جدول جو
جدول جو

معنی بیش - جستجوی لغت در جدول جو

بیش
افزون تر، بسیار تر، فراوان تر
هلاهل، گیاهی بسیار سمّی با برگ هایی شبیه برگ کاهو یا کاسنی و ریشۀ غده ای سفت که اندرون آن سیاه است، اجل گیا، اجل گیاه
تصویری از بیش
تصویر بیش
فرهنگ فارسی عمید
بیش
(بَ)
موضعی است و در آن کانها است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بیش
نام بیخی است مهلک و کشنده شبیه به ماه پروین، گویند هر دو از یک جا رویند، (برهان) (از انجمن آرا)، بیخ گیاهی است بغایت زهر قاتل، (رشیدی)، گیاهی سمی و مهلک و شبیه به گیاه زنجبیل که در هندوستان روید، (ناظم الاطباء)، گیاهی باشد چون زنجبیل در حال خشکی و تازگی در دواها بکار است، و دانگی از آن زهر کشنده است، (یادداشت مؤلف)، نباتی است مشابه زنجبیل و گاه در آن زهر کشنده روید و تریاق آن گوشت سمانی و گوشت فارهالبیش است و سمانی مرغی است بیش میخورد و نمیمیرد، (منتهی الارب)، گیاهی است سمی که در هند روید و تازه و خشک است و شبیه زنجبیل است، (از اقرب الموارد)، به هندی بس نامند و او بیخی است منبت او چین و کوهی که هلاهل نامند وبهمین جهت آن را زهر هلاهل گویند، رجوع به تذکرۀ داود انطاکی و تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه و ترجمه صیدنۀ بیرونی و مفردات ابن بیطار و اختیارات بدیعی شود: بیش بزمین هند میباشد نیم درم از آن زهر قاتل است، (نزههالقلوب)، بیش پیش نخوانیش که زهر بیش در طعام کند، (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 14 س 5)، ریشه و یا چیزی است در نخل خرما که از آن رسن و حصیر بافند: الفحل، حصیر از بیش خرما، (مهذب الاسماء)، (اصطلاح نجوم) بیش فارسی بمعنی ترح و آفت عربی است، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
بیش
وادی است شیرناک در راه یمامه، بیشه و بئشه مثله، (منتهی الارب)، از نواحی یمن است و دره ای است که در آن شهری بنا گردیده که آن را ابوتراب میگفتند، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بیش
نوعی گیاه ناشناخته در مغرب، یا گیاهی است که در کوهستانهای غرناطه روید، (از دزی ج 1 ص 135)، حفره ای که جهت کاشتن گیاه بیش بکار رود، (از دزی ج 1 ص 135)
لغت نامه دهخدا
بیش
زیادتی و افزونی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). زیادت. زیاده. بس. بسیار. افزون. فزون. علاوه. مقابل کم. وس. کثیر. (یادداشت مؤلف) :
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.
رودکی.
پس بیش مشنوان سخن باطل کسی
کز شارسان علم سوی روستا شده ست.
ناصرخسرو.
، فزون در مقام و مرتبه نه در مقدار. زیادت. زیاده بر: ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عباد بیش است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397) ، فزونتر. افزونتر. زیاده بر. بیشتر. (یادداشت مؤلف) :
کاشک آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند نفزاید فره.
رودکی.
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.
رودکی.
بخوشاندت اگر خشکی فزاید
وگر سردی خود آن بیشت گزاید.
ابوشکور.
یک آهوست خوان را که ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
ابوشکور.
جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت دگر زین بیش مخریشم.
خسروی.
بسنده نکردم به تبکوب خویش
بر آن شدم کز منش سیر بیش.
خسروی.
جهاندار یزدان ورا برکشید
چو زین بیش گویم نباید شنید.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی درم
که دیدی بر او بر ز هرمز رقم
بیاورد گریان بدرویش داد
چو درویش پوشیده بد بیش داد.
فردوسی.
از این بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار.
فردوسی.
یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خرانبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی.
شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم
کاین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست.
عسجدی.
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بودلشکرگاه.
منوچهری.
شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هرروز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چه مردن دگرجا چه در شهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش.
اسدی.
بهر سرش بر، صد دهانست بیش
بهر دست بر، چنگ سیصد به پیش.
اسدی.
که در شب بیش باشد درد بیمار.
(ویس و رامین).
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود.
مسعودسعد.
و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد و باز شراب را هرچند بیش خوری بیش باید. (نوروزنامه). و آدمی چون کرم پیله است، هرچند بیش تند بند سخت ترگردد. (کلیله و دمنه). و هرچند که در ثمرات عفت تأمل بیش کردم رغبت من در اکتساب آن زیادت گشت. (کلیله و دمنه). و اندر بیشتر مردمان اندر زهره این دو منفذ بیش نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
آفت علم و حکمت است شکم
هر کرا خورد بیش دانش کم.
سنائی.
ز رای روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که دادکیشان بیشند و ظلم کیشان کم.
سوزنی.
شاد باش ای بمعجزات کرم
مریمی از هزار عیسی بیش.
انوری.
گر از بهر گنج آرم اینجا فریش
بمغرب زر مغربی هست بیش.
انوری.
ز خوبان هر که را بیش آزمایی
ازو جز زشت کرداری نیاید.
خاقانی.
گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش پیشم در سخن دانی کسی کو پیشواست.
خاقانی.
و بیش سخن بیفایده نگوید و نابوده نخواهد. (سندبادنامه ص 185). دولتت بیش و دشمنت کم باد. (سندبادنامه ص 11). در مدح تو هرچه بیش کوشم. (سندبادنامه ص 18).
بار عنا کش بشب قیرگون
هر چه عنا بیش عنایت فزون.
نظامی.
میی کاول قدح جام آورد پیش
ز صدجام دگر دارد بها بیش.
نظامی.
چو باشد تندرستی و جوانی
حلاوت بیش دارد زندگانی.
نظامی.
و هر روزش نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش گردانید. (گلستان).
هر که آمد هرگه آمد بگذرد
این جهان محنت سرایی بیش نیست.
احمد ژنده پیل.
- امثال:
هرکجا حسن بیش غوغا بیش. (یادداشت مؤلف).
- از این بیش، زیاده بر این. (یادداشت مؤلف). بیش از این. رجوع به همین ترکیب شود.
- از بیش و کم، از همه جا. (یادداشت مؤلف).
- بیش از، زیاد بر. فزون از. زیاد از. افزون از. اکثر من. افضل من. متجاوز از. (یادداشت مؤلف) :
جهان ما بد و نیک است و بدش بیش از نیک
گل ایچ نیست ابی خار و هست بی گل خار.
قمری (از رادویانی).
ترا لشکری هست بیش از شمار
مرا سی هزارند با این دو مار.
فردوسی.
بر خداوندان... بیش از آن نباشد که بندگان... را نامهای نیکو ارزانی دارند. (تاریخ بیهقی). از همه خوردنیها...بیش از یکی سیری نتوان خوردن. (نوروزنامه).
آنکه محنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده اند
گو طمع کم کن که محنت بیش باشد بیش را.
سعدی.
- بیش از این، زیاده از این. (ناظم الاطباء) :
که با تو مرا روز پیکار نیست
همان بیش ازین جای گفتار نیست.
فردوسی.
همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبدشان بدل بیش ازین.
فردوسی.
بباغ اندر بنالد بیش ازین سرو
که سرو من بریده گشت در مرو.
(ویس و رامین).
بنده [آلتونتاشXXX بیش از این نگوید و این کفایت است. (تاریخ بیهقی).
همچنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی
درد سر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
زحمت آنجا چون توان بردن که بر خوان مسیح
خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
عقل را گفتم چه گویی شاه درد سر ز من
برتوانم تافت گفتا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
- بیش از کسی بودن، مقدم بر او بودن. بر او برتری داشتن:
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه در بی خردی از همه عالم بیشم.
حافظ.
- بیش از کسی داشتن کسی را، بر او برتر و مقدم داشتن:
سواری ومی خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه
بهر چیز بیش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش.
فردوسی.
- بیش کردن، فزونتر کردن:
ور سمج کند مرا و دلریش کند
پس هر ساعت عذاب را بیش کند.
مسعودسعد.
- بیش وکم، (از قبیل تقابل است) کم و بیش. هرچه هست. خواه زیاد و خواه کم. (ناظم الاطباء). همه. همگی. (یادداشت مؤلف) :
چو شیدوش و کشواد و قارن بهم
زدند اندر آن رأی بر بیش وکم.
فردوسی.
برفتند هر دو بشادی بهم
سخن یاد کردند از بیش وکم.
فردوسی.
چرا بیش و کم گشت در وی نگار
چو گوهر نه اندر فزونی نه کاست.
ناصرخسرو.
نشستند کشور خدایان بهم
سخن شد ز هر کشوری بیش وکم.
نظامی.
بمقدار هر دانشی بیش وکم
همی رفتشان گفتگویی بهم.
نظامی.
کم نخواهد گشت دریا زین کرم
از کرم دریا نگردد بیش وکم.
مولوی.
- ، تخمیناً. کمابیش. نزدیک. تقریباً. (یادداشت مؤلف) :
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش وکم.
عنصری.
بزرگانش گفتند کز بیش وکم
اگر بخت یاور بود نیست غم.
اسدی.
بر شهر فاس این دو لشکر بهم
رسیدند بر منزلی بیش وکم.
اسدی.
- ، هرچه باید. مایحتاج از ضروریات و سایر چیزها. (یادداشت مؤلف) :
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسب و پرستنده از بیش وکم.
فردوسی.
هم از تخت و هم بدره های درم
ز گستردنیها و از بیش وکم.
فردوسی.
ز گستردنیها و از بیش وکم
ز پوشیدنیها و گنج و درم.
فردوسی.
- ، هیچ:
بر اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش وکم.
فردوسی.
- بیش وکم نشدن، تغییر نکردن. کم و زیاد نگردیدن:
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم.
ناصرخسرو.
- کمابیش، کم وبیش. بیش وکم. قلیل و کثیر. اندک و بسیار.
، تقریباً. در حدود. تخمیناً:
دویست پیل و کمابیش صد هزار سوار.
فرخی.
- کم و بیش، کمابیش: تا کم وبیش در شمار آید. (سندبادنامه ص 11).
بگفتند هرچه دیدند از کم وبیش
نشانی داده اند از دیدۀ خویش.
(گلشن راز).
- ، جزء و کل:
سپردم بتو مایۀ خویش را
تو دانی حساب کم وبیش را.
نظامی.
- کم و بیش کردن، زیاده و کم کردن:
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش.
سعدی.
، دیگر. سپس. بعد ازین. پس ازین. از این پس. بار دیگر. کرت دیگر. بار دوم. باز. دیگربار. (یادداشت مؤلف) :
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا بیش نگیرم نهاز.
خسروی.
بپدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش.
فردوسی.
وزان پس بدو گفت رو کار خویش
بژرفی نگه دار و مگریز بیش....
فردوسی.
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی.
چون روز خواست بود منادی کرد که غارت بیش مکنید و مردمان را امان داد. (تاریخ سیستان). تا روزی رفت که تابوت بگشاید گشاده نگشت و از هوا او را آواز آمد که بیش این تابوت بدست تو نگشاید. (تاریخ سیستان). و از آنروز تا این روز بیش از سیستان دخل و حمل نرسید. (تاریخ سیستان). هرچند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بلائی رسد بمن اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند... بیش طاقت سخن نمی دارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسدی آنجا مأوی نسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14).
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز.
مسعودسعد.
کانچه گم شد چنان نیابی بیش
و آنچه کم شدچنان نیابی نیز.
مسعودسعد.
گر بیش بشغل خویش برگردم
هم پیشۀ هدهد سلیمانم.
مسعودسعد.
امیر سدید لشکرهای بسیار بولایتها فرستاد و مملکت صافی کرد و بیش در ولایت منازع نماند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 116). پس چون آب برفت و بقیه از آنجا بیش نماند پشتکها در میانۀ آب پدید آمدند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 74). گفتند ما مسلمان شدیم... و صلحنامه نوشتند و شرطها کردند که بیش راه نزنند و مسلمانان را نکشند. (تاریخ بخارا).
خرد آنست که بیشت نفرستم به سفر
که شد این بار فراقت خردآموز پدر.
سوزنی.
بیشم قرار و طاقت آن درد دل نماند
پیراهن صبوری کردم ز تن برون.
سوزنی.
بسان خار زردآلوخلنده سبلت آوردی
که یاردبیش از لبهات شفتالو خرید ای جان.
سوزنی.
بیش به بازار می مخر که ببازار
هیچ میی نیست آب برننهاده.
خاقانی.
بیش بر جای خدم ننشیند
ای مه مخدوم نه جای خدم است.
خاقانی.
یحیی بن یحیی توبه کرد که بیش از آن باغ انگور نخورم. (تذکرهالاولیاء عطار). این بگفت و برفت و ناپدید شد بیش او را ندیدم. (تذکرهالاولیاء عطار). از این مالیخولیا چندان فروخواند که مرا بیش طاقت شنیدن نماند. (گلستان). زمام از کفش درگسلاندو بیش مطاوعت نکند. (گلستان).
مه دو هفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش.
سعدی.
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد.
سعدی.
- بیش برنتابم، دیگر تحمل نکنم. (یادداشت مؤلف).
، نیکوتر. بهتر، نیک. خوب، اعلا. بسیار خوب، کلان. بزرگ. خوش نما. خوش آیند. (ناظم الاطباء) ، تا این حد. زیاده بر این. (یادداشت مؤلف) :
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
، این کلمه بیش در قطعۀ ذیل بگمان من مفرد، بمعنی افزون و زیادت نیست بلکه مرکب از ب + ش است بمعنی به او، همان چیزی که امروز در تداول عوام ’بهش’ گویند:
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش
چنان بدانم من جای غلغلیجگهش
کجا بمالش اول دراوفتد بسریش.
لبیبی (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بیش
زیادتی و افزونی، بسیار، بس، علاوه، کثیر
تصویری از بیش
تصویر بیش
فرهنگ لغت هوشیار
بیش
افزون، زیاد
تصویری از بیش
تصویر بیش
فرهنگ فارسی معین
بیش
افزون، بسیار، زیاد، غالب، متجاوز
متضاد: کم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیش
ببین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیشو
تصویر بیشو
(دخترانه)
بی حد، بی اندازه (نگارش کردی: بش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیشه
تصویر بیشه
نیستان، نیزار، جنگل کوچک، جای پردرخت، در موسیقی نوعی ساز بادی از خانوادۀ نی
فرهنگ فارسی عمید
بیش. بئشه. وادیی است شیرناک به یمن. و این کلمه فارسی را ابناء فارس بدانجا برده اند. (منتهی الارب). مأسده ای در راه یمامه. وادیی از اودیۀ یمن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیش شود
فرعی از قحطان از عسیر از قبائل حجاز. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از دیار بنی سلول و در آن بطنهایی از خثعم و هلال و سواءه بن عامر بن صعصعه و سلول و عقیل و ضباب و قریش اند. (از معجم البلدان)
از اعمال مکه پایین یمن. فاصله آن تا مکه پنج مرحله است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
فزونی، زیادتی، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، افزونی، زیادت، کثرت، بسیاری، فضل، فضله، مقابل کمی و اندکی، (یادداشت مؤلف)، افزونی، خواه در کمیت و خواه در کیفیت:
یکی جامه وین بادروزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست،
کسائی (از لغت نامۀ اسدی ص 427)،
چنین است گیتی پر از آز و درد
از او تا توان گرد بیشی مگرد،
فردوسی،
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که بیشی نه خوبست بیشی مجوی،
فردوسی،
بخوبی بیارای و بیشی ببخش
مکن روز را بر دل خویش پخش،
فردوسی،
خداوند هستی و هم راستی
از اویست بیشی و هم کاستی،
فردوسی،
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری،
منوچهری،
ترک بیشی بگفتم از پی آنک
کشت دولت به بر نمی آمد،
خاقانی،
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وآنگه بدست راست بر آن بیش کم زند،
خاقانی،
ایام بنقصان و ترا کوشش بیشی
خورشید بسرطان و ترا پوشش سنجاب،
خاقانی،
بر آنکس دوستی باشد حلالت
که خواهد بیشی اندرجاه و مالت،
نظامی،
بامید بیشی نداد و نخورد
خردمند داند که ناخوب کرد،
سعدی،
- بیشی و کاست، بیشی وکاستی، فزونی و کمی، فزونی و نقصان:
ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده ست همواره بیشی و کاست،
ناصرخسرو،
رجوع به کاست شود،
- بیشی و کمی، فزونی و کمی، اندکی و بسیاری:
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا،
ناصرخسرو،
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
چو فردا این سخنگویان برون آیند زین پشکم،
ناصرخسرو،
، فراوانی، (ناظم الاطباء)، حرص بزیادتی، (یادداشت مؤلف) :
دگر گفت کز مرگ چون او بجست
به بیشی سزد گر نیازیم دست،
فردوسی،
ببهرام گفت ای دل آرای مرد
توانگر شدی گرد بیشی مگرد،
فردوسی،
، کبر، غرور، (یادداشت مؤلف) :
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود
تو زیشان مکن بیشی و برتری،
فردوسی،
ز بیشی بکژی نهادند روی
پرآزار گشتند و پرخاشجوی،
فردوسی،
، ترقی، (ناظم الاطباء)، برتری، بزرگی، (یادداشت مؤلف) :
ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت
که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فرو کلاه ...
چنویی بدست یکی پیشکار
تبه شد تو تیمار بیشی مدار،
فردوسی،
چو سالار توران بدل گفت من
به بیشی برآرم سر از انجمن،
فردوسی،
منزل ما کز فلکش بیشی است
منزلت عاقبت اندیشی است،
نظامی،
، سبقت جویی و برتری:
سمندش در شتاب آهنگ بیشی
فلک را هفت میدان داد پیشی،
نظامی،
چو در داد بیشی وپیشیت هست
سزد گر شوی بر کیان پیشدست،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قصبه ای از کورۀ رخ از نواحی نیسابور. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ بیهق ص 126 شود. در خاور ولایت ترشیز ولایت زواره واقع است و این ولایت و یا قسمتی از آن معروف به ’رخ’ و کرسی آن موسوم به ’بیشک’ یا شهرزاده بوده است. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 381)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خدر، بیشۀ شیر. خیس، بیشۀ شیر. خیسه، بیشۀ شیر. عفرین، بیشۀ شیر. غیل، بیشۀ شیر. (منتهی الارب) :
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
و از مغرب این کوهستان (کوهستان ابوغانم به کرمان) روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم).
بمانده به بیشه درون خوار و زار
نیایش همی کرد با کردگار.
فردوسی.
ندارد کسی تاب من روز جنگ
نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ.
فردوسی.
سیاوش از آن دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد.
فردوسی.
از فزعش در همه ولایت سلطان
شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون.
فرخی.
در بیشه بگوش تو غریدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمۀ قوال.
فرخی.
میان بیشۀ او گم شدی علامت پیل
گیاه منزل او بستدی سلیح سوار.
فرخی.
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر.
عنصری.
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ.
عسجدی.
دشت را و بیشه را وکوه را و آب را
چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460).
در این بیشه زین بیش مگذار گام
که ببر بیان دارد آنجا کنام.
اسدی.
جزیری پر از بیشه ها بد وغیش
ببالا و پهنا دو صد میل بیش.
اسدی.
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی بر سرش بیشۀ زعفران.
اسدی.
کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124).
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب.
مسعودسعد.
آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه).
نزد آنکس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست.
؟ (کلیله و دمنه).
اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه).
در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم.
خاقانی.
غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او.
خاقانی.
تیشه در بیشۀ بلا بردی
هر سر شاخ بابزن کردی.
خاقانی.
منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک
مرتع آهوی چین بیشۀ شیر اجم است.
ظهیر فاریابی.
پشت بر بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410).
که در پایان این کوه گران سنگ
چمن گاهی است گردش بیشۀ تنگ.
نظامی.
فلک این آینه و آن شانه را جست
کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست.
نظامی.
گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان).
تو آتش به نی درزن و درگذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر.
سعدی.
میوۀ بیشه چون نه پرورده ست
دل داننده را نه درخورد است.
اوحدی.
خورش خرس یا شغال شود
یا در آن بیشه پایمال شود.
اوحدی.
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی ترشیزی.
- بیشۀ ارزن، دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس:
تولد تو مبراست از حدوث و قدم
گواست قصۀ سلمان و بیشۀارزن.
سنجر کاشی.
- بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه، کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) :
چو بشنید خاقان پراندیشه گشت
ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت.
فردوسی.
براهام از آن پس پراندیشه شد
وز اندیشه جانش یکی بیشه شد.
فردوسی.
دل شاه ایران پراندیشه شد
روانش ز اندیشه چون بیشه شد.
فردوسی.
رجوع به ارژن ودشت ارژن شود.
، نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء)، دشت. (شرفنامۀ منیری)، کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء)، سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامۀ منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود،
{{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف)، این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمه عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادۀ ذوی، ج 10 ص 138)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیشعور
تصویر بیشعور
احمق، نادان، بی عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشمار
تصویر بیشمار
زیاده، بسیار، بی حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشماری
تصویر بیشماری
بیحسابی بی اندازه بودن، بسیار زیاد بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشینه
تصویر بیشینه
حداکثر، دست پر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشرمی
تصویر بیشرمی
بیحیایی بی آزرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشعوری
تصویر بیشعوری
نادانی بی عقلی نفهمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشی
تصویر بیشی
افزونی، زیادی، کثرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشه
تصویر بیشه
جنگل، جای پر درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشرم
تصویر بیشرم
بیحیا بی آزرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشه
تصویر بیشه
((ش ِ))
نیزار، نیستان، جنگل کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیش از حد
تصویر بیش از حد
بیش از اندازه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیشی
تصویر بیشی
زیادی
فرهنگ واژه فارسی سره
افزونی، زیادت، فزونی، کثرت
متضاد: قلت، کمی، منقصت، نقصان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجم، جنگل، جنگلزار، کنام، نیزار، نیستان، بیدزار، بیدستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یشه درختان درخواب، زنی بود بیابانی. اگر دید که در بیشه شد و آن بیشه سبز است و درختان میوه دار دور آن است، خاصه در وقت آن و از میوه آن بیشه همی خورد، دلیل که زنی خواهد که اصل او بیابانی است، یا کنیزکی خرد که در بیابان او پرورده باشند، و از آن زن او را خیر و منفعت رسد. اگر آن بیشه را خالی از آن ها دید، دلیل بر شر و مضرت کند. اگر بیند در آن بیشه به جای درختان، خار بوده، از آن خارها او را گزند رسید، دلیل که او را غم و اندوه به جهت زنان رسد. محمد بن سیرین
دیدن بیشه درخواب بر چهار وجه است. اول: زن بیابانی، دوم: کنیزک، سوم: منفعت، چهارم: غم و اندوه.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
جنگل، جنگل انبوه و پردرخت، از روستاهای شهرستان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
نام علف زاری است در یوش، جلگه ای در مسیر راهپیش آواز که طوایفاوزیج (ساکن و اهل اوز) و
فرهنگ گویش مازندرانی
نانی با آرد برنج که به صورت حلقوی است
فرهنگ گویش مازندرانی