جدول جو
جدول جو

معنی بیشل - جستجوی لغت در جدول جو

بیشل
نام علف زاری است در یوش، جلگه ای در مسیر راهپیش آواز که طوایفاوزیج (ساکن و اهل اوز) و
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیشو
تصویر بیشو
(دخترانه)
بی حد، بی اندازه (نگارش کردی: بش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیش
تصویر بیش
افزون تر، بسیار تر، فراوان تر
هلاهل، گیاهی بسیار سمّی با برگ هایی شبیه برگ کاهو یا کاسنی و ریشۀ غده ای سفت که اندرون آن سیاه است، اجل گیا، اجل گیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشل
تصویر بشل
به یکدیگرچسبیده، درهم آویخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیشه
تصویر بیشه
نیستان، نیزار، جنگل کوچک، جای پردرخت، در موسیقی نوعی ساز بادی از خانوادۀ نی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
ترسو، دلتنگ، افسرده، دلداده، دلباخته، عاشق، شیدا، بی صبر، بی قرار
فرهنگ فارسی عمید
جان، (1615-1662 میلادی) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان، در نتیجۀ مطالعات کتاب مقدس، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیدۀ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت، (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش حومه شهرستان ماکو که دارای 426 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم جاجیم بافی و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قصبه ای از کورۀ رخ از نواحی نیسابور. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ بیهق ص 126 شود. در خاور ولایت ترشیز ولایت زواره واقع است و این ولایت و یا قسمتی از آن معروف به ’رخ’ و کرسی آن موسوم به ’بیشک’ یا شهرزاده بوده است. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 381)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از دیار بنی سلول و در آن بطنهایی از خثعم و هلال و سواءه بن عامر بن صعصعه و سلول و عقیل و ضباب و قریش اند. (از معجم البلدان)
از اعمال مکه پایین یمن. فاصله آن تا مکه پنج مرحله است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خدر، بیشۀ شیر. خیس، بیشۀ شیر. خیسه، بیشۀ شیر. عفرین، بیشۀ شیر. غیل، بیشۀ شیر. (منتهی الارب) :
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
و از مغرب این کوهستان (کوهستان ابوغانم به کرمان) روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم).
بمانده به بیشه درون خوار و زار
نیایش همی کرد با کردگار.
فردوسی.
ندارد کسی تاب من روز جنگ
نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ.
فردوسی.
سیاوش از آن دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد.
فردوسی.
از فزعش در همه ولایت سلطان
شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون.
فرخی.
در بیشه بگوش تو غریدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمۀ قوال.
فرخی.
میان بیشۀ او گم شدی علامت پیل
گیاه منزل او بستدی سلیح سوار.
فرخی.
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر.
عنصری.
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ.
عسجدی.
دشت را و بیشه را وکوه را و آب را
چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460).
در این بیشه زین بیش مگذار گام
که ببر بیان دارد آنجا کنام.
اسدی.
جزیری پر از بیشه ها بد وغیش
ببالا و پهنا دو صد میل بیش.
اسدی.
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی بر سرش بیشۀ زعفران.
اسدی.
کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124).
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب.
مسعودسعد.
آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه).
نزد آنکس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست.
؟ (کلیله و دمنه).
اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه).
در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم.
خاقانی.
غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او.
خاقانی.
تیشه در بیشۀ بلا بردی
هر سر شاخ بابزن کردی.
خاقانی.
منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک
مرتع آهوی چین بیشۀ شیر اجم است.
ظهیر فاریابی.
پشت بر بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410).
که در پایان این کوه گران سنگ
چمن گاهی است گردش بیشۀ تنگ.
نظامی.
فلک این آینه و آن شانه را جست
کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست.
نظامی.
گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان).
تو آتش به نی درزن و درگذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر.
سعدی.
میوۀ بیشه چون نه پرورده ست
دل داننده را نه درخورد است.
اوحدی.
خورش خرس یا شغال شود
یا در آن بیشه پایمال شود.
اوحدی.
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی ترشیزی.
- بیشۀ ارزن، دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس:
تولد تو مبراست از حدوث و قدم
گواست قصۀ سلمان و بیشۀارزن.
سنجر کاشی.
- بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه، کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) :
چو بشنید خاقان پراندیشه گشت
ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت.
فردوسی.
براهام از آن پس پراندیشه شد
وز اندیشه جانش یکی بیشه شد.
فردوسی.
دل شاه ایران پراندیشه شد
روانش ز اندیشه چون بیشه شد.
فردوسی.
رجوع به ارژن ودشت ارژن شود.
، نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء)، دشت. (شرفنامۀ منیری)، کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء)، سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامۀ منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود،
{{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف)، این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمه عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادۀ ذوی، ج 10 ص 138)
لغت نامه دهخدا
بیش. بئشه. وادیی است شیرناک به یمن. و این کلمه فارسی را ابناء فارس بدانجا برده اند. (منتهی الارب). مأسده ای در راه یمامه. وادیی از اودیۀ یمن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیش شود
فرعی از قحطان از عسیر از قبائل حجاز. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
فزونی، زیادتی، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، افزونی، زیادت، کثرت، بسیاری، فضل، فضله، مقابل کمی و اندکی، (یادداشت مؤلف)، افزونی، خواه در کمیت و خواه در کیفیت:
یکی جامه وین بادروزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست،
کسائی (از لغت نامۀ اسدی ص 427)،
چنین است گیتی پر از آز و درد
از او تا توان گرد بیشی مگرد،
فردوسی،
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که بیشی نه خوبست بیشی مجوی،
فردوسی،
بخوبی بیارای و بیشی ببخش
مکن روز را بر دل خویش پخش،
فردوسی،
خداوند هستی و هم راستی
از اویست بیشی و هم کاستی،
فردوسی،
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری،
منوچهری،
ترک بیشی بگفتم از پی آنک
کشت دولت به بر نمی آمد،
خاقانی،
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وآنگه بدست راست بر آن بیش کم زند،
خاقانی،
ایام بنقصان و ترا کوشش بیشی
خورشید بسرطان و ترا پوشش سنجاب،
خاقانی،
بر آنکس دوستی باشد حلالت
که خواهد بیشی اندرجاه و مالت،
نظامی،
بامید بیشی نداد و نخورد
خردمند داند که ناخوب کرد،
سعدی،
- بیشی و کاست، بیشی وکاستی، فزونی و کمی، فزونی و نقصان:
ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده ست همواره بیشی و کاست،
ناصرخسرو،
رجوع به کاست شود،
- بیشی و کمی، فزونی و کمی، اندکی و بسیاری:
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا،
ناصرخسرو،
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
چو فردا این سخنگویان برون آیند زین پشکم،
ناصرخسرو،
، فراوانی، (ناظم الاطباء)، حرص بزیادتی، (یادداشت مؤلف) :
دگر گفت کز مرگ چون او بجست
به بیشی سزد گر نیازیم دست،
فردوسی،
ببهرام گفت ای دل آرای مرد
توانگر شدی گرد بیشی مگرد،
فردوسی،
، کبر، غرور، (یادداشت مؤلف) :
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود
تو زیشان مکن بیشی و برتری،
فردوسی،
ز بیشی بکژی نهادند روی
پرآزار گشتند و پرخاشجوی،
فردوسی،
، ترقی، (ناظم الاطباء)، برتری، بزرگی، (یادداشت مؤلف) :
ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت
که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فرو کلاه ...
چنویی بدست یکی پیشکار
تبه شد تو تیمار بیشی مدار،
فردوسی،
چو سالار توران بدل گفت من
به بیشی برآرم سر از انجمن،
فردوسی،
منزل ما کز فلکش بیشی است
منزلت عاقبت اندیشی است،
نظامی،
، سبقت جویی و برتری:
سمندش در شتاب آهنگ بیشی
فلک را هفت میدان داد پیشی،
نظامی،
چو در داد بیشی وپیشیت هست
سزد گر شوی بر کیان پیشدست،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس (یا برلاس). متخلص به بیدل متولد 1054 هجری قمری (1644م.) در اکبرآباد هند و متوفی ماه صفر سال 1133 هجری قمری (1720 میلادی روز 5 دسامبر) در عظیم آباد و بقولی در دهلی. شاعر پارسی گوی هندی است که اصلاً از ترکان جغتائی برلاس بود اما در هندوستان متولد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد بعزلت و آزادی میگذراند و سرگرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار منظوم و منثور خود بود. در نظم و نثر سبکی خاص داشت و از بهترین نمونه های سبک هندی بشمار می آید در آثارش افکار عرفانی با مضامین پیچیده و استعارات و کنایات درهم آمیخته است. در خیال پردازی و ابداع مضامین دقیق بود. او در سال 1079 هجری قمری بخدمت محمد اعظم بن اورنگ زیب پیوست سپس بسیاحت پرداخت و سرانجام در 1096هجری قمری در دهلی سکنی گزید و نزد آصف جاه اول (نظام حیدرآباد) تقرب داشت. بیدل در افغانستان و قسمتی از ترکستان چین و تاجیکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. از آثار اوست مثنویهای عرفات، طلسم حیرت، طور معرفت، محیط اعظم، تنبیه المهوسین و دیوان قصائد و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ مربع و مخمس و هزلیات و رباعیات و دارای مجموعه ای ازمکاتیب است که بیشتر آن خطاب به ممدوح خود شکرالله و دو فرزند اوست که بنامهای رقعات یا انشاء می باشد و کلیات بیدل در سال 1287 هجری قمری در لکنهور بطبع سنگی رسید. رجوع به دائره المعارف فارسی و ریاض العارفین ص 44 و فرهنگ فارسی معین و مجمع الفصحا ج 2 ص 82 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
مرکّب از: ’بیش’ ترکی بمعنی پنج + ’لک’ ادات نسبت بمعنی ’ذو’، اغلب ترکها آن را بصورت بشلک یا بشلغ نوشته اند و آن نقدینه ای ازنقره و بمبلغ پنج قروش بوده است و در نزد مصریان بیشلک قدیم و بیشلک جدید بمعنی همان بیشلغ بوده است. (از النقودالعربیه ص 169)، و نیز رجوع به بیشلغ شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
مرکّب از: بی + دل، که دل ندارد. (یادداشت مؤلف)، دل از کف داده:
بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان
منم او را شمن و خانه من فرخارست.
بوالمعشر.
بدانی گر چو من بیدل بمانی
فغان از من بگیتی بیش خوانی...
(ویس و رامین)،
گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی
رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر.
سوزنی.
من نبودم بیدل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم.
حافظ.
، عاشق شیدا. (آنندراج)، بیمار از عشق. (از ناظم الاطباء)، عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده:
که پروردۀ مرغ بیدل شده ست
ز آب مژه پای در گل شده ست.
فردوسی.
برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا.
فرخی.
چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل
چه خواهد عاشق از معشوق دلبر.
فرخی.
تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان.
فرخی.
چو بشنید این سخن رامین بیدل
چنان شد چون خری وامانده در گل.
(ویس و رامین)،
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده بچاه اندر چون بیژنم.
ناصرخسرو.
با باد چو بیدلان همیگردی
نه خواب و قرار نه خور و مسکن.
ناصرخسرو.
چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم
چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری.
سوزنی.
شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را بجان زیان افتاد.
خاقانی.
لاف از دم عاشقان زند صبح
بیدل دم سرد از آن زند صبح.
خاقانی.
نعرۀ مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون.
خاقانی.
گهی دل را بنفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی.
نظامی.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
نظامی.
هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن
که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی.
سعدی.
بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول.
سعدی.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم.
حافظ.
ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور.
حافظ.
خدا را بر من بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی.
حافظ.
- بیدل افتادن، بیدل شدن:
بمن ده که بس بیدل افتاده ام
وزین هر دو بی حاصل افتاده ام.
حافظ.
و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود.
- بیدل شدن، شیدا و عاشق شدن:
هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد
حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر.
فرخی.
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب ب خانه خمار بگذرد.
سعدی.
و رجوع به بیدل شود.
- بیدل کردن، شیدا و عاشق کردن:
نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتانت.
سعدی.
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان.
سعدی.
، (اصطلاح عرفان) دلداده. دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد:
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد.
حافظ.
، آزرده. دل گرفته. غمگین. دلتنگ. (ناظم الاطباء)، دلخسته. (آنندراج)، گرفته. دلتنگ. غمناک:
چو بیکام و بیدل بیامد ز روم
نشستش نبود اندرین مرز و بوم.
فردوسی.
چو این دوسر افکنده شد در نبرد
شماساس شد بیدل و روی زرد.
فردوسی.
با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد.
فرخی.
بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی.
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی.
منوچهری.
بدانی که ما عاشقانیم و بیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی.
منوچهری.
تو یار بیدلان و بیکسانی
همیشه چارۀ بیچارگانی.
(ویس و رامین)،
ملک اهل فضل بیجان شد
چه شگفتی که بیدلند حشم.
مسعودسعد.
اگرچه نیستی غمخوار کارم
بدینسان بیدل و غمگین مدارم.
نظامی.
بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را بوعده دل دادند.
نظامی.
میدهد دل مر تو را کاین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان.
مولوی.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.
حافظ.
و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)،
- بیدل شدن، مضطرب و غمگین شدن. آزرده خاطر گشتن:
حشم ولشکر بیدل شده بودند همه
از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر.
فرخی.
پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار.
فرخی.
، بیهوش. پریشان خاطر:
بهشیاری مشو با من که مستی
چو من بیدل نه ای حقا که هستی.
نظامی.
، مجنون. (آنندراج)، معتوه. دیوانه. (یادداشت مؤلف)، نادان. گول. کودن. (ناظم الاطباء)، ضعیف القلب. (ناظم الاطباء) :
مرا بیدل و بیخرد یافتی
بکردار بد تیز بشتافتی.
فردوسی.
و او را پیش از آنک اندیشۀ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92)،
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای.
نظامی (خسرو و شیرین)،
- بیدل شدن، دیوانه شدن:
گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی
فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی.
عنصری.
، بددل. بزدل و نامرد. (آنندراج)، جبان. (زمخشری)، هدان. هیدان. مرغ دل. هاع. (نصاب الصیبان)، کم دل. کم جرأت. ترسنده:
رخ جنگی سیاه از گرد تیره
دل بیدل بسان بید لرزان.
ناصرخسرو.
سپه را چو دلداد خسرو بسی
که بیدل نبایدکه باشد کسی.
نظامی.
- بیدل شدن، ترسو و بددل شدن:
اگر بیدل شود شیر دژآگاه
برو چیره شود در دشت روباه.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
لقب احمد بن عبدالرحمن مصری محدث است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). او راست: کتاب السلوه المستخرج من مواریث الحکماء و کتاب تاریخ واسط. (از ابن الندیم). واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
بشلغ. پول. نقدینه. نقد. سیم. بیشلک. بر طبق تحریر ترکی معنای آن ’پنجی’ (ذوخمسه) است و ’بیش’ بمعنی پنج و ’لک’ بمنزله یاء نسبت در عربی است و در اصل نام پنج قرش طلا بوده است آنگاه در مفهوم آن توسعه داده شد و مقدار پنج را در آن ملحوظ نمیداشتند بلکه بعنوان مطلق پول و نقدینه بکار میرفت (گرچه ارزش آن متفاوت باشد). و ارزش بیشلغ قدیم 72 قرش است ولی ارزش بیشلغ جدید پنج قرش صاغ یا 20 قرش رایج و غالباً از نقره بوده است. (از النقودالعربیه ص 169). و نیز رجوع به بشلغ و بیشلک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشل
تصویر بشل
گرفت و گیر، دو چیز که بر هم چسبند و در هم آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحشل
تصویر بحشل
سیاه و ستبر: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشه
تصویر بیشه
جنگل، جای پر درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشی
تصویر بیشی
افزونی، زیادی، کثرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
افسرده، دلباخته، ترسو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیتل
تصویر بیتل
کاهیده بیت المال: داراکخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیش
تصویر بیش
زیادتی و افزونی، بسیار، بس، علاوه، کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
((دِ))
آزرده، عاشق، دلداده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیشه
تصویر بیشه
((ش ِ))
نیزار، نیستان، جنگل کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
عاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیشی
تصویر بیشی
زیادی
فرهنگ واژه فارسی سره
افزونی، زیادت، فزونی، کثرت
متضاد: قلت، کمی، منقصت، نقصان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجم، جنگل، جنگلزار، کنام، نیزار، نیستان، بیدزار، بیدستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یشه درختان درخواب، زنی بود بیابانی. اگر دید که در بیشه شد و آن بیشه سبز است و درختان میوه دار دور آن است، خاصه در وقت آن و از میوه آن بیشه همی خورد، دلیل که زنی خواهد که اصل او بیابانی است، یا کنیزکی خرد که در بیابان او پرورده باشند، و از آن زن او را خیر و منفعت رسد. اگر آن بیشه را خالی از آن ها دید، دلیل بر شر و مضرت کند. اگر بیند در آن بیشه به جای درختان، خار بوده، از آن خارها او را گزند رسید، دلیل که او را غم و اندوه به جهت زنان رسد. محمد بن سیرین
دیدن بیشه درخواب بر چهار وجه است. اول: زن بیابانی، دوم: کنیزک، سوم: منفعت، چهارم: غم و اندوه.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بگذار، فرار بده، بده، اجازه بده
فرهنگ گویش مازندرانی
نانی با آرد برنج که به صورت حلقوی است
فرهنگ گویش مازندرانی
جنگل، جنگل انبوه و پردرخت، از روستاهای شهرستان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی