جدول جو
جدول جو

معنی بیحان - جستجوی لغت در جدول جو

بیحان
(بَ / بَیْ یَ)
آنکه پوشیدن راز نتواند. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). مردی که ظاهر سازد راز خود را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریحان
تصویر ریحان
(دخترانه)
گیاهی علفی، کاشتنی، و معطر از خانواده نعناع، هر گیاه خوشبو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیسان
تصویر بیسان
(دخترانه)
جالیز (نگارش کردی: بسان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیران
تصویر بیران
ویران، خراب، بایر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
ترازنامه، سیاهه ای که بنگاه ها در آخر سال می نویسند و دارایی و بدهی خود را در آن معین می کنند، بیلان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریحان
تصویر ریحان
از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه اسپرغم، شاه اسپرم، شاه سپرغم، شاه پرم، اسفرغم، ضیمران، اسفرم، اسپرم، ضومران، سپرهم، سپرم، نازبو، اسپرغم، شاه سپرم، شاسپرم، ونجنک، سپرغم
هر گیاه سبز و خوشبو
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بدون الف و لام، نام مردی و موضعی است یا آبی است مر بنی جعفر بن کلاب را. (منتهی الارب). نام مردی و موضعی است. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قریه ای است از دانیه از توابع اندلس و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صاحب غیاث اللغات و شرفنامه نوشته اند که نام وزیر و سردار لشکر افراسیاب است اما کلمه دگرگون شدۀ پیران است. رجوع به پیران شود
لغت نامه دهخدا
بی روان، بی حیات، (ناظم الاطباء) :
چرخ را انجم میان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند،
ناصرخسرو،
روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد، یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا، (نوروزنامه ص 95)،
از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید
جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن،
خاقانی،
بی جان چه کنی رمیده ای را
جانیست هر آفریده ای را،
نظامی،
کافران از بت بی جان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد،
سعدی،
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا،
سعدی،
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم،
سعدی،
، زبون و ناتوان، (ناظم الاطباء)، حالت افسردگی مار و حشرات از سرما، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَیْ یِ)
مثنای بیّع. خرنده و فروشنده، مانند قمران. (از منتهی الارب). البائع و المشتری،و منه الحدیث: البیعان (المتبایعان) بالخیار ما لم یتفرقا. (از ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ باب، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، رجوع به باب شود
لغت نامه دهخدا
ویران که نقیض آباد باشد، (از برهان)، بیرام، بیرانه، (از غیاث)، ویران، (رشیدی)، ویران، ویرانه، (انجمن آرا) : (زحل دلالت دارد بر) ... راههای بیران ... (التفهیم بیرونی)، و از جزیره های آباد و بیران هزار و سیصد و هفتاد جزیره است، (مجمل التواریخ و القصص)،
بود بیران دهی بره اندر
از عمارت در او نمانده اثر،
سنائی،
و این بوم بیران کش جهان می دانند تنگنائی بر لشکر تست، (راحهالصدور راوندی)، و رجوع به ویران شود،
- بیران شدن، ویران شدن، تهکم، (تاج المصادر بیهقی)، رجوع به ویران شدن شود،
- بیران کردن، ویران کردن: چون ابرهه الاشرم پیل به در مکه آورد بدان عزم که بیران کند، (مجمل التواریخ و القصص)، ابن الزبیر خانه کعبه را فراخ کرده و حجاج بهری از آن بمنجنیق بیران کرده بود، (مجمل التواریخ و القصص)، در سنۀ عشر و مأتین هجریه آن باروی را بیران کرد و خراب گردانید، (تاریخ قم ص 35) ...، آن قاعده را هدم کرده بودند و آن طریقه بیران کرده بودند، (کتاب النقض ص 487)، اولاً مصر بیران کند وتخت معد و نزار بشکند، (کتاب النقض ص 510)، و رجوع به ویران کردن شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ابیض، سپیدان از مردم، ضد سیاهان، (از لسان العرب) (از تاج العروس)، مقابل سودان، سپیدپوستان، سپیدان، (یادداشت مؤلف)، سپیدان، ضد سیاهان، (منتهی الارب) : أبیضت المراءه و اباضت، ولدت البیضان، (لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کوهی است بنی سلیم را در حجاز، (از معجم البلدان)،
- بیضان الزروب، نام شهریست، (ناظم الاطباء)، یاقوت گوید این نام در شعر هذیل آمده است اما نمیدانم همان بیضان است یا دیگری، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
فخذی از بنی یوسی از زهران از قبایل بزرگ عسیر معروف به اهل بیضان، (از معجم قبایل العرب)
فرعی از شمر ازمجاوده مقیم در دیرالزور، (از معجم قبایل العرب)
فرعی ازبنی عمرو از حرب مقیم نجد، (از معجم قبایل العرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آبی متعلق به خزاعه در برس. (از معجم ما استعجم)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بین + ان، صفت بیان حالت از دیدن، بیننده، درحال دیدن، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بی آبرو، رسوا، بدنام، معیوب، (ناظم الاطباء)، کلمه و معانی آن در مآخذی که در دسترس بود دیده نشده
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قرای نسف و در یک فرسخی آن، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
موضعی است در دیار تمیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بلح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بلح شود
لغت نامه دهخدا
از قریه های مرو است و صالح بن یحیی بیمانی عالم در نحو و لغت بدانجا منسوب است، (از مرآت البلدان ج 1 ص 327) (از معجم البلدان)
شهر کوچکی است از گیلان، (مرآت البلدان ج 1 ص 327)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صیحان
تصویر صیحان
آواز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیحان
تصویر شیحان
درمنه یهودی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
شیوه ای در نوشتن، فرزند، آسایش، فراوانی، ونجنک ونجنک را همی نمونه کند در گلستان به زلف ونجنکی (ناصرخسرو) شاد اسپرم سپرغم پارنبوی نازبویه، روزی (رزق) هر گیاه خوشبو اسپرغم اسپرم، گیاهی است علفی است از تیره نعنایان که یکساله و معطر است و دارای ساقه ای منشعب از قاعده میباشد. ارتفاعش 25 تا 30 سانتیمتر است برگهایش متقابل سبز شفاف و بیضوی و کمی دندانه دار و گلهایش معطر و به رنگهای سفید و گلی و گاهی بنفش و مجتمع بطور فراهم در کنار برگهای انتهایی ساقه قرار دارند صعتر هندی حبق ریحانی نازبویه، رزق روزی، رحمت، یکی از خطوط اسلامی، (تصوف) اثر ریاضت که در سالک پیدا شود نوری که به سبب تصفیه و ریاضت حاصل شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیحان
تصویر دیحان
ملخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیضان
تصویر بیضان
سپیدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیران
تصویر بیران
ویران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیبان
تصویر بیبان
جمع باب، درها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
فرانسوی تراز نامه ترازنامه تراز نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیحال
تصویر بیحال
آنکه حال خوشی ندارد بی رمق، وارفته شل، بیعرضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریحان
تصویر ریحان
((رَ یا رِ))
هر گیاه خوشبو، اسپرغم، از سبزی های خوردنی با ساقه نازک و برگ های پهن
فرهنگ فارسی معین
صورت ریز دارایی و بدهی شرکت ها و مؤسسات که معمولاً در آخر سال مالی تهیه شود، ترازنامه (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
تراز
فرهنگ واژه فارسی سره