بیدادی. ظلم و تعدی و ستم و زبردستی و بی قانونی. (ناظم الاطباء). ظلم. ستم. تعدی. مقابل دادگری: دل من خواهی و اندوه دل من نبری اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری. فرخی. این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست جای آن است که باید بشما بر بگریست. منوچهری. منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد. (نوروزنامه). ای چرخ فلک خرابی از کینۀ تست بیدادگری عادت دیرینۀ تست. خیام. چونکه تو بیدادگری پروری ترک نه ای هندوی غارتگری. نظامی
بیدادی. ظلم و تعدی و ستم و زبردستی و بی قانونی. (ناظم الاطباء). ظلم. ستم. تعدی. مقابل دادگری: دل من خواهی و اندوه دل من نبری اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری. فرخی. این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست جای آن است که باید بشما بر بگریست. منوچهری. منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد. (نوروزنامه). ای چرخ فلک خرابی از کینۀ تست بیدادگری عادت دیرینۀ تست. خیام. چونکه تو بیدادگری پروری ترک نه ای هندوی غارتگری. نظامی
حالت بیداد. ظلم. جور. جفا و ستم. (آنندراج). بیدادگری. (ناظم الاطباء). ستمکاری. عدوان. ستم. اعتداء. (یادداشت مؤلف) : ازین پس گر آید ز جایی خروش ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش. فردوسی. پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت بیدادی و بیرهی. فردوسی. ز بیدادی پادشاه جهان همه نیکوئیها شود در نهان. فردوسی. ای جهانی ز تو به آزادی بر من از تو چراست بیدادی. فرخی. ز عدل و داد تو گم گشته نام جور و بیدادی همیشه همچنین بودی همیشه همچنین بادی. فرخی. خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی شاخی که ز گلزاری بردند به غداری. منوچهری. ز دلها گشت بیدادی فراموش توانگر شد هر آنکو بود دریوش. (ویس و رامین). یله مکن که این لشکر ستم کنند که بیدادی شوم باشد. (تاریخ بیهقی ص 565 چ ادیب). نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد فروساید اگر سنگی که پر تیز است سوهانش. ناصرخسرو. و آشفته کنی بدست بیدادی احوال بنظم و نغز و رامش را. ناصرخسرو. بودم آزادزاده ای آزاد بنده گشتم به بند بیدادی. مسعودسعد. چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای منارۀ کهن کنند. (تاریخ سیستان). گریۀ تو ز ظلم و بیدادی به که بیوقت خنده و شادی. سنائی. دست حسد سرمۀ بیدادی در چشم وی [دمنه کشید. (کلیله و دمنه). داد میخواهم ز بیدادی که گویی بردلش نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند. هندوشاه نخجوانی. رجوع به بیداد شود
حالت بیداد. ظلم. جور. جفا و ستم. (آنندراج). بیدادگری. (ناظم الاطباء). ستمکاری. عدوان. ستم. اعتداء. (یادداشت مؤلف) : ازین پس گر آید ز جایی خروش ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش. فردوسی. پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت بیدادی و بیرهی. فردوسی. ز بیدادی پادشاه جهان همه نیکوئیها شود در نهان. فردوسی. ای جهانی ز تو به آزادی بر من از تو چراست بیدادی. فرخی. ز عدل و داد تو گم گشته نام جور و بیدادی همیشه همچنین بودی همیشه همچنین بادی. فرخی. خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی شاخی که ز گلزاری بردند به غداری. منوچهری. ز دلها گشت بیدادی فراموش توانگر شد هر آنکو بود دریوش. (ویس و رامین). یله مکن که این لشکر ستم کنند که بیدادی شوم باشد. (تاریخ بیهقی ص 565 چ ادیب). نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد فروساید اگر سنگی که پر تیز است سوهانش. ناصرخسرو. و آشفته کنی بدست بیدادی احوال بنظم و نغز و رامش را. ناصرخسرو. بودم آزادزاده ای آزاد بنده گشتم به بند بیدادی. مسعودسعد. چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای منارۀ کهن کنند. (تاریخ سیستان). گریۀ تو ز ظلم و بیدادی به که بیوقت خنده و شادی. سنائی. دست حسد سرمۀ بیدادی در چشم وی [دمنه کشید. (کلیله و دمنه). داد میخواهم ز بیدادی که گویی بردلش نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند. هندوشاه نخجوانی. رجوع به بیداد شود