جدول جو
جدول جو

معنی بیشلک - جستجوی لغت در جدول جو

بیشلک
(بِ لِ)
مرکّب از: ’بیش’ ترکی بمعنی پنج + ’لک’ ادات نسبت بمعنی ’ذو’، اغلب ترکها آن را بصورت بشلک یا بشلغ نوشته اند و آن نقدینه ای ازنقره و بمبلغ پنج قروش بوده است و در نزد مصریان بیشلک قدیم و بیشلک جدید بمعنی همان بیشلغ بوده است. (از النقودالعربیه ص 169)، و نیز رجوع به بیشلغ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیلک
تصویر بیلک
منشور پادشاهان، قبالۀ خانه و باغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیلک
تصویر بیلک
نوعی پیکان پهن یا دوشاخه، فیلک، سربیله برای مثال همان بیل زن مرد آلت شناس / کند بیلکش را به بیلی قیاس (نظامی۵ - ۹۱۵)، وآن دل که در میان دو بیله به کین توست / در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی (سوزنی - لغتنامه - بیله)
فرهنگ فارسی عمید
(دِ لَ)
مصغر بیدل. عاشق دلباخته:
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
منوچهری.
و رجوع به بیدل شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
بشلغ. پول. نقدینه. نقد. سیم. بیشلک. بر طبق تحریر ترکی معنای آن ’پنجی’ (ذوخمسه) است و ’بیش’ بمعنی پنج و ’لک’ بمنزله یاء نسبت در عربی است و در اصل نام پنج قرش طلا بوده است آنگاه در مفهوم آن توسعه داده شد و مقدار پنج را در آن ملحوظ نمیداشتند بلکه بعنوان مطلق پول و نقدینه بکار میرفت (گرچه ارزش آن متفاوت باشد). و ارزش بیشلغ قدیم 72 قرش است ولی ارزش بیشلغ جدید پنج قرش صاغ یا 20 قرش رایج و غالباً از نقره بوده است. (از النقودالعربیه ص 169). و نیز رجوع به بشلغ و بیشلک شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
نان سکۀ مسین یا نیکلی عثمانی. رجوع به النقود ص 98، 140، 141 و 168 شود.
- نص بشلک، نیمی از بشلک. و رجوع به بیشلک و بیشلغ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قصبه ای از کورۀ رخ از نواحی نیسابور. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ بیهق ص 126 شود. در خاور ولایت ترشیز ولایت زواره واقع است و این ولایت و یا قسمتی از آن معروف به ’رخ’ و کرسی آن موسوم به ’بیشک’ یا شهرزاده بوده است. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 381)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بیل کوچک. (ناظم الاطباء). بیلچه. بیل خرد، قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند بیل کوچکی سازند و آن راپیکان شکاری نیز گویند. مؤلف مؤیدالفضلا گوید این لغت هندی است لیکن در فارسی مستعمل شده است. (از برهان). نوعی از پیکان تیر که پهن باشد. (غیاث از کشف ورشیدی و برهان) (ناظم الاطباء). تیری را گویند که پیکان آن به ترکیب بیل ساخته شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از پیکان تیر است که آن را پهن و درازسازند مانند بیل. (فرهنگ جهانگیری) (رشیدی). پیکانی که آن را مانند بیل کوچک سازند. (جهانگیری). تیر نیم شکاری و این لغت هندی است مستعمل در پارسی شده و آن را فیلک نیز خوانند. (شرفنامۀ منیری) :
به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را ازهم
به تیر و ناوک و بیلک بهم بردوختی جوزا.
مسعودسعد.
شیر فلک از بیلک او برطرف کون
زانگونه گریزنده که آهو بکمر بر.
سنایی.
و آن دل که در میان دو بیله بکین تست
در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی.
سوزنی.
زود آ که آسمان ممالک تهی کند
از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو.
انوری.
بیلکی کز شست میمونت رود
چون اجل جوشن گسل دلدوز باد.
انوری.
غلام خنجر او گشته زنده پیلی مست
مطیع بیلک او گشته شرزه شیری نر.
انوری.
آن بیلک جبرئیل پرّت
عزرائیل است جانوران را.
خاقانی.
بیلک شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت.
نظامی.
همان بیل زن مرد آلت شناس
کند بیلکش را به بیلی قیاس.
نظامی.
یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید بیلک ز پیل.
سعدی.
خنجر بهرام در پشت اسد خسته کرد
بیلک بهرام گور در شکم شیر غاب.
سیف اسفرنگ.
اگر چه سخت چشمیها بسی کرد
هم از کیش محمد بیلکی خورد.
خسرو دهلوی.
(مفعول خوردن قوم کافر مغول است). (یادداشت مؤلف).
جود تو بیلکی نبود ور بود همی
در حق خصم بیلک و بر دوست لک بود.
امیرخسرو (از جهانگیری).
، پند نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک، رای نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک. اما دو معنی اخیر منحصر به همین مأخذ است، کنایه از آلت تناسل است:
ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت
گوئی مگر که میرۀ باسهل دیگرم.
سوزنی.
، بیلاک. تحفه. (یادداشت مؤلف) : این لعل بر سبیل بیلک و نشان پیش بندگان حضرت باشد. (تاریخ غازان ص 72). و چند تا جامه باسم بیلک بر دست قیصر دارنده فرستادم. (تاریخ غازان ص 119). و رجوع به بیلاک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
منشور پادشاهان. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). منشور. (رشیدی) (اوبهی). منشور و فرمان پادشاه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری). بیله. (برهان) : قسم سوم در بیان سیر اخلاق پسندیدۀ او (هولاکوخان) و بیلکها و مثلها وحکمهای نیکو که گفته و فرموده. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به بیله شود، قبالۀ خانه وباغ و امثال آن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). قبالۀ املاک. (ناظم الاطباء). قباله. و آن را ترزده و چک نیز نامند. (جهانگیری). قباله. (اوبهی) (رشیدی). بیله. (برهان) (از فرهنگ شعوری). رجوع به بیله شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
فیله. در یونانی فیلای نام جزیره ای در جنوب مصر میان نیل، بالای سد اسوان. بیشتر سال زیر آب است و محل معبد ایسیس (از اوایل دورۀ بطالسه) می باشد. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
نام امیری از سپاه مغلان. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
ترکی نورده (قباله) منشور پادشاهان، قباله خانه و باغ و مانند آن. بیل کوچک، نوعی پیکان شبیه بیل کوچک پیکان شکاری، تیر دو شاخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلک
تصویر بیلک
((لَ))
منشور پادشاهان، قباله خانه و باغ و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلک
تصویر بیلک
نوعی پیکان شبیه بیل کوچک، تیر دو شاخه، پیلک
فرهنگ فارسی معین
نام علف زاری است در یوش، جلگه ای در مسیر راهپیش آواز که طوایفاوزیج (ساکن و اهل اوز) و
فرهنگ گویش مازندرانی
نانی با آرد برنج که به صورت حلقوی است
فرهنگ گویش مازندرانی