انجام دادن، عمل کردن داخل کردن، ریختن برای مثال همی خون دام و دد و مرد و زن / بگیرد کند در یکی آبزن (فردوسی - ۱/۷۷) وارد کردن بردن تکرار کردن سخنی، برای مثال بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد (حافظ۲ - ۲۷۲) تبدیل کردن به چیز دیگر مثلاً پولهایش را دلار کرد مخلوط کردن، داخل کردن، آمیختن، سپری کردن، گذراندن، رساندن زمانی به زمان دیگر مثلاً شب را همین جا صبح کردم، پیدا کردن وضع یا حالتی خاص مبتلا شدن به بیماری، برای ساختن فعل لازم، پسوند متصل به واژه به معنای فعل متعدی و عبارت فعلی به کار می رود مثلاً لطف کردن، گریه کردن، کپی کردن، ساختن، برپا کردن یک بنا نوشتن، تالیف کردن برای مثال نامه ای کن به خط و طاعت خویش / علم عنوانش نقطها تکبیر (ناصرخسرو۱ - ۲۵۶) ساختن، درست کردن، آفریدن، خلق کردن برای مثال شربت نوش آفرید از مگس نحل / نخل تناور کند ز دانۀ خرما (سعدی۲ - ۳۰۳) گزاردن، به جا آوردن مصرف کردن، خرج کردن منصوب کردن، قرار دادن
انجام دادن، عمل کردن داخل کردن، ریختن برای مِثال همی خون دام و دد و مرد و زن / بگیرد کند در یکی آبزن (فردوسی - ۱/۷۷) وارد کردن بردن تکرار کردن سخنی، برای مِثال بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد (حافظ۲ - ۲۷۲) تبدیل کردن به چیز دیگر مثلاً پولهایش را دلار کرد مخلوط کردن، داخل کردن، آمیختن، سپری کردن، گذراندن، رساندن زمانی به زمان دیگر مثلاً شب را همین جا صبح کردم، پیدا کردن وضع یا حالتی خاص مبتلا شدن به بیماری، برای ساختن فعل لازم، پسوند متصل به واژه به معنای فعل متعدی و عبارت فعلی به کار می رود مثلاً لطف کردن، گریه کردن، کپی کردن، ساختن، برپا کردن یک بنا نوشتن، تالیف کردن برای مِثال نامه ای کن به خط و طاعت خویش / علم عنوانْش نُقَطها تکبیر (ناصرخسرو۱ - ۲۵۶) ساختن، درست کردن، آفریدن، خلق کردن برای مِثال شربت نوش آفرید از مگس نحل / نخل تناور کند ز دانۀ خرما (سعدی۲ - ۳۰۳) گزاردن، به جا آوردن مصرف کردن، خرج کردن منصوب کردن، قرار دادن
شکار کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از برهان). قنص. اقتناص. صید. صید کردن. شکریدن. شکاریدن. شکار کردن. (یادداشت مؤلف). شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را: شیر گوزن و غرم را نشکرد چونکه تو اعدای ترا بشکری. دقیقی. چو بهرام دانست کآمدش مرگ نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ. فردوسی. به پیر و جوان یک بیک بنگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد. فردوسی. کسی زنده بر آسمان نگذرد شکار است و مرگش همی بشکرد. فردوسی. همان شیر درّنده را بشکرد ز دامش تن اژدها نگذرد. فردوسی. کس از گردش آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل را بشکرد. فردوسی. چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی چون روز صید باشد جز شیر نشکری. فرخی. گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای. مسعودسعد. اندر او مرغ خانگی نپرد زآنکه باز از هوا ورا شکرد. سنایی. مرغ آز و نیاز عالمیان باز برّ و عطای تو شکرد. سوزنی. به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش هزاردل بربایی هزار جان شکری. سوزنی. چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر. انوری. چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری. خاقانی. - باز شکردن، صید کردن. شکریدن: من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را که خران را حکما باز به شیران شکرند. ناصرخسرو. - دل کسی را شکردن، دل او را شکار کردن. دل او را بشکستن. کنایه از کشتن وی: همان کن کجا از خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. ، گرفتن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء) ، شکستن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث) (برهان). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را: که جام برادر برادر خورد هزبر آنکه او جام می بشکرد. فردوسی. ز فرمان یزدان کسی نگذرد اگر گردن شیر نر بشکرد. فردوسی. بدان تا به گفتار تو می خوریم دمی درد و اندوه را بشکریم. فردوسی. سوی بچگان برد تابشکرند بدان نالۀ زار او ننگرند. فردوسی. شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد گه ولی پروری و گاه معادی شکری. فرخی. پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر. عنصری. بیایید تا لشکر آز را به خرسندی از گرد خود بشکریم. ناصرخسرو. عشق تو بجای شکره دایم تا عمر بسر رود شکردم. سوزنی. - جان کسی را شکردن، او را کشتن. از بین بردن: به مادر چنین گفت کای پرخرد همی مهر جان مرا بشکرد. فردوسی. بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) : همه مر تو را پاک فرمان برند گه رزم بدخواه را بشکرند. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری چو پروردۀ خویش را بشکری که هر کس که خون یل اسفندیار بریزد ورا بشکرد روزگار. فردوسی. یکی اندرآید یکی بگذرد که دیدی که چرخش همی نشکرد. فردوسی. همو دم زدن بر تو بر بشمرد همو برفزاید همو بشکرد. فردوسی. جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ. فرخی. وگر گرگ برطاس را نشکرم ز برطاسی روس روبه ترم. نظامی. ، چاره کردن و علاج نمودن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). - غم کسی شکردن، تیمار داشتن وی: ما غم کس نخورده ایم مگر که دگر کس نمی خورد غم ما ما غم دیگران بسی خوردیم دیگری نیز بشکرد غم ما. خاقانی. ، دارو دادن. (ناظم الاطباء)
شکار کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از برهان). قنص. اقتناص. صید. صید کردن. شکریدن. شکاریدن. شکار کردن. (یادداشت مؤلف). شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را: شیر گوزن و غرم را نشکرد چونکه تو اعدای ترا بشکری. دقیقی. چو بهرام دانست کآمَدْش مرگ نهنگی کجا بشکرد پیل و کَرگ. فردوسی. به پیر و جوان یک بیک بنگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد. فردوسی. کسی زنده بر آسمان نگذرد شکار است و مرگش همی بشکرد. فردوسی. همان شیر درّنده را بشکرد ز دامش تن اژدها نگذرد. فردوسی. کس از گردش آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل را بشکرد. فردوسی. چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی چون روز صید باشد جز شیر نشکری. فرخی. گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای. مسعودسعد. اندر او مرغ خانگی نپرد زآنکه باز از هوا ورا شکرد. سنایی. مرغ آز و نیاز عالمیان باز برّ و عطای تو شکرد. سوزنی. به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش هزاردل بربایی هزار جان شکری. سوزنی. چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر. انوری. چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری. خاقانی. - باز شکردن، صید کردن. شکریدن: من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را که خران را حکما باز به شیران شکرند. ناصرخسرو. - دل کسی را شکردن، دل او را شکار کردن. دل او را بشکستن. کنایه از کشتن وی: همان کن کجا از خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. ، گرفتن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء) ، شکستن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث) (برهان). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را: که جام برادر برادر خورد هزبر آنکه او جام می بشکرد. فردوسی. ز فرمان یزدان کسی نگذرد اگر گردن شیر نر بشکرد. فردوسی. بدان تا به گفتار تو می خوریم دمی درد و اندوه را بشکریم. فردوسی. سوی بچگان برد تابشکرند بدان نالۀ زار او ننگرند. فردوسی. شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد گه ولی پروری و گاه معادی شکری. فرخی. پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر. عنصری. بیایید تا لشکر آز را به خرسندی از گرد خود بشکریم. ناصرخسرو. عشق تو بجای شکره دایم تا عمر بسر رود شکردم. سوزنی. - جان کسی را شکردن، او را کشتن. از بین بردن: به مادر چنین گفت کای پرخرد همی مهر جان مرا بشکرد. فردوسی. بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) : همه مر تو را پاک فرمان برند گه رزم بدخواه را بشکرند. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری چو پروردۀ خویش را بشکری که هر کس که خون یل اسفندیار بریزد ورا بشکرد روزگار. فردوسی. یکی اندرآید یکی بگذرد که دیدی که چرخش همی نشکرد. فردوسی. همو دم زدن بر تو بر بشمرد همو برفزاید همو بشکرد. فردوسی. جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ. فرخی. وگر گرگ برطاس را نشکرم ز برطاسی روس روبه ترم. نظامی. ، چاره کردن و علاج نمودن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). - غم کسی شکردن، تیمار داشتن وی: ما غم کس نخورده ایم مگر که دگر کس نمی خورد غم ما ما غم دیگران بسی خوردیم دیگری نیز بشکرد غم ما. خاقانی. ، دارو دادن. (ناظم الاطباء)
کنارۀ دیگ و ته دیگ و آن مقدار ازطعام که در ته دیگ چسبیده و بریان شده باشد و آن راته دیگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ته دیگی. (غیاث). برنج و هرچیزی دیگر که در ته دیگ طعام چسبیده و بریان شده باشد. (برهان). مخفف بنکران، ته دیگی که بریان شده باشد. (از رشیدی). برنج و گوشت که در ته دیگ طعام بریان شده و چسبیده باشد. گفته اند که آن را ته دیگ نیز گویند. و بکران امر به کرانیدن یعنی تراشیدن آن ته دیگ است. آن تراشیده را بکران گویند و اصل در آن بنکران یعنی تراشیدۀ بن دیگ که به ته دیگ معروف است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی که طریقۀ طبق فرو دیگ بندد هندش گهرجنی نامند و وقتی با روغن جمعگردد جان جان خوانند. (شرفنامۀ منیری) (از مؤید الفضلاء). مقداری از طعام که ته دیگ چسبیده باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گردن مرغ چو سر برکند از قعر برنج هر دو چشمش نگران بکران خواهد بود. بسحاق اطعمه. هان ای بکران حال چه گویی بر یخنی هرگز نبرد سوخته ای قصه بخامی. بسحاق اطعمه (از شرفنامۀ منیری)
کنارۀ دیگ و ته دیگ و آن مقدار ازطعام که در ته دیگ چسبیده و بریان شده باشد و آن راته دیگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ته دیگی. (غیاث). برنج و هرچیزی دیگر که در ته دیگ طعام چسبیده و بریان شده باشد. (برهان). مخفف بنکران، ته دیگی که بریان شده باشد. (از رشیدی). برنج و گوشت که در ته دیگ طعام بریان شده و چسبیده باشد. گفته اند که آن را ته دیگ نیز گویند. و بکران امر به کرانیدن یعنی تراشیدن آن ته دیگ است. آن تراشیده را بکران گویند و اصل در آن بُنکران یعنی تراشیدۀ بن دیگ که به ته دیگ معروف است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی که طریقۀ طبق فرو دیگ بندد هندش گُهرجنی نامند و وقتی با روغن جمعگردد جان جان خوانند. (شرفنامۀ منیری) (از مؤید الفضلاء). مقداری از طعام که ته دیگ چسبیده باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گردن مرغ چو سر برکند از قعر برنج هر دو چشمش نگران بکران خواهد بود. بسحاق اطعمه. هان ای بکران حال چه گویی بر یخنی هرگز نبرد سوخته ای قصه بخامی. بسحاق اطعمه (از شرفنامۀ منیری)
جمع واژۀ بکر. (ناظم الاطباء). جمع بکر به علامت ’ان’ فارسی: دگر ره بود پیشین رفته شاپور بپیش آهنگ آن بکران چون حور. نظامی. - بکران بهشت، حوریان. (ناظم الاطباء). کنایه از حوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا) : بکران بهشت چند سازند زان موی که این زبان شکافد. خاقانی. - بکران چرخ، ستاره های آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از ستاره های آسمان باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ستاره ها. (رشیدی) : صبح از صفت چو یوسف و مه نیمه و ترنج بکران چرخ دست بریده برابرش. خاقانی. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 200 و بکر چرخ شود. -
جَمعِ واژۀ بکر. (ناظم الاطباء). جمع بکر به علامت ’اَن’ فارسی: دگر ره بود پیشین رفته شاپور بپیش آهنگ آن بکران چون حور. نظامی. - بکران بهشت، حوریان. (ناظم الاطباء). کنایه از حوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا) : بکران بهشت چند سازند زان موی که این زبان شکافد. خاقانی. - بکران چرخ، ستاره های آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از ستاره های آسمان باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ستاره ها. (رشیدی) : صبح از صفت چو یوسف و مه نیمه و ترنج بکران چرخ دست بریده برابرش. خاقانی. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 200 و بکر چرخ شود. -
بلند کردن. بربردن. بالا بردن. (فرهنگ فارسی معین). برداشتن. رجوع به بردن و برداشتن و بالا بردن شود: بدخواه تو هرچند حقیر است مر او را از تخت فرودآورو برکن بسر دار. فرخی. - برکردن چشم (دیده) ، باز کردن و نگریستن. بالا کردن سر و نگاه کردن: جان بدیدار تو یک روز فدا خواهم کرد تا دگر برنکنم دیده بهر دیداری. سعدی. مرا که دیده بدیدار دوست برکردم حلال نیست که بر هم زنم به تیر از دوست. سعدی. چشمی که جز بروی تو برمیکنم خطاست وآن دم که بی تو میگذرانم غبینه ای. سعدی. چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم بهمین دیدۀ سر دیدۀ اقوامم نیست. سعدی. دیده شاید که بی تو برنکنم تا نبیند فراق دیدارت. سعدی. صبحدمی که برکنم دیده بروشنائیت بر در بندگی زنم حلقۀ آشنائیت. سعدی. بنده زاده چو در وجود آمد هم بروی تو دیده برکرده ست. سعدی. شب از نرگسش قطره چندی چکید سحر دیده برکرد و دنیا بدید. سعدی. -
بلند کردن. بربردن. بالا بردن. (فرهنگ فارسی معین). برداشتن. رجوع به بردن و برداشتن و بالا بردن شود: بدخواه تو هرچند حقیر است مر او را از تخت فرودآورو برکن بسر دار. فرخی. - برکردن چشم (دیده) ، باز کردن و نگریستن. بالا کردن سر و نگاه کردن: جان بدیدار تو یک روز فدا خواهم کرد تا دگر برنکنم دیده بهر دیداری. سعدی. مرا که دیده بدیدار دوست برکردم حلال نیست که بر هم زنم به تیر از دوست. سعدی. چشمی که جز بروی تو برمیکنم خطاست وآن دم که بی تو میگذرانم غبینه ای. سعدی. چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم بهمین دیدۀ سر دیدۀ اقوامم نیست. سعدی. دیده شاید که بی تو برنکنم تا نبیند فراق دیدارت. سعدی. صبحدمی که برکنم دیده بروشنائیت بر در بندگی زنم حلقۀ آشنائیت. سعدی. بنده زاده چو در وجود آمد هم بروی تو دیده برکرده ست. سعدی. شب از نرگسش قطره چندی چکید سحر دیده برکرد و دنیا بدید. سعدی. -