جدول جو
جدول جو

معنی بیدخ - جستجوی لغت در جدول جو

بیدخ(بَ / بِ یْ دَ)
اسب جلد و تند و تیزخیز را گویند. (برهان). مؤلف انجمن آراپس از نقل گفتۀ برهان گوید: این لغت ببای عربی غلطاست و تصحیف خوانی کرده اند و هیدخ به هاء و به یای تازی بمعنی اسب جلد و تیز است. و رجوع به هیدخ شود
لغت نامه دهخدا
بیدخ(بَ دَ)
بدون الف و لام، نام زنی است. (از لسان العرب) :
هل تعرف الدار لاّل بیدخا
جرت علیها الریح ذیلاً انبخا.
(لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
بیدخ
اسب تند رو و تیز جنگی
تصویری از بیدخ
تصویر بیدخ
فرهنگ لغت هوشیار
بیدخ((دَ))
تند و جلد
تصویری از بیدخ
تصویر بیدخ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیدخت
تصویر بیدخت
(دخترانه)
نام ستاره زهره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیدا
تصویر بیدا
بیابان، دشت، صحرا، زمین پهناور و بی آب و علف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
ترسو، دلتنگ، افسرده، دلداده، دلباخته، عاشق، شیدا، بی صبر، بی قرار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
در ورزش شطرنج پیاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدخت
تصویر بیدخت
زهره، دومین سیارۀ منظومۀ شمسی که قدما آنرا سعد می دانستند و به خنیاگری نسبت می دادند، ناهید، ونوس، بغدخت، بیلفت، خنیاگر فلک، مطربۀ فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیدخ
تصویر هیدخ
اسب جوان تند و تیز، اسبی که به سختی رام شود، اسب جنگی
فرهنگ فارسی عمید
منسوب به بید، از بید، دارای بید: کوچۀ بیدی، کوچه ای که در آن بید رسته باشد،
درخت بید و تک بید، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بَ)
از بیداء عربی، بیابان و دشت. (غیاث). رجوع به بیداء شود:
وان پول سدیور ز همه باز عجبتر
کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا.
عنصری.
گهی برقش درخشنده چو نور تیغ رخشنده
گهی رعدش خروشنده چو شیر شرزه در بیدا.
مسعودسعد.
مرغ از هوا درآوردی و آهو در بیدا صید کردی. (سندبادنامه ص 200). و چون صرصر و نکباء در سبسب و بیدا رفتن ساخت. (سندبادنامه ص 58).
ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز کردر به کردر.
(از سندبادنامه).
از مواشی و غنائم اغنام ایشان چندان حاصل شد که در فضای صحرا و اقطار بیدا نمی گنجید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394) ، یک قسم ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید میشود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
این کلمه دربیت زیر (لباب الالباب ج 1 ص 242) از محمد بن بدیع نسوی آمده و مؤلف آنرا با تردید ذکر کرده و ارجاع به بیدخ داده اند، و بیدخ بمعنی اسب تیزرو است:
که گر ز ابر قبول تو شبنمی یابد
ز مرغزار مراد تو برکشد بیرخ
لغت نامه دهخدا
دختر ابلیس یا دختر پسر او. و بعضی گویند که بیذخ خود ابلیس است و او را تختی است بر روی آب زده و ساحر چون هرچه مطلوب بیذخ است بجای آرد بدو رسد و بیذخ هرچه او خواهد انجام کند و حوائج ساحر برآورد و از چشم او غائب نشود و قربانها که برای او کنند آدمی و دیگر حیوان است و نیز باید واجبات را دست بازدارند و هرچه در پیش عقل ناپسند است بجای آرند و بعضی گفته اند بیذخ بر تخت خویش نشیند و ساحر او راسجده آرد. (یادداشت مؤلف از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
مرکّب از: بی + دل، که دل ندارد. (یادداشت مؤلف)، دل از کف داده:
بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان
منم او را شمن و خانه من فرخارست.
بوالمعشر.
بدانی گر چو من بیدل بمانی
فغان از من بگیتی بیش خوانی...
(ویس و رامین)،
گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی
رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر.
سوزنی.
من نبودم بیدل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم.
حافظ.
، عاشق شیدا. (آنندراج)، بیمار از عشق. (از ناظم الاطباء)، عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده:
که پروردۀ مرغ بیدل شده ست
ز آب مژه پای در گل شده ست.
فردوسی.
برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا.
فرخی.
چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل
چه خواهد عاشق از معشوق دلبر.
فرخی.
تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان.
فرخی.
چو بشنید این سخن رامین بیدل
چنان شد چون خری وامانده در گل.
(ویس و رامین)،
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده بچاه اندر چون بیژنم.
ناصرخسرو.
با باد چو بیدلان همیگردی
نه خواب و قرار نه خور و مسکن.
ناصرخسرو.
چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم
چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری.
سوزنی.
شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را بجان زیان افتاد.
خاقانی.
لاف از دم عاشقان زند صبح
بیدل دم سرد از آن زند صبح.
خاقانی.
نعرۀ مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون.
خاقانی.
گهی دل را بنفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی.
نظامی.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
نظامی.
هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن
که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی.
سعدی.
بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول.
سعدی.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم.
حافظ.
ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور.
حافظ.
خدا را بر من بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی.
حافظ.
- بیدل افتادن، بیدل شدن:
بمن ده که بس بیدل افتاده ام
وزین هر دو بی حاصل افتاده ام.
حافظ.
و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود.
- بیدل شدن، شیدا و عاشق شدن:
هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد
حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر.
فرخی.
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب ب خانه خمار بگذرد.
سعدی.
و رجوع به بیدل شود.
- بیدل کردن، شیدا و عاشق کردن:
نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتانت.
سعدی.
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان.
سعدی.
، (اصطلاح عرفان) دلداده. دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد:
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد.
حافظ.
، آزرده. دل گرفته. غمگین. دلتنگ. (ناظم الاطباء)، دلخسته. (آنندراج)، گرفته. دلتنگ. غمناک:
چو بیکام و بیدل بیامد ز روم
نشستش نبود اندرین مرز و بوم.
فردوسی.
چو این دوسر افکنده شد در نبرد
شماساس شد بیدل و روی زرد.
فردوسی.
با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد.
فرخی.
بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی.
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی.
منوچهری.
بدانی که ما عاشقانیم و بیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی.
منوچهری.
تو یار بیدلان و بیکسانی
همیشه چارۀ بیچارگانی.
(ویس و رامین)،
ملک اهل فضل بیجان شد
چه شگفتی که بیدلند حشم.
مسعودسعد.
اگرچه نیستی غمخوار کارم
بدینسان بیدل و غمگین مدارم.
نظامی.
بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را بوعده دل دادند.
نظامی.
میدهد دل مر تو را کاین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان.
مولوی.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.
حافظ.
و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)،
- بیدل شدن، مضطرب و غمگین شدن. آزرده خاطر گشتن:
حشم ولشکر بیدل شده بودند همه
از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر.
فرخی.
پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار.
فرخی.
، بیهوش. پریشان خاطر:
بهشیاری مشو با من که مستی
چو من بیدل نه ای حقا که هستی.
نظامی.
، مجنون. (آنندراج)، معتوه. دیوانه. (یادداشت مؤلف)، نادان. گول. کودن. (ناظم الاطباء)، ضعیف القلب. (ناظم الاطباء) :
مرا بیدل و بیخرد یافتی
بکردار بد تیز بشتافتی.
فردوسی.
و او را پیش از آنک اندیشۀ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92)،
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای.
نظامی (خسرو و شیرین)،
- بیدل شدن، دیوانه شدن:
گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی
فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی.
عنصری.
، بددل. بزدل و نامرد. (آنندراج)، جبان. (زمخشری)، هدان. هیدان. مرغ دل. هاع. (نصاب الصیبان)، کم دل. کم جرأت. ترسنده:
رخ جنگی سیاه از گرد تیره
دل بیدل بسان بید لرزان.
ناصرخسرو.
سپه را چو دلداد خسرو بسی
که بیدل نبایدکه باشد کسی.
نظامی.
- بیدل شدن، ترسو و بددل شدن:
اگر بیدل شود شیر دژآگاه
برو چیره شود در دشت روباه.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نامی است که چینیها بدان طوایف مغولستان یعنی وحشیهای شمالی را مینامیدند ولی گمان قوی این است که در میان بیدی ها نه فقط طوایف مغول بل طوایف تاتار و منچو نیز بوده اند. (ایران باستان ج 3 ص 2254)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حیات داود که در بخش گناوۀ شهرستان بوشهر واقع و دارای 106 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان لیراوی که در بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع و دارای 300 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
قریه ای است هفت فرسنگی شمال دیر بفارس، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ خَ)
فربه: امراءه بیدخه، زن فربه باگوشت. (منتهی الارب). امراءه بیدخه تاره (فربه) لغه حمیریه. (از ذیل اقرب از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
شاید معرب اسب پد، جوالیقی گوید: ’فارسی عربه طرفه، و الاصل ’اسب’ و هو ذکرالبراذین’ یخاطب بهذا عبدالقیس و یروی ’عبیدالعصا’ نامی از نامهای مردان ایرانی. یاقوت گوید در وجه تسمیۀ اسبذیین اختلاف است. رجوع به اسبذیون شود. طرفه در عتاب قوم خویش گوید:
فاقسمت عندالنصب انی لهالک
بملتفه لیست بغیظ و لاخفض
خذوا حذرکم اهل المشقر و الصفا
عبید اسبذ و القرض یجری من القرض
ستصبحک الغلباء تغلب غاره
هنالک لاینجیک عرض من العرض
و تلبس قوماً بالمشقر والصفا
شآبیب موت تستهل و لاتغضی
تمیل علی العبدی فی جو داره
و عوف بن سعد تخترمه من المحض
هما اوردانی الموت عمداً و جرّدا
علی الغدر خیلاً ماتمل من الرکض.
ابوعمرو الشیبانی در تفسیر آن گوید: اسبذ نام پادشاهی بود از ایران که کسری ویرا به بحرین حکومت داد و اسبذ اهالی آن ناحیت را به اطاعت درآورد و ایشان را خوار کرد و نام او بفارسی ’اسبیدویه’ (شاید اسپیدرویه) یعنی سپیدرو (ابیض الوجه) پس آنرا تعریب کردند و عرب اهل بحرین را به این پادشاه نسبت کنند از جهت ذم و آن مختص بقومی دون قومی نباشد. (معجم البلدان ذیل کلمه اسبذ). جوالیقی گوید: ابوعبیده گفته که نام قائدی از قواد کسری ببحرین است و آن فارسی است و عرب نیز آنرا استعمال کرده است و دیگری گفته: ’عبید اسبذ’ قومی از اهل بحرین بودند که براذین ’اسبها’ میپرستیدند و طرفه گفته که ’عبید اسبذ’ یعنی یا عبیدالبراذین. (المعرب ص 38 و 39)
لغت نامه دهخدا
جان، (1615-1662 میلادی) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان، در نتیجۀ مطالعات کتاب مقدس، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیدۀ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت، (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ستارۀ زهره را گویند که صاحب فلک سیم و اقلیم پنجم است. (برهان). ستارۀ زهره است و آنرا ناهید نیز خوانند. (جهانگیری). ستارۀ زهره. (رشیدی). ستاره ای است در آسمان سوم که او را ناهید نیز گویند و منجمان سعد اصغر خوانند و بتازیش زهره نامند. (از شرفنامۀ منیری). مؤلف انجمن آرا پس از نقل گفتۀ برهان نویسد ظن مؤلف آن است که آن نیز هیدخت بوده مانند بیدخ تصحیف خوانی شده چه دخت بمعنی دختر است و هی بمعنی خوب است یعنی دختر خوب و ناهید یعنی دختر نارپستان نیز مؤید این قول است پس اصل در این لغت هیددخت بوده چنانکه رسم است یک دال را حذف کرده اند هیدخت شده و تصحیف بیدخت گردیده بیدخت یعنی بیدختر و در اینجا این معنی مناسب نیست. عین همین عبارت را آنندراج از انجمن آرا نقل کرده است اما چنانکه خواهیم دید این گفته براساسی نیست. بذخت، بقول ’شفتلویتز’ اصل آن بغدخت است یعنی دختر بغ (خدا) و آن به ستارۀ زهره اطلاق شده است. بعضی اساس بدوح اسلامی را همین نام آرامی ایرانی ستارۀ زهره - یعنی بیدخت - میدانند. رجوع به حاشیۀ برهان چ معین و دائره المعارف اسلام در کلمه بدوح و مزدیسنا ص 330 و 329 شود. احمد بن محمد بن عبد ربه در قصیده ای خطاب به ابوعبیده مسلم بن احمد بن ابوعبیدۀ بلنسی معروف به صاحب قبله فقیه و منجم گوید:
زعمت بهرام او بیدخت یرزقنا
لابل عطارد او برجیس او زحلا
و قلت ان جمیع الخلق فی فلک
بهم یحیط و فیهم یقسم الاجلا.
ابوالعلاء معری گوید:
هل فاز بالجنه عمالها
و هل شری فی النار نوبخت
والظلم ان تلزم ماقد جنی
علیک بهرام و بیدخت.
رجوع به زهره و ناهید و نیز به ایران در زمان ساسانیان ص 100، 101، 102 و مزدیسنا ص 329 و 330 شود، زنی زیبا که هاروت و ماروت فریفتۀ او شدند. (فرهنگ فارسی معین). داستان این زن در تفسیر سورآبادی و دیگر تفاسیر نیز به زیبائی بیان شده است. رجوع به تفاسیر فارسی قرآن کریم شود، بذخت. بغدخت دختر خدا. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
پارسی تازی شده پیادک پیاده یکی از مهره های شترنگ، راهنما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدر
تصویر بیدر
خرمن خرمنگاه خرمن (جو گندم)، خرمنگاه، جمع بیادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
افسرده، دلباخته، ترسو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیذخ
تصویر بیذخ
زن فزبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدا
تصویر بیدا
بیابان، جمع بیداوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدخت
تصویر بیدخت
ستاره زهره ناهید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدیخ
تصویر بدیخ
والا پایگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
((دِ))
آزرده، عاشق، دلداده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
((دَ))
پیاده، یکی از مهره های شطرنج، جمع بیادق، راهنما در سفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدر
تصویر بیدر
((بَ یا بِ یْ دَ))
خرمن (جو، گندم). خرمنگاه، جمع بیادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیدخ
تصویر هیدخ
((هَ دَ))
اسب جوان سرکش که به سختی رام شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدخت
تصویر بیدخت
((بِ دُ))
سیاره زهره، ناهید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
عاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیدم
تصویر بیدم
آنور
فرهنگ واژه فارسی سره