست.
اسدی.
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
ناصرخسرو.
نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشه هایی است نیکو نهاده
مرالفغدن راحت این سری را.
ناصرخسرو.
بصارت بیلفغد باید که تو
ز خر به نیی گر بچشمی بصیر.
ناصرخسرو.
صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد
در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو.
به آسایش خلق بخشندۀ جودی
وز الفغدن نام خواهندۀ آزی.
مختاری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(لِ فِ)
شهری واقع در شمال غربی آلمان. صنایع آن کتان و ابریشم و بلور و ماشین های خیاطی است. در جنگ جهانی دوم آسیب دید. 172469 تن سکنه دارد. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(لَ ذَ)
نیلفغدن. ناالفغدن. مقابل الفغدن. رجوع به الفغدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
((اَ فَ دَ))
اندوختن، جمع کردن
فرهنگ فارسی معین