جدول جو
جدول جو

معنی بیزاب - جستجوی لغت در جدول جو

بیزاب
محلی در مشرق جهرم از نواحی شرقی فسا به فارس، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیزار
تصویر بیزار
(پسرانه)
کسی که از اعمال زشت پرهیز کند (نگارش کردی: بزار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میزاب
تصویر میزاب
ناودان، آبراهه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیزار
تصویر بیزار
آزرده، روگردان و گریزان از چیزی، کسی که از چیزی بدش بیاید و از آن دوری کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزاب
تصویر تیزاب
مایعی بی رنگ و تندبو که فلزات را (غیر از طلا و برخی فلزات کمیاب دیگر) حل می کند، در طب و صنعت به کار می رود. استنشاق بخار آن خطرناک است، تندآب، اسیدنیتریک، اسیدازتیک، جوهر شوره
تیزاب سلطانی: در علم شیمی مخلوط اسیدنیتریک و اسیدکلریدریک که می تواند طلا و طلای سفید را حل کند
فرهنگ فارسی عمید
یکی از حکمای سبعۀ یونان، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
صفت بیان حالت ازبیختن، در حال بیختن، (یادداشت مؤلف) :
ز رنگ روی مل بر خاک ریزان
ز تاب موی گل بر باد بیزان،
؟ (از تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ باز، بمعنی مرغ شکاری، (از منتهی الارب) (از یادداشت مؤلف)، رجوع به باز شود
لغت نامه دهخدا
آبی زبان گز، تیزابه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بیزار)
دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به منذر بازدهد و دیت آن کشتگان بدهد و اگرنه من از صلح بیزارم و جنگ را آراسته باش. (ترجمه طبری بلعمی).
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
ناصرخسرو.
هوشیاران ز خواب بیزارند
گرچه مستان خفته بسیارند.
ناصرخسرو.
- بیزار داشتن دل و دست از چیزی یا کسی، دور داشتن از آن. بر کنار داشتن از آن:
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
ازین دیو کوتاه و بیزار دارد.
ناصرخسرو.
، متنفر. نفرت کرده. (ناظم الاطباء). مشمئز. دلزده. دلسرد. ناخشنود. کراهت زده. نفرت زده. کاره . (از یادداشت مؤلف). بی میل:
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
کسایی.
به یزدان که بیزارم از تخت عاج
سرم نیز بیزار باشد ز تاج.
فردوسی.
از اندیشۀ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت و تاج.
فردوسی.
چنین گفت پیران که از تخت و گاه
شدم دور و بیزارم از هور و ماه.
فردوسی.
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از جنگ وز دشت کین.
فردوسی.
ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار
کز خصم بآزار نیم وز تو بآزار.
فرخی.
و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی خواهی بر دشمنی. (التفهیم) .پوست باز کرده بدان گفتم که تا ویرا در باب من سخن گفته نیاید که من [خواجه احمد حسن] از خون همه جهانیان بیزارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178).
بیزارم از تو و همه یارانت مر مرا
تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام.
ناصرخسرو.
ما بتو ایمان نیاوریم الا بخدای موسی و هارون و از تو بیزاریم. (قصص الانبیاء ص 104). بعضی گفته اند که ادریس و شاگرد او از این بیزارند که بت باشد. (قصص الانبیاء ص 211). چون بامداد شد برخاست [پدر خدیجه] گفت چه حالت افتاده است گفت دوش خدیجه را به محمد (ص) دادی گفت من از این بیزارم. (قصص الانبیاء ص 217).
خالق ما که فرد و قهارست
از حقود و حسود بیزارست.
سنائی.
من از ظلم او بیزارم. (کلیله و دمنه).
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
نظامی.
چو دردت هست بیزارم ز درمان
که با درد تو درمان درنگنجد.
عطار.
من ز درمان بجان شدم بیزار
جان من درد تست میدانی.
عطار.
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم.
سعدی.
باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
خدا زان خرقه بیزار است صدبار
که صد بت باشدش در آستینی.
حافظ.
گر عبادت به مردم آزاریست
زان عبادت خدای بیزار است.
قاآنی.
دل آزاری بود کردار ناصح
نباشم از چه رو بیزار ناصح.
طغرا.
- بیزار از چیزی، نفور و کاره از آن.
، دور. عاصی. برون آمده:
در بلا گر ز تو بیزار شوم، بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن.
فرخی.
اگر این سوگندان را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزوجل بیزارم [مسعود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133).
گرنه از جان و عمر سیر شده ست
از روان تو شاه بیزار است.
مسعودسعد.
گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم
از خدایی که همه وصفش بیچون و چراست.
مسعودسعد (دیوان ص 73).
- دل بیزار بودن از چیزی یا کسی، عاصی بودن نسبت بدان. دور بودن از آن:
از این معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم زخدمت تو وز خدای بیزار است.
خاقانی (دیوان ص 842).
بدوستان دغل رنگ من که بیزارم
بعهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب.
خاقانی.
، بری ٔ. بیگناه. دور. آزاد. معاف. (ناظم الاطباء) : موبد موبدان او [بهرام گور] را گفت از خدای بترس و از بهر ملک خویشتن را هلاک مکن... اگر شیران ترا هلاک کنند ما از خون تو بیزاریم. بهرام گفت شما از خون من بیزارید؟ پس آهنگ شیران کرد. (ترجمه طبری بلعمی). تاج، این موبدان را دهم و تاج بر سر هر که خواهند بنهند وشما از آن بیعت و طاعت بیزارید. (ترجمه طبری بلعمی). موبد موبدان او را [بهرام] گفت ما از خون تو بیزاریم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77)، ازبیماری رسته، نجات یافته، مانده و افگار. (ناظم الاطباء).
- بیزار کردن، مانده کردن. آزرده کردن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی). معرب بازدار و بازیار. (قاموس). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود، کشاورز. ج، بیازره. و آن معرب است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب بازیار و آن تصحیف برزیار بمعنی کشاورز باشد. کشاورز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ریزآب، آب چرکینی که از حمامها و از شستشوی جاری می شود، (ناظم الاطباء)، رافد، رافده، ساعده، ریجاب، (یادداشت مؤلف)، رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش فدیشه شهرستان نیشابور، دارای 232 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی آنجا کرباس بافی است، طایفۀ کلاه درازی در این ده سکونت دارند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
آبریز و ناودان و آب گذر و آبراهه، (ناظم الاطباء)، ناودان، ج، مآزیب، (مهذب الاسماء)، ناودان، این کلمه بی شک فارسی فراموش شده است، از میز (مخفف میزنده یا مادۀ مضارع میزیدن) و آب، و آن در عربی اصلی ندارد و گاهی مزراب گفتن عرب دلیل دیگری است که از عرب نیست، و مزراب در واقع مصحف آن است، این کلمه فارسی است که به زبان عربی رفته و عرب آن را به صورت مئزاب حفظ کرده ولی در فارسی ناودان جای آن را گرفته است، (از یادداشت مؤلف)، ناودان، کلمه ای فارسی است معرب به همزه و دون همزه، ج، مآزیب و میازیب به ترک الهمزه، (منتهی الارب)، ناودان که راه بدر رو آب بام باشد و این معرب است، (غیاث) (از آنندراج)، به قول جوالیقی و فیروزآبادی و جوهری و سیوطی فارسی است و صاحب تاج العروس می گوید: معناه بل الماء، ج، مآزیب، (یادداشت مؤلف)، ناودان، (دهار) (مهذب الاسماء)، نام قسمتی از قرع و انبیق، (یادداشت مؤلف)، لوله ای که مقطر به واسطۀ آن به قابله جاری شود، (از مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان هرزندات بخش زنوز شهرستان مرند، واقع در 27هزارگزی شمال مرند با 176 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
چیزهایی باشد که مردم را در حالت مکاشفه دیده میشود، و آن را بعربی معاینه میگویند، (برهان)، چیزهایی که مردم باصفا را در حالت مکاشفه دیده میشود که بعربی معاینه گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چیزی که در حین مکاشفه دیده میشود و معاینه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، رجوع به معاینه و مکاشفه شود
لغت نامه دهخدا
کوهه، موجۀ آب، (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع)، موج آب که از کناره هابگذرد وآنرا کوهه نیز گویند، (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رفتن در زمین، (از ’وزب’) (منتهی الارب) (آنندراج)، رفتن در زمین همانطوری که آب، (از اقرب الموارد)، رفتن در زمین و سفر کردن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَیْ یا)
از ’ب ی ب’، سقایی که برای فروخت آب به کوچه ها بگردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میزاب
تصویر میزاب
آب راهه آب گذر، ناودان، جمع مازیب موازیب میازیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج کوهه آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزار
تصویر بیزار
دور، جدا، برکنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزاب
تصویر میزاب
آب راهه، آب گذر، ناودان، جمع مآزیب، موازیب، میازیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج، کوهه آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیزاب
تصویر تیزاب
اسیدنیتریک، مایعی است بی رنگ و تندبو، همه فلزات غیر از طلا را آب می کند، اگر با اسیدکلریدریک آمیخته شود، تیزآب سلطانی می شود که طلا را هم آب می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیزار
تصویر بیزار
بی میل، متنفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیناب
تصویر بیناب
طیف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج
فرهنگ واژه فارسی سره
بری، بی میل، روگردان، دلزده، سیر، ضجور، گریزان، متنفر، مشمئز، منزجر، نافر، نفور، وازده
متضاد: راغب، علاقه مند، مایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسید نیتریک، جوهر شوره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب کوهه، کوهه آب، موج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیزار متنفر
فرهنگ گویش مازندرانی
چرت زدن، منزجر شده، چهره درهم
دیکشنری اردو به فارسی