مایعی بی رنگ و تندبو که فلزات را (غیر از طلا و برخی فلزات کمیاب دیگر) حل می کند، در طب و صنعت به کار می رود. استنشاق بخار آن خطرناک است، تندآب، اسیدنیتریک، اسیدازتیک، جوهر شوره تیزاب سلطانی: در علم شیمی مخلوط اسیدنیتریک و اسیدکلریدریک که می تواند طلا و طلای سفید را حل کند
مایعی بی رنگ و تندبو که فلزات را (غیر از طلا و برخی فلزات کمیاب دیگر) حل می کند، در طب و صنعت به کار می رود. استنشاق بخار آن خطرناک است، تندآب، اسیدنیتریک، اسیدازتیک، جوهر شوره تیزاب سلطانی: در علم شیمی مخلوط اسیدنیتریک و اسیدکلریدریک که می تواند طلا و طلای سفید را حل کند
دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به منذر بازدهد و دیت آن کشتگان بدهد و اگرنه من از صلح بیزارم و جنگ را آراسته باش. (ترجمه طبری بلعمی). اسم تو ز حد و رسم بیزار ذات تو ز نوع و جسم برتر. ناصرخسرو. هوشیاران ز خواب بیزارند گرچه مستان خفته بسیارند. ناصرخسرو. - بیزار داشتن دل و دست از چیزی یا کسی، دور داشتن از آن. بر کنار داشتن از آن: جز آن نیست بیدار کو دست و دل را ازین دیو کوتاه و بیزار دارد. ناصرخسرو. ، متنفر. نفرت کرده. (ناظم الاطباء). مشمئز. دلزده. دلسرد. ناخشنود. کراهت زده. نفرت زده. کاره . (از یادداشت مؤلف). بی میل: بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها. کسایی. به یزدان که بیزارم از تخت عاج سرم نیز بیزار باشد ز تاج. فردوسی. از اندیشۀ دیو باشید دور گه جنگ دشمن مجویید سور اگر خواهم از زیردستان خراج ز دارنده بیزارم و تخت و تاج. فردوسی. چنین گفت پیران که از تخت و گاه شدم دور و بیزارم از هور و ماه. فردوسی. ز پیران فرستاده آمد برین که بیزارم از جنگ وز دشت کین. فردوسی. ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار کز خصم بآزار نیم وز تو بآزار. فرخی. و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی خواهی بر دشمنی. (التفهیم) .پوست باز کرده بدان گفتم که تا ویرا در باب من سخن گفته نیاید که من [خواجه احمد حسن] از خون همه جهانیان بیزارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). بیزارم از تو و همه یارانت مر مرا تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام. ناصرخسرو. ما بتو ایمان نیاوریم الا بخدای موسی و هارون و از تو بیزاریم. (قصص الانبیاء ص 104). بعضی گفته اند که ادریس و شاگرد او از این بیزارند که بت باشد. (قصص الانبیاء ص 211). چون بامداد شد برخاست [پدر خدیجه] گفت چه حالت افتاده است گفت دوش خدیجه را به محمد (ص) دادی گفت من از این بیزارم. (قصص الانبیاء ص 217). خالق ما که فرد و قهارست از حقود و حسود بیزارست. سنائی. من از ظلم او بیزارم. (کلیله و دمنه). دل من هست ازین بازار بیزار قسم خواهی بدادار و بدیدار. نظامی. چو دردت هست بیزارم ز درمان که با درد تو درمان درنگنجد. عطار. من ز درمان بجان شدم بیزار جان من درد تست میدانی. عطار. از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم. سعدی. باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار. سعدی. خدا زان خرقه بیزار است صدبار که صد بت باشدش در آستینی. حافظ. گر عبادت به مردم آزاریست زان عبادت خدای بیزار است. قاآنی. دل آزاری بود کردار ناصح نباشم از چه رو بیزار ناصح. طغرا. - بیزار از چیزی، نفور و کاره از آن. ، دور. عاصی. برون آمده: در بلا گر ز تو بیزار شوم، بیزارم از خدایی که فرستاد به احمد قرآن. فرخی. اگر این سوگندان را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزوجل بیزارم [مسعود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). گرنه از جان و عمر سیر شده ست از روان تو شاه بیزار است. مسعودسعد. گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم از خدایی که همه وصفش بیچون و چراست. مسعودسعد (دیوان ص 73). - دل بیزار بودن از چیزی یا کسی، عاصی بودن نسبت بدان. دور بودن از آن: از این معامله ار خود زیان کند کرمت دلم زخدمت تو وز خدای بیزار است. خاقانی (دیوان ص 842). بدوستان دغل رنگ من که بیزارم بعهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب. خاقانی. ، بری ٔ. بیگناه. دور. آزاد. معاف. (ناظم الاطباء) : موبد موبدان او [بهرام گور] را گفت از خدای بترس و از بهر ملک خویشتن را هلاک مکن... اگر شیران ترا هلاک کنند ما از خون تو بیزاریم. بهرام گفت شما از خون من بیزارید؟ پس آهنگ شیران کرد. (ترجمه طبری بلعمی). تاج، این موبدان را دهم و تاج بر سر هر که خواهند بنهند وشما از آن بیعت و طاعت بیزارید. (ترجمه طبری بلعمی). موبد موبدان او را [بهرام] گفت ما از خون تو بیزاریم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77)، ازبیماری رسته، نجات یافته، مانده و افگار. (ناظم الاطباء). - بیزار کردن، مانده کردن. آزرده کردن. (از ناظم الاطباء)
دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به منذر بازدهد و دیت آن کشتگان بدهد و اگرنه من از صلح بیزارم و جنگ را آراسته باش. (ترجمه طبری بلعمی). اسم تو ز حد و رسم بیزار ذات تو ز نوع و جسم برتر. ناصرخسرو. هوشیاران ز خواب بیزارند گرچه مستان خفته بسیارند. ناصرخسرو. - بیزار داشتن دل و دست از چیزی یا کسی، دور داشتن از آن. بر کنار داشتن از آن: جز آن نیست بیدار کو دست و دل را ازین دیو کوتاه و بیزار دارد. ناصرخسرو. ، متنفر. نفرت کرده. (ناظم الاطباء). مشمئز. دلزده. دلسرد. ناخشنود. کراهت زده. نفرت زده. کارِه ْ. (از یادداشت مؤلف). بی میل: بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها. کسایی. به یزدان که بیزارم از تخت عاج سرم نیز بیزار باشد ز تاج. فردوسی. از اندیشۀ دیو باشید دور گه جنگ دشمن مجویید سور اگر خواهم از زیردستان خراج ز دارنده بیزارم و تخت و تاج. فردوسی. چنین گفت پیران که از تخت و گاه شدم دور و بیزارم از هور و ماه. فردوسی. ز پیران فرستاده آمد برین که بیزارم از جنگ وز دشت کین. فردوسی. ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار کز خصم بآزار نیم وز تو بآزار. فرخی. و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی خواهی بر دشمنی. (التفهیم) .پوست باز کرده بدان گفتم که تا ویرا در باب من سخن گفته نیاید که من [خواجه احمد حسن] از خون همه جهانیان بیزارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). بیزارم از تو و همه یارانت مر مرا تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام. ناصرخسرو. ما بتو ایمان نیاوریم الا بخدای موسی و هارون و از تو بیزاریم. (قصص الانبیاء ص 104). بعضی گفته اند که ادریس و شاگرد او از این بیزارند که بت باشد. (قصص الانبیاء ص 211). چون بامداد شد برخاست [پدر خدیجه] گفت چه حالت افتاده است گفت دوش خدیجه را به محمد (ص) دادی گفت من از این بیزارم. (قصص الانبیاء ص 217). خالق ما که فرد و قهارست از حقود و حسود بیزارست. سنائی. من از ظلم او بیزارم. (کلیله و دمنه). دل من هست ازین بازار بیزار قسم خواهی بدادار و بدیدار. نظامی. چو دردت هست بیزارم ز درمان که با درد تو درمان درنگنجد. عطار. من ز درمان بجان شدم بیزار جان من درد تست میدانی. عطار. از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم. سعدی. باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار. سعدی. خدا زان خرقه بیزار است صدبار که صد بت باشدش در آستینی. حافظ. گر عبادت به مردم آزاریست زان عبادت خدای بیزار است. قاآنی. دل آزاری بود کردار ناصح نباشم از چه رو بیزار ناصح. طغرا. - بیزار از چیزی، نفور و کاره از آن. ، دور. عاصی. برون آمده: در بلا گر ز تو بیزار شوم، بیزارم از خدایی که فرستاد به احمد قرآن. فرخی. اگر این سوگندان را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزوجل بیزارم [مسعود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). گرنه از جان و عمر سیر شده ست از روان تو شاه بیزار است. مسعودسعد. گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم از خدایی که همه وصفش بیچون و چراست. مسعودسعد (دیوان ص 73). - دل بیزار بودن از چیزی یا کسی، عاصی بودن نسبت بدان. دور بودن از آن: از این معامله ار خود زیان کند کرمت دلم زخدمت تو وز خدای بیزار است. خاقانی (دیوان ص 842). بدوستان دغل رنگ من که بیزارم بعهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب. خاقانی. ، بری ٔ. بیگناه. دور. آزاد. معاف. (ناظم الاطباء) : موبد موبدان او [بهرام گور] را گفت از خدای بترس و از بهر ملک خویشتن را هلاک مکن... اگر شیران ترا هلاک کنند ما از خون تو بیزاریم. بهرام گفت شما از خون من بیزارید؟ پس آهنگ شیران کرد. (ترجمه طبری بلعمی). تاج، این موبدان را دهم و تاج بر سر هر که خواهند بنهند وشما از آن بیعت و طاعت بیزارید. (ترجمه طبری بلعمی). موبد موبدان او را [بهرام] گفت ما از خون تو بیزاریم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77)، ازبیماری رسته، نجات یافته، مانده و افگار. (ناظم الاطباء). - بیزار کردن، مانده کردن. آزرده کردن. (از ناظم الاطباء)
آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی). معرب بازدار و بازیار. (قاموس). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود، کشاورز. ج، بیازره. و آن معرب است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب بازیار و آن تصحیف برزیار بمعنی کشاورز باشد. کشاورز. (ناظم الاطباء)
آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی). معرب بازدار و بازیار. (قاموس). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود، کشاورز. ج، بیازره. و آن معرب است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب بازیار و آن تصحیف برزیار بمعنی کشاورز باشد. کشاورز. (ناظم الاطباء)
دهی از بخش فدیشه شهرستان نیشابور، دارای 232 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی آنجا کرباس بافی است، طایفۀ کلاه درازی در این ده سکونت دارند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از بخش فدیشه شهرستان نیشابور، دارای 232 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی آنجا کرباس بافی است، طایفۀ کلاه درازی در این ده سکونت دارند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
آبریز و ناودان و آب گذر و آبراهه، (ناظم الاطباء)، ناودان، ج، مآزیب، (مهذب الاسماء)، ناودان، این کلمه بی شک فارسی فراموش شده است، از میز (مخفف میزنده یا مادۀ مضارع میزیدن) و آب، و آن در عربی اصلی ندارد و گاهی مزراب گفتن عرب دلیل دیگری است که از عرب نیست، و مزراب در واقع مصحف آن است، این کلمه فارسی است که به زبان عربی رفته و عرب آن را به صورت مئزاب حفظ کرده ولی در فارسی ناودان جای آن را گرفته است، (از یادداشت مؤلف)، ناودان، کلمه ای فارسی است معرب به همزه و دون همزه، ج، مآزیب و میازیب به ترک الهمزه، (منتهی الارب)، ناودان که راه بدر رو آب بام باشد و این معرب است، (غیاث) (از آنندراج)، به قول جوالیقی و فیروزآبادی و جوهری و سیوطی فارسی است و صاحب تاج العروس می گوید: معناه بل الماء، ج، مآزیب، (یادداشت مؤلف)، ناودان، (دهار) (مهذب الاسماء)، نام قسمتی از قرع و انبیق، (یادداشت مؤلف)، لوله ای که مقطر به واسطۀ آن به قابله جاری شود، (از مفاتیح)
آبریز و ناودان و آب گذر و آبراهه، (ناظم الاطباء)، ناودان، ج، مآزیب، (مهذب الاسماء)، ناودان، این کلمه بی شک فارسی فراموش شده است، از میز (مخفف میزنده یا مادۀ مضارع میزیدن) و آب، و آن در عربی اصلی ندارد و گاهی مزراب گفتن عرب دلیل دیگری است که از عرب نیست، و مزراب در واقع مصحف آن است، این کلمه فارسی است که به زبان عربی رفته و عرب آن را به صورت مئزاب حفظ کرده ولی در فارسی ناودان جای آن را گرفته است، (از یادداشت مؤلف)، ناودان، کلمه ای فارسی است معرب به همزه و دون همزه، ج، مآزیب و میازیب به ترک الهمزه، (منتهی الارب)، ناودان که راه بدر رو آب بام باشد و این معرب است، (غیاث) (از آنندراج)، به قول جوالیقی و فیروزآبادی و جوهری و سیوطی فارسی است و صاحب تاج العروس می گوید: معناه بل الماء، ج، مآزیب، (یادداشت مؤلف)، ناودان، (دهار) (مهذب الاسماء)، نام قسمتی از قرع و انبیق، (یادداشت مؤلف)، لوله ای که مقطر به واسطۀ آن به قابله جاری شود، (از مفاتیح)
دهی است از دهستان هرزندات بخش زنوز شهرستان مرند، واقع در 27هزارگزی شمال مرند با 176 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان هرزندات بخش زنوز شهرستان مرند، واقع در 27هزارگزی شمال مرند با 176 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
چیزهایی باشد که مردم را در حالت مکاشفه دیده میشود، و آن را بعربی معاینه میگویند، (برهان)، چیزهایی که مردم باصفا را در حالت مکاشفه دیده میشود که بعربی معاینه گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چیزی که در حین مکاشفه دیده میشود و معاینه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، رجوع به معاینه و مکاشفه شود
چیزهایی باشد که مردم را در حالت مکاشفه دیده میشود، و آن را بعربی معاینه میگویند، (برهان)، چیزهایی که مردم باصفا را در حالت مکاشفه دیده میشود که بعربی معاینه گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چیزی که در حین مکاشفه دیده میشود و معاینه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، رجوع به معاینه و مکاشفه شود