دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، سر راه مالرو عمومی تربت جام به قلعه حمام. محلی جلگه و معتدل است و 325 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی به شوسه دارد. در تداول محلی بژکان هم می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، سر راه مالرو عمومی تربت جام به قلعه حمام. محلی جلگه و معتدل است و 325 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی به شوسه دارد. در تداول محلی بژکان هم می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
رحم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، زهدان، بچّه دان، پوگان، بوهمان، بویگان، پرکام
رَحِم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، زَهدان، بچّه دان، پوگان، بوهمان، بویگان، پُرکام
آرزو، غبطه، آرزوی چیزهای خوبی که دیگران دارند بدون آرزو داشتن زوال آن برای دیگران، برای مثال بر پیچش زلف توست شب را غیرت / بر تابش روی توست مهر را بژهان (بهرامی - شاعران بی دیوان - ۴۱۰)
آرزو، غبطه، آرزوی چیزهای خوبی که دیگران دارند بدون آرزو داشتن زوال آن برای دیگران، برای مِثال بر پیچش زلف توست شب را غیرت / بر تابش روی توست مهر را بژهان (بهرامی - شاعران بی دیوان - ۴۱۰)
دهی از دهستان منوجان کهنوج جیرفت در 70 هزارگزی جنوب باختری کهنوج. سکنۀ آن 500 تن، آب از چشمه. محصول آن خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان منوجان کهنوج جیرفت در 70 هزارگزی جنوب باختری کهنوج. سکنۀ آن 500 تن، آب از چشمه. محصول آن خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
جمع مژه است که موی پلک چشم باشد یعنی مژه ها. (برهان) (آنندراج). مویهای پلک چشم. (ناظم الاطباء). جمع مژه. (غیاث). همه مژه ها که موهای پلک چشم باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موهای ریزی که لبۀ قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی را در انسان و غالب پستانداران پوشانده است و عمل آنها علاوه بر زیبائی و زینت دادن چشم، حفاظت چشم است. (از دایرهالمعارف کیه وکتاب ششم کالبدشناسی توصیفی تألیف استادان کالبدشناسی). در روی لبۀ قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی فقط مژگان دیده میشود که تعداد آنها در انسان صد تا صد و پنجاه در پلک فوقانی است و هفتاد تا هفتاد و پنج در پلک تحتانی. (از کتاب ششم کالبدشناسی توصیفی). صاحب آنندراج آرد: اعراب نقاب، الماس، بازانگشت، ناخن، بال سمندر، پریزاد، پنجه، پنجۀ شیر، تار، ترکش، تیر کج پیکان، تیر ناوک، تیغ، تیغ زهرآلود، تیغکج، تیغ لنگردار، جاروب جوی، چنگل شهباز، چوب، حکاک، خار، خاکروب، خامه، خدنگ، خنجر، خوابیده دست، دشنۀخونریز، دشنۀ سیه تاب، رشتۀ گوهر، رگ خواب، زبان مار، زنبور، سبزه، سطر، سنان، سوزن، شاخ، شکر، طفل، عصای دست، عنکبوت، عنکبوتی، فواره، قفل کف، کلک، کلید، گلستان، گلشن، مصرعه، موج، مور، نشتر، نیستان، از تشبیهات اوست. و آتش بار، آتش دست، اشک آلود، اشک پاش، اشک افشان، اشک بار، برگردیده، ارغوانی، برگشته، بلند، بیتاب، پرنم، تیزتیر، تیزدست، جگرگستر، جگربالا، جنگجوی، خواب آلوده، خوابیده، خوش تقریر، خوش رقم، خوش نگاه، خون آلود، خونخوار، خونریز، خونفشان، خونین، خیال باز، دراز، دلجوی، دلدوز، رسا، زبان دراز، زهرآلود، سبکبال، سبکدست، سخن پرداز، سخنگوی، سرمه سا، سمن افشان، سیاه، سیل بار، شکارانداز، طوفان طراز، عشوه باز، عیار، غم آلوده، فتنه باز، کافرکیش، کج، کج بالین، کج نهاد، کینه خواه، گرانخواب، گردآلود، گره گشا، گریه ناک، گیرا، نظاره پیوند، نمناک، نیم باز، از صفات اوست: چو کاوس کی روی خسرو بدید سرشکش ز مژگان به رخ برچکید. فردوسی. ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک. فردوسی. گرفتند مر یکدگر را کنار پر از درد و مژگان چو ابر بهار. فردوسی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال. عسجدی. سنبل رخسار تو زنگی آتش پرست نرگس مژگان تو هندوی آئینه دار. اسدی (ازآنندراج). خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان. خاقانی. در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریا کش بدم بر چین به مژگان جرعه، هم از خاک و مژگان تازه کن. خاقانی. سر دامان شبستان کن بشرط آنکه هر روزی بساطی سازی از رخسار و جاروبی ز مژگانش. خاقانی. آتش خورشید ز مژگان من آب روان کرده بر ایوان من. نظامی. گوزن از حسرت این چشم چالاک ز مژگان زهر پالاید نه تریاک. نظامی. بدان مژگان که چون بر هم زند نیش کند زخمش دل هاروت را ریش. نظامی. درازی شب از مژگان من پرس که یکدم خواب در چشمم نگشته ست. سعدی (گلستان). تیر مژگان و کمان ابرویش عاشقان را عید قربان می کند. سعدی. نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد قصۀ دل می نویسد حاجت گفتار نیست. سعدی. گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را. حافظ. حنای عیدی ما نیست غیر از این که کنم بخون دیده سرانگشت های مژگان سرخ. طالب آملی (از آنندراج). مژگان بیدلان تو بال سمندر است گر ریزه های شعله فشاند غریب نیست. طالب آملی (آنندراج). طفل مژگان می مکد انگشت چون طفلان مهد مادر چشم مرا پستان مگر کم شیر شد. طالب آملی (از آنندراج). نشان صافی شست است اینکه چشمش را نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ. صائب (دیوان ص 285). گرچه رنگ آشتی خط بر عذارش ریخته ست می چکد زهر عتاب از تیغ مژگانش هنوز. صائب. پریزادی است مژگانت که از چشم گرفته در بغل آهوی مستی. صائب. چشمت بدامن مژگان بر کباب دل بادی زده که بال سمندر شکسته است. مسیح کاشی (از آنندراج). سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد که از مضراب اشکم تار مژگان در فغان آمد. ابوطالب کلیم (از آنندراج). بمیرم از برای آن خمارآلوده چشمانش که پنداری عصای دست بیمار است مژگانش. میرزاطاهر وحید (از آنندراج). از پردۀ عنکبوتی نرگس تو در دل زده عنکبوت مژگان تو چنگ. یوسف اعرج (از آنندراج). مورمژگانت که یأجوج سد اسکندر است هر نفس صد رخنه در بنیاد طاقت می کند. محمد میر افضل ثابت (از آنندراج). چشم ترا ز لشکرمژگان شدم اسیر تیر مژه ز نرگس مژگان نشان نداد. خواجه آصفی (از آنندراج). شکست دل که مشق خاطر تست خراش کلک مژگان را مکن سست. حکیم زلالی (از آنندراج). ز هجرروی تو مژگان من همیشه تر است هزار خار دهند آب از برای گلی. شاهزاده افسر. نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت در صف دل شدگان هم نگهی باید کرد. نشاط اصفهانی. - مژگان آفتاب، کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج). خطوط شعاعی نور آفتاب. مژگان خورشید: این بوستان کیست که مژگان آفتاب چون خار گردن از سر دیوار میکشد. صائب (از آنندراج). رجوع به مژگان خورشید شود. - مژگان بر ابروزدن، کنایه است از اعراض کردن و رو برتافتن. (آنندراج) : رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 655). - مژگان برهم زدن، مژگان به هم بستن. (آنندراج). مژگان بستن: مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر آیینه ای که حسن تو در بر گرفته است. صائب (از آنندراج). رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان بستن شود. - مژگان بستن، مژگان برهم زدن. مژگان به هم بستن: دیده وا کردن قیام و بستن مژگان قعود در تماشایت سراپا طاعتم از چشم خویش. بیدل (از آنندراج). رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم بستن شود. - مژگان به هم آوردن، مژگان به هم بستن. مژگان به هم سودن. (آنندراج) : حاصل جمعیت اسباب جز غیرت نبود مفت ما بیدل که مژگانی به هم آورده ایم. ظهوری (از آنندراج). رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان به هم سودن شود. - مژگان به هم بستن، مژگان برهم زدن. مژگان سودن. مژگان به هم آوردن. مژگان به هم سودن. (آنندراج). مژگان بستن. رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم آوردن و مژگان به هم سودن و مژگان سودن و مژگان بستن شود. - مژگان به هم سودن، مژگان به هم آوردن. مژگان بهم بستن. (آنندراج) : گه نظاره از بس نازکی مژگان به هم سودن کم ازدندان فشردن نیست بر لبهای میگونش. داراب بیک جویا (از آنندراج). رجوع به مژگان به هم آوردن و مژگان به هم بستن شود. - مژگان تر، کنایه از چشم اشکبار: چشم امید به مژگان تر خود داریم روی خود تازه به آب گهر خود داریم. صائب. - مژگان خورشید، کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج). خطوط شعاعی نور آفتاب. مژگان آفتاب. رجوع به مژگان آفتاب شود. - مژگان دراز، از اسمهای محبوب است. (آنندراج). معشوقی که چشمهایش دارای مژگان طویل است: جفا بر شد ای شوخ مژگان دراز مزن دست بر نرگس خشم و ناز. ظهوری (از آنندراج). - مژگان دمیدن، مژگان رستن. مژگان به هم بستن. (آنندراج) : مگر کان جود تو را مهر دید که مژگان زرین ز چشمش دمید. ظهوری (از آنندراج). رجوع به مژگان رستن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود. - مژگان رستن، مژگان دمیدن. مژگان به هم بستن. (آنندراج). رجوع به مژگان دمیدن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود. - مژگان زائد، مژۀ زیادی. رجوع به مژۀ زیادی شود. - مژگان زرین، مژگان زرین چنگ. کنایه از مژگان میگون. (آنندراج). - ، کنایه از اشعه: مگر کان جود تو را مهر دید که مژگان زرین زچشمش دمید. ظهوری (از آنندراج). - مژگان زرین چنگ، مژگان زرین. کنایه از مژگان میگون. (آنندراج) : در جهان میخواست قحط شبنم جان افکند آنکه مژگان تو را چون مهر زرین چنگ کرد. صائب (از آنندراج). - مژگان سفید کردن، کنایه از پیر و معمر شدن. (آنندراج). - مژگان سودن، مرادف مژگان به هم بستن. (آنندراج). رجوع به مژگان به هم بستن در معنی اول شود. - مژگان سیاه، از اسمهای محبوب است. (از آنندراج). کنایه از معشوقی که دارای مژه های سیاه است: سیه شد روزم از مژگان سیاهان ندیدم راستی زین کج کلاهان. میرزارضی دانش (از آنندراج). - مژگان فرنگ، از اسمهای محبوب است. (آنندراج) : مصور چون به فکر چشم آن مژگان فرنگ افتد قلم را از نی نرگس کند در وقت تحریرش. ملابیخود جامی (از آنندراج). - مژگان گرم کردن، چشم گرم ساختن. چشم گرم کردن. دیده گرم کردن. مژه گرم کردن. کنایه از اندکی خواب کردن. (آنندراج). - ، عاشق شدن. (آنندراج). - آب مژگان، اشک. سرشک: ز بهرام چندی سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. - تیر مژگان، (اضافۀ تشبیهی به مناسبت شباهت مژگان یا هر یک از مژه ها به تیر) ، مژه های راست و بلند چون تیر. - ، کنایه از نگاه نافذ معشوق بر دل عاشق. ، حالا به سبب کثرت استعمال معنی جمعیت از آن مفقود گشته و معنی مژه که واحد است از آن می آید. (آنندراج) (از غیاث) (از برهان). مژه. (ناظم الاطباء) (شعوری). هدب. (منتهی الارب) (دهار). و رجوع به مژه شود
جمع مژه است که موی پلک چشم باشد یعنی مژه ها. (برهان) (آنندراج). مویهای پلک چشم. (ناظم الاطباء). جمع مژه. (غیاث). همه مژه ها که موهای پلک چشم باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موهای ریزی که لبۀ قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی را در انسان و غالب پستانداران پوشانده است و عمل آنها علاوه بر زیبائی و زینت دادن چشم، حفاظت چشم است. (از دایرهالمعارف کیه وکتاب ششم کالبدشناسی توصیفی تألیف استادان کالبدشناسی). در روی لبۀ قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی فقط مژگان دیده میشود که تعداد آنها در انسان صد تا صد و پنجاه در پلک فوقانی است و هفتاد تا هفتاد و پنج در پلک تحتانی. (از کتاب ششم کالبدشناسی توصیفی). صاحب آنندراج آرد: اعراب نقاب، الماس، بازانگشت، ناخن، بال سمندر، پریزاد، پنجه، پنجۀ شیر، تار، ترکش، تیر کج پیکان، تیر ناوک، تیغ، تیغ زهرآلود، تیغکج، تیغ لنگردار، جاروب جوی، چنگل شهباز، چوب، حکاک، خار، خاکروب، خامه، خدنگ، خنجر، خوابیده دست، دشنۀخونریز، دشنۀ سیه تاب، رشتۀ گوهر، رگ خواب، زبان مار، زنبور، سبزه، سطر، سنان، سوزن، شاخ، شکر، طفل، عصای دست، عنکبوت، عنکبوتی، فواره، قفل کف، کلک، کلید، گلستان، گلشن، مصرعه، موج، مور، نشتر، نیستان، از تشبیهات اوست. و آتش بار، آتش دست، اشک آلود، اشک پاش، اشک افشان، اشک بار، برگردیده، ارغوانی، برگشته، بلند، بیتاب، پرنم، تیزتیر، تیزدست، جگرگستر، جگربالا، جنگجوی، خواب آلوده، خوابیده، خوش تقریر، خوش رقم، خوش نگاه، خون آلود، خونخوار، خونریز، خونفشان، خونین، خیال باز، دراز، دلجوی، دلدوز، رسا، زبان دراز، زهرآلود، سبکبال، سبکدست، سخن پرداز، سخنگوی، سرمه سا، سمن افشان، سیاه، سیل بار، شکارانداز، طوفان طراز، عشوه باز، عیار، غم آلوده، فتنه باز، کافرکیش، کج، کج بالین، کج نهاد، کینه خواه، گرانخواب، گردآلود، گره گشا، گریه ناک، گیرا، نظاره پیوند، نمناک، نیم باز، از صفات اوست: چو کاوس کی روی خسرو بدید سرشکش ز مژگان به رخ برچکید. فردوسی. ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک. فردوسی. گرفتند مر یکدگر را کنار پر از درد و مژگان چو ابر بهار. فردوسی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال. عسجدی. سنبل رخسار تو زنگی آتش پرست نرگس مژگان تو هندوی آئینه دار. اسدی (ازآنندراج). خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان. خاقانی. در پهلوی خُم پشت خَم بنشین و دریا کش بدَم بر چین به مژگان جرعه، هم از خاک و مژگان تازه کن. خاقانی. سر دامان شبستان کن بشرط آنکه هر روزی بساطی سازی از رخسار و جاروبی ز مژگانش. خاقانی. آتش خورشید ز مژگان من آب روان کرده بر ایوان من. نظامی. گوزن از حسرت این چشم چالاک ز مژگان زهر پالاید نه تریاک. نظامی. بدان مژگان که چون بر هم زند نیش کند زخمش دل هاروت را ریش. نظامی. درازی شب از مژگان من پرس که یکدم خواب در چشمم نگشته ست. سعدی (گلستان). تیر مژگان و کمان ابرویش عاشقان را عید قربان می کند. سعدی. نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد قصۀ دل می نویسد حاجت گفتار نیست. سعدی. گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را. حافظ. حنای عیدی ما نیست غیر از این که کنم بخون دیده سرانگشت های مژگان سرخ. طالب آملی (از آنندراج). مژگان بیدلان تو بال سمندر است گر ریزه های شعله فشاند غریب نیست. طالب آملی (آنندراج). طفل مژگان می مکد انگشت چون طفلان مهد مادر چشم مرا پستان مگر کم شیر شد. طالب آملی (از آنندراج). نشان صافی شست است اینکه چشمش را نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ. صائب (دیوان ص 285). گرچه رنگ آشتی خط بر عذارش ریخته ست می چکد زهر عتاب از تیغ مژگانش هنوز. صائب. پریزادی است مژگانت که از چشم گرفته در بغل آهوی مستی. صائب. چشمت بدامن مژگان بر کباب دل بادی زده که بال سمندر شکسته است. مسیح کاشی (از آنندراج). سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد که از مضراب اشکم تار مژگان در فغان آمد. ابوطالب کلیم (از آنندراج). بمیرم از برای آن خمارآلوده چشمانش که پنداری عصای دست بیمار است مژگانش. میرزاطاهر وحید (از آنندراج). از پردۀ عنکبوتی نرگس تو در دل زده عنکبوت مژگان تو چنگ. یوسف اعرج (از آنندراج). مورمژگانت که یأجوج سد اسکندر است هر نفس صد رخنه در بنیاد طاقت می کند. محمد میر افضل ثابت (از آنندراج). چشم ترا ز لشکرمژگان شدم اسیر تیر مژه ز نرگس مژگان نشان نداد. خواجه آصفی (از آنندراج). شکست دل که مشق خاطر تست خراش کلک مژگان را مکن سست. حکیم زلالی (از آنندراج). ز هجرروی تو مژگان من همیشه تر است هزار خار دهند آب از برای گلی. شاهزاده افسر. نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت در صف دل شدگان هم نگهی باید کرد. نشاط اصفهانی. - مژگان آفتاب، کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج). خطوط شعاعی نور آفتاب. مژگان خورشید: این بوستان کیست که مژگان آفتاب چون خار گردن از سر دیوار میکشد. صائب (از آنندراج). رجوع به مژگان خورشید شود. - مژگان بر ابروزدن، کنایه است از اعراض کردن و رو برتافتن. (آنندراج) : رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 655). - مژگان برهم زدن، مژگان به هم بستن. (آنندراج). مژگان بستن: مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر آیینه ای که حسن تو در بر گرفته است. صائب (از آنندراج). رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان بستن شود. - مژگان بستن، مژگان برهم زدن. مژگان به هم بستن: دیده وا کردن قیام و بستن مژگان قعود در تماشایت سراپا طاعتم از چشم خویش. بیدل (از آنندراج). رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم بستن شود. - مژگان به هم آوردن، مژگان به هم بستن. مژگان به هم سودن. (آنندراج) : حاصل جمعیت اسباب جز غیرت نبود مفت ما بیدل که مژگانی به هم آورده ایم. ظهوری (از آنندراج). رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان به هم سودن شود. - مژگان به هم بستن، مژگان برهم زدن. مژگان سودن. مژگان به هم آوردن. مژگان به هم سودن. (آنندراج). مژگان بستن. رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم آوردن و مژگان به هم سودن و مژگان سودن و مژگان بستن شود. - مژگان به هم سودن، مژگان به هم آوردن. مژگان بهم بستن. (آنندراج) : گه نظاره از بس نازکی مژگان به هم سودن کم ازدندان فشردن نیست بر لبهای میگونش. داراب بیک جویا (از آنندراج). رجوع به مژگان به هم آوردن و مژگان به هم بستن شود. - مژگان ِ تر، کنایه از چشم اشکبار: چشم امید به مژگان تر خود داریم روی خود تازه به آب گهر خود داریم. صائب. - مژگان خورشید، کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج). خطوط شعاعی نور آفتاب. مژگان آفتاب. رجوع به مژگان آفتاب شود. - مژگان دراز، از اسمهای محبوب است. (آنندراج). معشوقی که چشمهایش دارای مژگان طویل است: جفا بر شد ای شوخ مژگان دراز مزن دست بر نرگس خشم و ناز. ظهوری (از آنندراج). - مژگان دمیدن، مژگان رستن. مژگان به هم بستن. (آنندراج) : مگر کان جود تو را مهر دید که مژگان زرین ز چشمش دمید. ظهوری (از آنندراج). رجوع به مژگان رستن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود. - مژگان رستن، مژگان دمیدن. مژگان به هم بستن. (آنندراج). رجوع به مژگان دمیدن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود. - مژگان زائد، مژۀ زیادی. رجوع به مژۀ زیادی شود. - مژگان زرین، مژگان زرین چنگ. کنایه از مژگان میگون. (آنندراج). - ، کنایه از اشعه: مگر کان جود تو را مهر دید که مژگان زرین زچشمش دمید. ظهوری (از آنندراج). - مژگان زرین چنگ، مژگان زرین. کنایه از مژگان میگون. (آنندراج) : در جهان میخواست قحط شبنم جان افکند آنکه مژگان تو را چون مهر زرین چنگ کرد. صائب (از آنندراج). - مژگان سفید کردن، کنایه از پیر و معمر شدن. (آنندراج). - مژگان سودن، مرادف مژگان به هم بستن. (آنندراج). رجوع به مژگان به هم بستن در معنی اول شود. - مژگان سیاه، از اسمهای محبوب است. (از آنندراج). کنایه از معشوقی که دارای مژه های سیاه است: سیه شد روزم از مژگان سیاهان ندیدم راستی زین کج کلاهان. میرزارضی دانش (از آنندراج). - مژگان فرنگ، از اسمهای محبوب است. (آنندراج) : مصور چون به فکر چشم آن مژگان فرنگ افتد قلم را از نی نرگس کند در وقت تحریرش. ملابیخود جامی (از آنندراج). - مژگان گرم کردن، چشم گرم ساختن. چشم گرم کردن. دیده گرم کردن. مژه گرم کردن. کنایه از اندکی خواب کردن. (آنندراج). - ، عاشق شدن. (آنندراج). - آب ِ مژگان، اشک. سرشک: ز بهرام چندی سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. - تیر مژگان، (اضافۀ تشبیهی به مناسبت شباهت مژگان یا هر یک از مژه ها به تیر) ، مژه های راست و بلند چون تیر. - ، کنایه از نگاه نافذ معشوق بر دل عاشق. ، حالا به سبب کثرت استعمال معنی جمعیت از آن مفقود گشته و معنی مژه که واحد است از آن می آید. (آنندراج) (از غیاث) (از برهان). مژه. (ناظم الاطباء) (شعوری). هُدب. (منتهی الارب) (دهار). و رجوع به مژه شود
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک، شهرستان لار و حدود و مشخصات آن بدین قرار است: از مشرق شهرستان بندرعباس، از شمال دهستانهای گوده، رویدر و لمزان از جنوب دهستان حومه بخش لنگه، از مغرب و شمال غربی دهستان لمزان و حومه بخش بستک. این دهستان در جنوب شرقی بخش و دامنۀ جنوبی کوه ببیان و حمیر واقع است و رود شور مهران از وسط آن جاری است. هوای آن گرم و خشک است و آب مشروب آن از چاه و باران تأمین میشود. محصولات آن عبارتند از: غلات و خرما و تنباکو. این دهستان از 8 آبادی تشکیل شده است و نفوس آن در حدود 2200 تن می باشد و قرای مهم آن عبارتند از: رواب، چاه احمد و کنخ. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک، شهرستان لار و حدود و مشخصات آن بدین قرار است: از مشرق شهرستان بندرعباس، از شمال دهستانهای گوده، رویدر و لمزان از جنوب دهستان حومه بخش لنگه، از مغرب و شمال غربی دهستان لمزان و حومه بخش بستک. این دهستان در جنوب شرقی بخش و دامنۀ جنوبی کوه ببیان و حمیر واقع است و رود شور مهران از وسط آن جاری است. هوای آن گرم و خشک است و آب مشروب آن از چاه و باران تأمین میشود. محصولات آن عبارتند از: غلات و خرما و تنباکو. این دهستان از 8 آبادی تشکیل شده است و نفوس آن در حدود 2200 تن می باشد و قرای مهم آن عبارتند از: رواب، چاه احمد و کنخ. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان زیارت بخش شیروان شهرستان قوچان است و 166 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)، نام محلی کنار راه شیروان به بجنورد میان زیارت و سیساب در 253830 گزی مشهد، (از یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان زیارت بخش شیروان شهرستان قوچان است و 166 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)، نام محلی کنار راه شیروان به بجنورد میان زیارت و سیساب در 253830 گزی مشهد، (از یادداشت مؤلف)
ده از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. سکنۀ آن دویست تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. سکنۀ آن دویست تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
رحم بود یعنی زهدان، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 356)، بچه دان و زهدان را گویند و بعربی رحم خوانند، (برهان)، رحم باشدکه بچه در آن بود، یعنی زهدان، (اوبهی)، زهدان، یعنی بچه دان، (انجمن آرا) (آنندراج)، بویگان، پویگان، بچه دان، زهدان، رحم، (فرهنگ فارسی معین) : ریش چون بوگانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی باتنگانا، ابوالعباس (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 356)، وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ غدود وزهره و سرگین و خون بوگان کن، کسایی، زنان حامله را بیم بد که پیش از وقت ز مهر او بدر آیند اجنه از بوگان، شمس فخری (از آنندراج)
رحم بود یعنی زهدان، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 356)، بچه دان و زهدان را گویند و بعربی رحم خوانند، (برهان)، رحم باشدکه بچه در آن بود، یعنی زهدان، (اوبهی)، زهدان، یعنی بچه دان، (انجمن آرا) (آنندراج)، بویگان، پویگان، بچه دان، زهدان، رحم، (فرهنگ فارسی معین) : ریش چون بوگانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی باتنگانا، ابوالعباس (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 356)، وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ غدود وزهره و سرگین و خون بوگان کن، کسایی، زنان حامله را بیم بد که پیش از وقت ز مهر او بدر آیند اجنه از بوگان، شمس فخری (از آنندراج)
پنگان: چون روز شد معلوم کردند که هیچ غایب نشده بود جز یکی بنگان زرین و وزیر وی از مال خالص خود بنگانی فرمود که وزن او هفتصد مثقال بود و به خزینه فرستاد. (تاریخ بخارای نرشخی صص 32- 33).
پنگان: چون روز شد معلوم کردند که هیچ غایب نشده بود جز یکی بنگان زرین و وزیر وی از مال خالص خود بنگانی فرمود که وزن او هفتصد مثقال بود و به خزینه فرستاد. (تاریخ بخارای نرشخی صص 32- 33).
غمگین. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). پژمان. غمنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غمگین و ملول و دلتنگ و افسرده. (ناظم الاطباء). غمخوار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). افسرده. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). ’هدایت’ گمان می بردکه تبدیل پشیمان بوده باشد، شین بزای پارسی بدل شده است چه پژمان و پژمند و پژمرده و پژمریده هر چهار لغت بالکسر و قیل بالفتح بمعنی افسرده و بی رونق و بی قدر آمده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : بژمان تر از چراغ بروزم زمان زمان. سیف (از انجمن آرای ناصری).
غمگین. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). پژمان. غمنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غمگین و ملول و دلتنگ و افسرده. (ناظم الاطباء). غمخوار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). افسرده. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). ’هدایت’ گمان می بردکه تبدیل پشیمان بوده باشد، شین بزای پارسی بدل شده است چه پژمان و پژمند و پژمرده و پژمریده هر چهار لغت بالکسر و قیل بالفتح بمعنی افسرده و بی رونق و بی قدر آمده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : بژمان تر از چراغ بروزم زمان زمان. سیف (از انجمن آرای ناصری).
جمع واژۀ بچه: جهانا چنینی تو با بچگان گهی مادری گاه مادندرا. رودکی. مرد سر خمش استوار بپوشد تا بچگان از میان خم بنجوشد. منوچهری. ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان در کام رومی بچگان پستان نور انداخته. خاقانی. - بچگان دیده، کنایه از قطره های اشک در چشم. (ناظم الاطباء). - بچگان رز، شاخه های نورستۀ رز. (ناظم الاطباء). و رجوع به بچه شود
جَمعِ واژۀ بچه: جهانا چنینی تو با بچگان گهی مادری گاه مادندرا. رودکی. مرد سر خمش استوار بپوشد تا بچگان از میان خم بنجوشد. منوچهری. ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان در کام رومی بچگان پستان نور انداخته. خاقانی. - بچگان دیده، کنایه از قطره های اشک در چشم. (ناظم الاطباء). - بچگان رز، شاخه های نورستۀ رز. (ناظم الاطباء). و رجوع به بچه شود
غبطه و آن صفتی است در آدمی که چون چیزی پیش کسی ببیند آرزو کند که مثل آن چیز او را باشد بی آنکه از آن شخص زایل شود. واین محمود است برخلاف حسد چه حسود خواهد که آن چیز او را باشد و آن شخص محروم ماند. (برهان) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و در ادات الفضلاء به بای فارسی آمده است. (مجمعالفرس) : بر پیچش زلف تست شب را غیرت بر تابش روی تست مه را بژهان. بهرامی (از مجمعالفرس). پژهان. و رجوع به پژهان شود.
غبطه و آن صفتی است در آدمی که چون چیزی پیش کسی ببیند آرزو کند که مثل آن چیز او را باشد بی آنکه از آن شخص زایل شود. واین محمود است برخلاف حسد چه حسود خواهد که آن چیز او را باشد و آن شخص محروم ماند. (برهان) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و در ادات الفضلاء به بای فارسی آمده است. (مجمعالفرس) : بر پیچش زلف تست شب را غیرت بر تابش روی تست مه را بژهان. بهرامی (از مجمعالفرس). پژهان. و رجوع به پژهان شود.
دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 490 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و برنج و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 490 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و برنج و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
جمع مژه موهای ریزی که در کنار آزاد پلکهای فوقانی وتحتانی چشم میرویند ک مژه ها: تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست تیغ عشق و تیر هجرش دردل و جان کارگر. (معزی)
جمع مژه موهای ریزی که در کنار آزاد پلکهای فوقانی وتحتانی چشم میرویند ک مژه ها: تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست تیغ عشق و تیر هجرش دردل و جان کارگر. (معزی)
صفتی است در آدمی که خوبی دیگران را برای خود نیز خواهد و این صفت برخلاف حسد ممدوح است چه حسود صفات خوب دیگران را فقط از برای خود خواهد اما بژهان چنین نیست غبطه
صفتی است در آدمی که خوبی دیگران را برای خود نیز خواهد و این صفت برخلاف حسد ممدوح است چه حسود صفات خوب دیگران را فقط از برای خود خواهد اما بژهان چنین نیست غبطه
پژهان، صفتی است در آدمی که خوبی دیگران را برای خود نیز خواهد و این صفت برخلاف حسد ممدوح است چه حسود صفات خوب دیگران را فقط از برای خود خواهد اما بژهان چنین نیست، غبطه
پژهان، صفتی است در آدمی که خوبی دیگران را برای خود نیز خواهد و این صفت برخلاف حسد ممدوح است چه حسود صفات خوب دیگران را فقط از برای خود خواهد اما بژهان چنین نیست، غبطه