جدول جو
جدول جو

معنی بیرق - جستجوی لغت در جدول جو

بیرق
پارچه ای سفید یا رنگین که بر آن نقشی باشد و بر سر چوب کنند و علامت یک کشور، دسته یا حزب باشد، پرچم، علم، رایت
فرهنگ فارسی عمید
بیرق
پرچم، پارچه های که بر سر چوب کشند و علامت یک کشور باشد
تصویری از بیرق
تصویر بیرق
فرهنگ لغت هوشیار
بیرق
((بِ رَ))
پرچم درفش، جمع بیارق
تصویری از بیرق
تصویر بیرق
فرهنگ فارسی معین
بیرق
پرچم، درفش، رایت، علم، لوا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیری
تصویر بیری
(دخترانه)
زنی که شیر می دوشد (نگارش کردی: بری)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرم
تصویر بیرم
دیلم، میلۀ آهنی ضخیم برای سوراخ کردن یا حرکت دادن چیزهای سنگین، بارم
نوعی پارچۀ نخی نازک، برای مثال به تیر با سپر کرگ و مغفر پولاد / همان کند که به سوزن کنند با بیرم (فرخی - ۲۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
در ورزش شطرنج پیاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورق
تصویر بورق
بوراکس، ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، بورات دوسود، تنگار، بوره، تنکار، بورک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارق
تصویر بارق
برق زننده،، برق دار، درخشان، تابان، ویژگی ابر برق دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیرن
تصویر بیرن
بیرون، خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
نهری است در باب الجنه در حدیث ابن عباس که ابن حاتم آن را در التقاسیم و الانواع فی حدیث الشهداء آورده است. (از تاج العروس) (معجم البلدان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
برق.
لغت نامه دهخدا
(اُبَ رِ)
مصغر استبرق بحذف سین و تاء
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسراف کردن. اتلاف کردن. ولخرجی کردن. (از دزی ج 1 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
راهنما گرفتن. (از دزی ج 1 ص 60). رجوع به بذرقه و بدرقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
مرد فرومایه و کمینه و دون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
شیخ جمال الدین محمد بن عمر بحرق حضرمی متولد به سال 869 و متوفی بسال 930 هجری قمری فقیه نحوی و لغوی بود. رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 960 و ریحانه الادب شود، مردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درگذشتن. به جوار رحمت الهی رفتن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درخشیدن چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بروق. و رجوع به بروق شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
ابن عیاض بن خویلد هذلی. شاعری است از عرب. (از منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارق
تصویر بارق
تابان، ابر درخشار برق زننده درخشنده تابان، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بوره تنگار ملح آبدار برات سدیم که فرمول شیمیایی آن میباشد. وزن مخصوصش 7، 1 و سختیش بین 2 تا 5، 2 است. بوره طبیعی مزه گس دارد تنگار ملح الصناعه. براکس، شکر سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریق
تصویر بریق
درخشندگی وتابش برق که از ابر جهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیهق
تصویر بیهق
پارسی تازی شده بیهگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیری
تصویر بیری
فرش گستردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیره
تصویر بیره
گمراه ضال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرو
تصویر بیرو
بی آزرم بیشرم پر رو بی چشم و رو، کیسه کیسه پول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرن
تصویر بیرن
خارج مقابل درون اندرون داخل، ظاهر چیزی روی چیزی مقابل درون باطن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرم
تصویر بیرم
پارچه نخی نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرگ
تصویر بیرگ
کسی که غیرت و تعصب نداشته باشد بیغیرت بی عرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیذق
تصویر بیذق
بیرق پارسی تازی شده پیادک پرچم نشانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
پارسی تازی شده پیادک پیاده یکی از مهره های شترنگ، راهنما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرم
تصویر بیرم
((بِ یا بَ یا رَ))
پارچه نخی نازک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرو
تصویر بیرو
((هِ))
کیسه، کیسه پول، بی شرم، پررو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
((دَ))
پیاده، یکی از مهره های شطرنج، جمع بیادق، راهنما در سفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارق
تصویر بارق
((رِ))
برق زننده، درخشنده، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ فارسی معین