جدول جو
جدول جو

معنی بیدآبادی - جستجوی لغت در جدول جو

بیدآبادی
منسوب به بیدآباد، محلتی بشمال غربی اصفهان، باباحسن بیدآبادی از پهلوانان داستان حسین کرد بروزگار صفویه از آنجاست
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ویذآباد، ویدآباد، نام محله ای از محلات قدیم اصفهان واقع در شمال غربی آن شهر، (یادداشت مؤلف از ترجمه محاسن اصفهان ص 51، 75)
لغت نامه دهخدا
بیدآباد، در معجم البلدان ویذآباد ضبط کرده و نویسد محلۀ بزرگی است از اصفهان و منسوب بدانجا را ویذآبادی گویند و آن همین بیدآباد معروف است، (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان جلگۀ شهرستان گلپایگان است و 352 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
قصبۀ مرکز بخش صیدآباد شهرستان دامغان است. این قصبه در 21 هزارگزی باختر دامغان و یک هزارگزی جنوب شوسۀ دامغان به سمنان واقع و مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر است: طول 54 درجه و 9 دقیقه و 10 ثانیه عرض 36 درجه و 2 دقیقه و 3 ثانیه و ارتفاع 1190 گز. موقعیت قصبه: در جلگه واقع و هوای آن معتدل و خشک است. 1150 تن سکنه دارد. آب آن از قنات مهم. محصول عمده اش غلات، حبوبات، پنبه، بادام، پسته، انگور. شغل مردان زراعت، کسب و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. ادارۀ بخشداری، پاسگاه ژاندارمری، دبستان و 15 باب دکان و زیارتگاهی به نام امامزاده قاسم دارد. مزارع عیش آباد، اسماعیل آباد و احمدآباد جزء این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
یکی از دهستان های بخش مرکزی شهرستان سیرجان است. این دهستان دارای هوای سردسیری بوده و از 123 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و سکنۀ آن 864 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یِ)
دهی است جزء بخش طالقان شهرستان تهران. دارای 648 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی. محصول آنجا غلات، یونجه، لوبیا، عدس، سیب زمینی، خیار و میوه. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزو بخش شهریار شهرستان تهران در جلگه و معتدل است. سکنۀ آن 216 تن است. آب آن از قنات و سیاه آب ابراهیم آباد و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند، انگور و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
منسوب است به نمدآباد که از محله های نیشابور است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ده کوچکی است از دهستان قهاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان، واقع در 12 هزارگزی جنوب صیدآباد و یکهزارگزی راه آهن. دارای 70 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
علی بن محمد الزیادآبادی، او از زیادآباد سرناحیت بوده است و به علمای بزرگ اختلاف داشته است و علمای بزرگ از مصابیح علوم او اقتباس کرده، (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 144)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به زیادآباد که گمان می کنم از قراء شیراز باشد، (از سمعانی)، رجوع به زیادآباد و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
محمدعبدالحق العمری. او راست: 1- تسهیل الکافیه و آن شرحی است بر کافیه ابن حاجب که بسال 1282 هجری قمری در هند بچاپ رسیده است. 2- شرح علی الهدایه اثیرالدین ابهری که بسال 1297 هجری قمری در هند بچاپ رسیده است. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
جمال الدین (سید...) مشهور به افغانی. رجوع به جمال الدین (سید...) شود، جمع واژۀ ست ّ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
منسوب به اسدآباد همدان و جماعتی از مشاهیر علماء و محدثین بدان نسبت دارند. (انساب سمعانی) (معجم البلدان) ، دندان افکندن شتر بهشت سالگی. (منتهی الارب) ، شش شدن. (تاج المصادر بیهقی). شش تن شدن قوم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بکرآباد که محلۀ معروفی است در جرجان (گرگان). (از سمعانی) ، بمجاز، ترک آشنایی کردن. بریدن از کسی. دوری کردن از او. رجوع به گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بحرآباد: انجیربحرآبادی به نیکوئی معروف است. (یادداشت مؤلف).
- امرود بحرآبادی، قسمی امرود است و در ذخیرۀ خوارزمشاهی مکرر نام او آمده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
حالت بیداد. ظلم. جور. جفا و ستم. (آنندراج). بیدادگری. (ناظم الاطباء). ستمکاری. عدوان. ستم. اعتداء. (یادداشت مؤلف) :
ازین پس گر آید ز جایی خروش
ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش.
فردوسی.
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت بیدادی و بیرهی.
فردوسی.
ز بیدادی پادشاه جهان
همه نیکوئیها شود در نهان.
فردوسی.
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی.
فرخی.
ز عدل و داد تو گم گشته نام جور و بیدادی
همیشه همچنین بودی همیشه همچنین بادی.
فرخی.
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری بردند به غداری.
منوچهری.
ز دلها گشت بیدادی فراموش
توانگر شد هر آنکو بود دریوش.
(ویس و رامین).
یله مکن که این لشکر ستم کنند که بیدادی شوم باشد. (تاریخ بیهقی ص 565 چ ادیب).
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد
فروساید اگر سنگی که پر تیز است سوهانش.
ناصرخسرو.
و آشفته کنی بدست بیدادی
احوال بنظم و نغز و رامش را.
ناصرخسرو.
بودم آزادزاده ای آزاد
بنده گشتم به بند بیدادی.
مسعودسعد.
چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای منارۀ کهن کنند. (تاریخ سیستان).
گریۀ تو ز ظلم و بیدادی
به که بیوقت خنده و شادی.
سنائی.
دست حسد سرمۀ بیدادی در چشم وی [دمنه کشید. (کلیله و دمنه).
داد میخواهم ز بیدادی که گویی بردلش
نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند.
هندوشاه نخجوانی.
رجوع به بیداد شود
لغت نامه دهخدا
از محله های قدیمی شهرستان بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع نرم آب دوسر ساری
فرهنگ گویش مازندرانی