جدول جو
جدول جو

معنی بیدوس - جستجوی لغت در جدول جو

بیدوس
معصوم و بی گناه، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیوس
تصویر بیوس
بیوسیدن، امید، آرزو، برای مثال هرکه را همت بلند بود / راه یابد به منتهای بیوس (ابن یمین - مجمع الفرس - بیوس)
فرهنگ فارسی عمید
از شهرهای مصر علیاست و تخته سنگهای موسوم به آبیدوس که نامهای دو طبقه از فراعنۀ قدیم مصر در آن نقش بود در حفر اراضی آن به دست آمد (بسال 1871 میلادی)
لغت نامه دهخدا
شاید معرب اسب پد، جوالیقی گوید: ’فارسی عربه طرفه، و الاصل ’اسب’ و هو ذکرالبراذین’ یخاطب بهذا عبدالقیس و یروی ’عبیدالعصا’ نامی از نامهای مردان ایرانی. یاقوت گوید در وجه تسمیۀ اسبذیین اختلاف است. رجوع به اسبذیون شود. طرفه در عتاب قوم خویش گوید:
فاقسمت عندالنصب انی لهالک
بملتفه لیست بغیظ و لاخفض
خذوا حذرکم اهل المشقر و الصفا
عبید اسبذ و القرض یجری من القرض
ستصبحک الغلباء تغلب غاره
هنالک لاینجیک عرض من العرض
و تلبس قوماً بالمشقر والصفا
شآبیب موت تستهل و لاتغضی
تمیل علی العبدی فی جو داره
و عوف بن سعد تخترمه من المحض
هما اوردانی الموت عمداً و جرّدا
علی الغدر خیلاً ماتمل من الرکض.
ابوعمرو الشیبانی در تفسیر آن گوید: اسبذ نام پادشاهی بود از ایران که کسری ویرا به بحرین حکومت داد و اسبذ اهالی آن ناحیت را به اطاعت درآورد و ایشان را خوار کرد و نام او بفارسی ’اسبیدویه’ (شاید اسپیدرویه) یعنی سپیدرو (ابیض الوجه) پس آنرا تعریب کردند و عرب اهل بحرین را به این پادشاه نسبت کنند از جهت ذم و آن مختص بقومی دون قومی نباشد. (معجم البلدان ذیل کلمه اسبذ). جوالیقی گوید: ابوعبیده گفته که نام قائدی از قواد کسری ببحرین است و آن فارسی است و عرب نیز آنرا استعمال کرده است و دیگری گفته: ’عبید اسبذ’ قومی از اهل بحرین بودند که براذین ’اسبها’ میپرستیدند و طرفه گفته که ’عبید اسبذ’ یعنی یا عبیدالبراذین. (المعرب ص 38 و 39)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حیات داود که در بخش گناوۀ شهرستان بوشهر واقع و دارای 106 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان لیراوی که در بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع و دارای 300 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
قریه ای است هفت فرسنگی شمال دیر بفارس، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
امید. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
پسر اتیس. (ایران باستان ج 1 ص 735)
لغت نامه دهخدا
نان فطیر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معرب پیه سوز، ج، بیاسیس، ابن بطوطه در سفرنامه (چ مصر ص 181) نویسد: و فی المجلس خمسه من البیاسیس و البیسوس شبه المناره من النحاس له ارجل ثلاث و علی رأسه شبه جلاس من النحاس و فی وسطه انبوب للفتیله و یملأ من الشحم المذاب، و نیز رجوع به دزی ج 1 ص 133 شود
لغت نامه دهخدا
نام صنوبر صغیر، (یادداشت مؤلف)، رجوع به صنوبر صغیر شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرکّب از: بید + وش، مانند بید. برسان بید. بیدمانند، لرزان. لرزنده مانند برگهای بید که به اندک بادی میلرزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بی شکل، بد تربیت شده و بی ادب، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
لغت نامه دهخدا
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + دون، کلمه نفی یعنی بدون، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسم مصدر از بیوسیدن، طمع بچیزی از هر نوع که باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ اسدی) (از مهذب الاسماء). طبع داشتن بود بچیزی از هر نوع که باشد. (اوبهی). آز و حرص. (ناظم الاطباء). طمع، امید و امیدواری بچیزی از هر نوع که بوده باشد. (از برهان). امیدواری بچیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). امید. (ناظم الاطباء). أمل. رجاء. (السامی فی الاسامی). امید و آرزو و از مصدر بیوسیدن و ریشه بوی که بویه از آنست. (لغات شاهنامه) : التأمیل، بیوسیدن و به بیوس افکندن. (مجمل اللغه) ، انتظار. (برهان) (اوبهی). توقع. (ناظم الاطباء). انتظار کردن به چیزی. (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی) : و هرچند که هوای وی از آن منقطع باشد دنیائی، آخر بیوس ثواب آن جهانی باشدش. (کشف المحجوب هجویری ص 127).
ای پهلوان کامروا اختیار دین
ای خلق را به بخشش و انعام تو بیوس.
محمد بن همام شهاب الدین.
کز این نامه هم گر نرفتی بیوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس.
نظامی.
رزم بر بزم اختیار مکن
هست ما رابخود هزار بیوس.
ابن یمین.
با عقل کاردیده بخلوت شکایتی
میکردم از نکایت گردون پرفسوس
گفتم که جور اوست که اصحاب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سر بیوس.
ابن یمین.
، تواضع. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خضوع و فروتنی. (ناظم الاطباء) ، چاپلوسی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). چاپلوسی. تملق. (ناظم الاطباء) ، خواهش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، نگرانی، شهوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیوس
تصویر بیوس
انتظار، توقع، طمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوس
تصویر بیوس
((بَ))
چشمداشت، توقع، طمع، امید، آرزو
فرهنگ فارسی معین