مقابل پس، جلو، قبل، سابق، در زمان گذشته نزد، در علوم ادبی ضمه پیش ایوان: ایوان، جلو ایوان پیش بردن: جلو بردن، کاری را با کامیابی و پیروزی به پایان رساندن پیش پا: جلو پا، دم پا پیش داشتن: پیشکش کردن، تقدیم کردن، مقدم داشتن، در حضور داشتن پیش راندن: جلو راندن، به جلو راندن پیش رفتن: جلو رفتن، به کسی یا چیزی نزدیک شدن، پیشی گرفتن پیش رو: جلو رو، برابر، رو به رو پیش روی: پیش رو، جلو رو، برابر، رو به رو پیش شدن: جلو رفتن، پیش رفتن، پیشرفت کردن پیش طلبیدن: پیش خواستن، به حضور خواستن، به حضور طلبیدن پیش فرستادن: فرستادن پیش از وقت و موعد مقرر، برای مثال برگ عیشی به گور خویش فرست / کس نیارد ز پس، ز پیش فرست (سعدی - ۵۲) پیش کردن: جلو انداختن و راندن، جلو بردن، تقدیم کردن، بستن در اتاق به حالتی که با اندکی فشار باز شود پیش افکندن: پیش کردن، جلو انداختن و راندن، جلو بردن، تقدیم کردن، بستن در اتاق به حالتی که با اندکی فشار باز شود پیش کشیدن: کسی یا چیزی را به سوی خود کشیدن، مطلب یا سخنی را به میان آوردن، پیشکش کردن پیش گرفتن: گرفتن قبل از موعد مقرر، پیش رو قرار دادن، جلو انداختن و پیشاپیش بردن، آغاز کردن، شروع کردن، مانع شدن، جلوگیری کردن پیش گذاشتن: جلو آوردن و پیش روی خود نهادن، برابر چشم قرار دادن، چیزی جلو کسی قرار دادن، مانعی در راه کسی یا چیزی قرار دادن پیش نهادن: پیش گذاشتن، جلو آوردن و پیش روی خود نهادن، برابر چشم قرار دادن، چیزی جلو کسی قرار دادن، مانعی در راه کسی یا چیزی قرار دادن
مقابلِ پس، جلو، قَبل، سابق، در زمان گذشته نزد، در علوم ادبی ضمه پیش ایوان: ایوان، جلو ایوان پیش بردن: جلو بردن، کاری را با کامیابی و پیروزی به پایان رساندن پیش پا: جلو پا، دم پا پیش داشتن: پیشکش کردن، تقدیم کردن، مقدم داشتن، در حضور داشتن پیش راندن: جلو راندن، به جلو راندن پیش رفتن: جلو رفتن، به کسی یا چیزی نزدیک شدن، پیشی گرفتن پیش رو: جلو رو، برابر، رو به رو پیش روی: پیش رو، جلو رو، برابر، رو به رو پیش شدن: جلو رفتن، پیش رفتن، پیشرفت کردن پیش طلبیدن: پیش خواستن، به حضور خواستن، به حضور طلبیدن پیش فرستادن: فرستادن پیش از وقت و موعد مقرر، برای مِثال برگ عیشی به گور خویش فرست / کس نیارد ز پس، ز پیش فرست (سعدی - ۵۲) پیش کردن: جلو انداختن و راندن، جلو بردن، تقدیم کردن، بستن در اتاق به حالتی که با اندکی فشار باز شود پیش افکندن: پیش کردن، جلو انداختن و راندن، جلو بردن، تقدیم کردن، بستن در اتاق به حالتی که با اندکی فشار باز شود پیش کشیدن: کسی یا چیزی را به سوی خود کشیدن، مطلب یا سخنی را به میان آوردن، پیشکش کردن پیش گرفتن: گرفتن قبل از موعد مقرر، پیش رو قرار دادن، جلو انداختن و پیشاپیش بردن، آغاز کردن، شروع کردن، مانع شدن، جلوگیری کردن پیش گذاشتن: جلو آوردن و پیش روی خود نهادن، برابر چشم قرار دادن، چیزی جلو کسی قرار دادن، مانعی در راه کسی یا چیزی قرار دادن پیش نهادن: پیش گذاشتن، جلو آوردن و پیش روی خود نهادن، برابر چشم قرار دادن، چیزی جلو کسی قرار دادن، مانعی در راه کسی یا چیزی قرار دادن
زیادتی و افزونی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). زیادت. زیاده. بس. بسیار. افزون. فزون. علاوه. مقابل کم. وس. کثیر. (یادداشت مؤلف) : بودنی بود می بیار اکنون رطل پر کن مگوی بیش سخون. رودکی. پس بیش مشنوان سخن باطل کسی کز شارسان علم سوی روستا شده ست. ناصرخسرو. ، فزون در مقام و مرتبه نه در مقدار. زیادت. زیاده بر: ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عباد بیش است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397) ، فزونتر. افزونتر. زیاده بر. بیشتر. (یادداشت مؤلف) : کاشک آن گوید که باشد بیش نه بر یکی بر چند نفزاید فره. رودکی. کار بوسه چو آب خوردن شور بخوری بیش تشنه تر گردی. رودکی. بخوشاندت اگر خشکی فزاید وگر سردی خود آن بیشت گزاید. ابوشکور. یک آهوست خوان را که ناریش پیش چو پیش آوریدی صد آهوش بیش. ابوشکور. جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت دگر زین بیش مخریشم. خسروی. بسنده نکردم به تبکوب خویش بر آن شدم کز منش سیر بیش. خسروی. جهاندار یزدان ورا برکشید چو زین بیش گویم نباید شنید. فردوسی. در گنج بگشاد و چندی درم که دیدی بر او بر ز هرمز رقم بیاورد گریان بدرویش داد چو درویش پوشیده بد بیش داد. فردوسی. از این بیش کردی که گفتی تو کار که یار تو بادا جهان کردگار. فردوسی. یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که ترا هزار بار خرانبار بیش کرده عسس. لبیبی. نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز. لبیبی. شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم کاین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست. عسجدی. گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود بیست فرسنگ زمین بیش بودلشکرگاه. منوچهری. شادروان باد شاه شاددل و شادکام گنجش هرروز بیش رنجش هر روز کم. منوچهری. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری که بچشم تو چنان آید چون درنگری. منوچهری. چه مردن دگرجا چه در شهر خویش سوی آن جهان ره یکی نیست بیش. اسدی. بهر سرش بر، صد دهانست بیش بهر دست بر، چنگ سیصد به پیش. اسدی. که در شب بیش باشد درد بیمار. (ویس و رامین). دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود. مسعودسعد. و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد و باز شراب را هرچند بیش خوری بیش باید. (نوروزنامه). و آدمی چون کرم پیله است، هرچند بیش تند بند سخت ترگردد. (کلیله و دمنه). و هرچند که در ثمرات عفت تأمل بیش کردم رغبت من در اکتساب آن زیادت گشت. (کلیله و دمنه). و اندر بیشتر مردمان اندر زهره این دو منفذ بیش نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آفت علم و حکمت است شکم هر کرا خورد بیش دانش کم. سنائی. ز رای روشن و تدبیر ملک پرور اوست که دادکیشان بیشند و ظلم کیشان کم. سوزنی. شاد باش ای بمعجزات کرم مریمی از هزار عیسی بیش. انوری. گر از بهر گنج آرم اینجا فریش بمغرب زر مغربی هست بیش. انوری. ز خوبان هر که را بیش آزمایی ازو جز زشت کرداری نیاید. خاقانی. گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان بیش پیشم در سخن دانی کسی کو پیشواست. خاقانی. و بیش سخن بیفایده نگوید و نابوده نخواهد. (سندبادنامه ص 185). دولتت بیش و دشمنت کم باد. (سندبادنامه ص 11). در مدح تو هرچه بیش کوشم. (سندبادنامه ص 18). بار عنا کش بشب قیرگون هر چه عنا بیش عنایت فزون. نظامی. میی کاول قدح جام آورد پیش ز صدجام دگر دارد بها بیش. نظامی. چو باشد تندرستی و جوانی حلاوت بیش دارد زندگانی. نظامی. و هر روزش نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش گردانید. (گلستان). هر که آمد هرگه آمد بگذرد این جهان محنت سرایی بیش نیست. احمد ژنده پیل. - امثال: هرکجا حسن بیش غوغا بیش. (یادداشت مؤلف). - از این بیش، زیاده بر این. (یادداشت مؤلف). بیش از این. رجوع به همین ترکیب شود. - از بیش و کم، از همه جا. (یادداشت مؤلف). - بیش از، زیاد بر. فزون از. زیاد از. افزون از. اکثر من. افضل من. متجاوز از. (یادداشت مؤلف) : جهان ما بد و نیک است و بدش بیش از نیک گل ایچ نیست ابی خار و هست بی گل خار. قمری (از رادویانی). ترا لشکری هست بیش از شمار مرا سی هزارند با این دو مار. فردوسی. بر خداوندان... بیش از آن نباشد که بندگان... را نامهای نیکو ارزانی دارند. (تاریخ بیهقی). از همه خوردنیها...بیش از یکی سیری نتوان خوردن. (نوروزنامه). آنکه محنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده اند گو طمع کم کن که محنت بیش باشد بیش را. سعدی. - بیش از این، زیاده از این. (ناظم الاطباء) : که با تو مرا روز پیکار نیست همان بیش ازین جای گفتار نیست. فردوسی. همی بنگرید این بدان آن بدین که کینه نبدشان بدل بیش ازین. فردوسی. بباغ اندر بنالد بیش ازین سرو که سرو من بریده گشت در مرو. (ویس و رامین). بنده [آلتونتاشXXX بیش از این نگوید و این کفایت است. (تاریخ بیهقی). همچنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی درد سر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این. خاقانی. زحمت آنجا چون توان بردن که بر خوان مسیح خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این. خاقانی. عقل را گفتم چه گویی شاه درد سر ز من برتوانم تافت گفتا برنتابد بیش ازین. خاقانی. - بیش از کسی بودن، مقدم بر او بودن. بر او برتری داشتن: شاه شوریده سران خوان من بی سامان را زانکه در بی خردی از همه عالم بیشم. حافظ. - بیش از کسی داشتن کسی را، بر او برتر و مقدم داشتن: سواری ومی خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان کینه خواه بهر چیز بیش از پسر داشتش شب و روز خندان به بر داشتش. فردوسی. - بیش کردن، فزونتر کردن: ور سمج کند مرا و دلریش کند پس هر ساعت عذاب را بیش کند. مسعودسعد. - بیش وکم، (از قبیل تقابل است) کم و بیش. هرچه هست. خواه زیاد و خواه کم. (ناظم الاطباء). همه. همگی. (یادداشت مؤلف) : چو شیدوش و کشواد و قارن بهم زدند اندر آن رأی بر بیش وکم. فردوسی. برفتند هر دو بشادی بهم سخن یاد کردند از بیش وکم. فردوسی. چرا بیش و کم گشت در وی نگار چو گوهر نه اندر فزونی نه کاست. ناصرخسرو. نشستند کشور خدایان بهم سخن شد ز هر کشوری بیش وکم. نظامی. بمقدار هر دانشی بیش وکم همی رفتشان گفتگویی بهم. نظامی. کم نخواهد گشت دریا زین کرم از کرم دریا نگردد بیش وکم. مولوی. - ، تخمیناً. کمابیش. نزدیک. تقریباً. (یادداشت مؤلف) : هزاران بدو اندرون طاق و خم هزاران نگار اندر او بیش وکم. عنصری. بزرگانش گفتند کز بیش وکم اگر بخت یاور بود نیست غم. اسدی. بر شهر فاس این دو لشکر بهم رسیدند بر منزلی بیش وکم. اسدی. - ، هرچه باید. مایحتاج از ضروریات و سایر چیزها. (یادداشت مؤلف) : بده هرچه باید ز گنج و درم ز اسب و پرستنده از بیش وکم. فردوسی. هم از تخت و هم بدره های درم ز گستردنیها و از بیش وکم. فردوسی. ز گستردنیها و از بیش وکم ز پوشیدنیها و گنج و درم. فردوسی. - ، هیچ: بر اوست با اختر تو بهم نداند کسی زان سخن بیش وکم. فردوسی. - بیش وکم نشدن، تغییر نکردن. کم و زیاد نگردیدن: کتاب و پیمبر چه بایست اگر نشد حکم کرده نه بیش و نه کم. ناصرخسرو. - کمابیش، کم وبیش. بیش وکم. قلیل و کثیر. اندک و بسیار. ، تقریباً. در حدود. تخمیناً: دویست پیل و کمابیش صد هزار سوار. فرخی. - کم و بیش، کمابیش: تا کم وبیش در شمار آید. (سندبادنامه ص 11). بگفتند هرچه دیدند از کم وبیش نشانی داده اند از دیدۀ خویش. (گلشن راز). - ، جزء و کل: سپردم بتو مایۀ خویش را تو دانی حساب کم وبیش را. نظامی. - کم و بیش کردن، زیاده و کم کردن: از آنم که بر سر نبشتی ز پیش نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش. سعدی. ، دیگر. سپس. بعد ازین. پس ازین. از این پس. بار دیگر. کرت دیگر. بار دوم. باز. دیگربار. (یادداشت مؤلف) : من ز خداوند تو نندیشم ایچ علم ترا بیش نگیرم نهاز. خسروی. بپدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش. فردوسی. وزان پس بدو گفت رو کار خویش بژرفی نگه دار و مگریز بیش.... فردوسی. نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز. لبیبی. چون روز خواست بود منادی کرد که غارت بیش مکنید و مردمان را امان داد. (تاریخ سیستان). تا روزی رفت که تابوت بگشاید گشاده نگشت و از هوا او را آواز آمد که بیش این تابوت بدست تو نگشاید. (تاریخ سیستان). و از آنروز تا این روز بیش از سیستان دخل و حمل نرسید. (تاریخ سیستان). هرچند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بلائی رسد بمن اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند... بیش طاقت سخن نمی دارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسدی آنجا مأوی نسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14). نیز منویس نامه های امید بیش مفرست رقعه های نیاز. مسعودسعد. کانچه گم شد چنان نیابی بیش و آنچه کم شدچنان نیابی نیز. مسعودسعد. گر بیش بشغل خویش برگردم هم پیشۀ هدهد سلیمانم. مسعودسعد. امیر سدید لشکرهای بسیار بولایتها فرستاد و مملکت صافی کرد و بیش در ولایت منازع نماند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 116). پس چون آب برفت و بقیه از آنجا بیش نماند پشتکها در میانۀ آب پدید آمدند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 74). گفتند ما مسلمان شدیم... و صلحنامه نوشتند و شرطها کردند که بیش راه نزنند و مسلمانان را نکشند. (تاریخ بخارا). خرد آنست که بیشت نفرستم به سفر که شد این بار فراقت خردآموز پدر. سوزنی. بیشم قرار و طاقت آن درد دل نماند پیراهن صبوری کردم ز تن برون. سوزنی. بسان خار زردآلوخلنده سبلت آوردی که یاردبیش از لبهات شفتالو خرید ای جان. سوزنی. بیش به بازار می مخر که ببازار هیچ میی نیست آب برننهاده. خاقانی. بیش بر جای خدم ننشیند ای مه مخدوم نه جای خدم است. خاقانی. یحیی بن یحیی توبه کرد که بیش از آن باغ انگور نخورم. (تذکرهالاولیاء عطار). این بگفت و برفت و ناپدید شد بیش او را ندیدم. (تذکرهالاولیاء عطار). از این مالیخولیا چندان فروخواند که مرا بیش طاقت شنیدن نماند. (گلستان). زمام از کفش درگسلاندو بیش مطاوعت نکند. (گلستان). مه دو هفته اسیرش گرفت و بند نهاد دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش. سعدی. بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد. سعدی. - بیش برنتابم، دیگر تحمل نکنم. (یادداشت مؤلف). ، نیکوتر. بهتر، نیک. خوب، اعلا. بسیار خوب، کلان. بزرگ. خوش نما. خوش آیند. (ناظم الاطباء) ، تا این حد. زیاده بر این. (یادداشت مؤلف) : ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی. ، این کلمه بیش در قطعۀ ذیل بگمان من مفرد، بمعنی افزون و زیادت نیست بلکه مرکب از ب + ش است بمعنی به او، همان چیزی که امروز در تداول عوام ’بهش’ گویند: چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش چنان بدانم من جای غلغلیجگهش کجا بمالش اول دراوفتد بسریش. لبیبی (یادداشت مؤلف)
زیادتی و افزونی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). زیادت. زیاده. بَس. بسیار. افزون. فزون. علاوه. مقابل کم. وَس. کثیر. (یادداشت مؤلف) : بودنی بود می بیار اکنون رطل پر کن مگوی بیش سخون. رودکی. پس بیش مشنوان سخن باطل کسی کز شارسان علم سوی روستا شده ست. ناصرخسرو. ، فزون در مقام و مرتبه نه در مقدار. زیادت. زیاده بر: ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عباد بیش است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397) ، فزونتر. افزونتر. زیاده بر. بیشتر. (یادداشت مؤلف) : کاشک آن گوید که باشد بیش نه بر یکی بر چند نفزاید فره. رودکی. کار بوسه چو آب خوردن شور بخوری بیش تشنه تر گردی. رودکی. بخوشاندت اگر خشکی فزاید وگر سردی خود آن بیشت گزاید. ابوشکور. یک آهوست خوان را که ناریش پیش چو پیش آوریدی صد آهوش بیش. ابوشکور. جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت دگر زین بیش مخریشم. خسروی. بسنده نکردم به تبکوب خویش بر آن شدم کز منش سیر بیش. خسروی. جهاندار یزدان ورا برکشید چو زین بیش گویم نباید شنید. فردوسی. در گنج بگشاد و چندی درم که دیدی بر او بر ز هرمز رقم بیاورد گریان بدرویش داد چو درویش پوشیده بد بیش داد. فردوسی. از این بیش کردی که گفتی تو کار که یار تو بادا جهان کردگار. فردوسی. یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که ترا هزار بار خرانبار بیش کرده عسس. لبیبی. نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز. لبیبی. شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم کاین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست. عسجدی. گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود بیست فرسنگ زمین بیش بودلشکرگاه. منوچهری. شادروان باد شاه شاددل و شادکام گنجش هرروز بیش رنجش هر روز کم. منوچهری. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری که بچشم تو چنان آید چون درنگری. منوچهری. چه مردن دگرجا چه در شهر خویش سوی آن جهان ره یکی نیست بیش. اسدی. بهر سرش بر، صد دهانست بیش بهر دست بر، چنگ سیصد به پیش. اسدی. که در شب بیش باشد درد بیمار. (ویس و رامین). دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود. مسعودسعد. و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد و باز شراب را هرچند بیش خوری بیش باید. (نوروزنامه). و آدمی چون کرم پیله است، هرچند بیش تند بند سخت ترگردد. (کلیله و دمنه). و هرچند که در ثمرات عفت تأمل بیش کردم رغبت من در اکتساب آن زیادت گشت. (کلیله و دمنه). و اندر بیشتر مردمان اندر زهره این دو منفذ بیش نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آفت علم و حکمت است شکم هر کرا خورد بیش دانش کم. سنائی. ز رای روشن و تدبیر ملک پرور اوست که دادکیشان بیشند و ظلم کیشان کم. سوزنی. شاد باش ای بمعجزات کرم مریمی از هزار عیسی بیش. انوری. گر از بهر گنج آرم اینجا فریش بمغرب زر مغربی هست بیش. انوری. ز خوبان هر که را بیش آزمایی ازو جز زشت کرداری نیاید. خاقانی. گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان بیش پیشم در سخن دانی کسی کو پیشواست. خاقانی. و بیش سخن بیفایده نگوید و نابوده نخواهد. (سندبادنامه ص 185). دولتت بیش و دشمنت کم باد. (سندبادنامه ص 11). در مدح تو هرچه بیش کوشم. (سندبادنامه ص 18). بار عنا کش بشب قیرگون هر چه عنا بیش عنایت فزون. نظامی. میی کاول قدح جام آورد پیش ز صدجام دگر دارد بها بیش. نظامی. چو باشد تندرستی و جوانی حلاوت بیش دارد زندگانی. نظامی. و هر روزش نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش گردانید. (گلستان). هر که آمد هرگه آمد بگذرد این جهان محنت سرایی بیش نیست. احمد ژنده پیل. - امثال: هرکجا حسن بیش غوغا بیش. (یادداشت مؤلف). - از این بیش، زیاده بر این. (یادداشت مؤلف). بیش از این. رجوع به همین ترکیب شود. - از بیش و کم، از همه جا. (یادداشت مؤلف). - بیش از، زیاد بر. فزون از. زیاد از. افزون از. اکثر من. افضل من. متجاوز از. (یادداشت مؤلف) : جهان ما بد و نیک است و بدش بیش از نیک گل ایچ نیست ابی خار و هست بی گل خار. قمری (از رادویانی). ترا لشکری هست بیش از شمار مرا سی هزارند با این دو مار. فردوسی. بر خداوندان... بیش از آن نباشد که بندگان... را نامهای نیکو ارزانی دارند. (تاریخ بیهقی). از همه خوردنیها...بیش از یکی سیری نتوان خوردن. (نوروزنامه). آنکه محنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده اند گو طمع کم کن که محنت بیش باشد بیش را. سعدی. - بیش از این، زیاده از این. (ناظم الاطباء) : که با تو مرا روز پیکار نیست همان بیش ازین جای گفتار نیست. فردوسی. همی بنگرید این بدان آن بدین که کینه نبدشان بدل بیش ازین. فردوسی. بباغ اندر بنالد بیش ازین سرو که سرو من بریده گشت در مرو. (ویس و رامین). بنده [آلتونتاشXXX بیش از این نگوید و این کفایت است. (تاریخ بیهقی). همچنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی درد سر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این. خاقانی. زحمت آنجا چون توان بردن که بر خوان مسیح خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این. خاقانی. عقل را گفتم چه گویی شاه درد سر ز من برتوانم تافت گفتا برنتابد بیش ازین. خاقانی. - بیش از کسی بودن، مقدم بر او بودن. بر او برتری داشتن: شاه شوریده سران خوان من بی سامان را زانکه در بی خردی از همه عالم بیشم. حافظ. - بیش از کسی داشتن کسی را، بر او برتر و مقدم داشتن: سواری ومی خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان کینه خواه بهر چیز بیش از پسر داشتش شب و روز خندان به بر داشتش. فردوسی. - بیش کردن، فزونتر کردن: ور سمج کند مرا و دلریش کند پس هر ساعت عذاب را بیش کند. مسعودسعد. - بیش وکم، (از قبیل تقابل است) کم و بیش. هرچه هست. خواه زیاد و خواه کم. (ناظم الاطباء). همه. همگی. (یادداشت مؤلف) : چو شیدوش و کشواد و قارن بهم زدند اندر آن رأی بر بیش وکم. فردوسی. برفتند هر دو بشادی بهم سخن یاد کردند از بیش وکم. فردوسی. چرا بیش و کم گشت در وی نگار چو گوهر نه اندر فزونی نه کاست. ناصرخسرو. نشستند کشور خدایان بهم سخن شد ز هر کشوری بیش وکم. نظامی. بمقدار هر دانشی بیش وکم همی رفتشان گفتگویی بهم. نظامی. کم نخواهد گشت دریا زین کرم از کرم دریا نگردد بیش وکم. مولوی. - ، تخمیناً. کمابیش. نزدیک. تقریباً. (یادداشت مؤلف) : هزاران بدو اندرون طاق و خم هزاران نگار اندر او بیش وکم. عنصری. بزرگانش گفتند کز بیش وکم اگر بخت یاور بود نیست غم. اسدی. بر شهر فاس این دو لشکر بهم رسیدند بر منزلی بیش وکم. اسدی. - ، هرچه باید. مایحتاج از ضروریات و سایر چیزها. (یادداشت مؤلف) : بده هرچه باید ز گنج و درم ز اسب و پرستنده از بیش وکم. فردوسی. هم از تخت و هم بدره های درم ز گستردنیها و از بیش وکم. فردوسی. ز گستردنیها و از بیش وکم ز پوشیدنیها و گنج و درم. فردوسی. - ، هیچ: بَرِ اوست با اختر تو بهم نداند کسی زان سخن بیش وکم. فردوسی. - بیش وکم نشدن، تغییر نکردن. کم و زیاد نگردیدن: کتاب و پیمبر چه بایست اگر نشد حکم کرده نه بیش و نه کم. ناصرخسرو. - کمابیش، کم وبیش. بیش وکم. قلیل و کثیر. اندک و بسیار. ، تقریباً. در حدودِ. تخمیناً: دویست پیل و کمابیش صد هزار سوار. فرخی. - کم و بیش، کمابیش: تا کم وبیش در شمار آید. (سندبادنامه ص 11). بگفتند هرچه دیدند از کم وبیش نشانی داده اند از دیدۀ خویش. (گلشن راز). - ، جزء و کل: سپردم بتو مایۀ خویش را تو دانی حساب کم وبیش را. نظامی. - کم و بیش کردن، زیاده و کم کردن: از آنم که بر سر نبشتی ز پیش نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش. سعدی. ، دیگر. سپس. بعد ازین. پس ازین. از این پس. بار دیگر. کرت دیگر. بار دوم. باز. دیگربار. (یادداشت مؤلف) : من ز خداوند تو نندیشم ایچ علم ترا بیش نگیرم نهاز. خسروی. بپدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش. فردوسی. وزان پس بدو گفت رو کار خویش بژرفی نگه دار و مگریز بیش.... فردوسی. نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز. لبیبی. چون روز خواست بود منادی کرد که غارت بیش مکنید و مردمان را امان داد. (تاریخ سیستان). تا روزی رفت که تابوت بگشاید گشاده نگشت و از هوا او را آواز آمد که بیش این تابوت بدست تو نگشاید. (تاریخ سیستان). و از آنروز تا این روز بیش از سیستان دخل و حمل نرسید. (تاریخ سیستان). هرچند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بلائی رسد بمن اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند... بیش طاقت سخن نمی دارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسدی آنجا مأوی نسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14). نیز منویس نامه های امید بیش مفرست رقعه های نیاز. مسعودسعد. کانچه گم شد چنان نیابی بیش و آنچه کم شدچنان نیابی نیز. مسعودسعد. گر بیش بشغل خویش برگردم هم پیشۀ هدهد سلیمانم. مسعودسعد. امیر سدید لشکرهای بسیار بولایتها فرستاد و مملکت صافی کرد و بیش در ولایت منازع نماند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 116). پس چون آب برفت و بقیه از آنجا بیش نماند پشتکها در میانۀ آب پدید آمدند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 74). گفتند ما مسلمان شدیم... و صلحنامه نوشتند و شرطها کردند که بیش راه نزنند و مسلمانان را نکشند. (تاریخ بخارا). خرد آنست که بیشت نفرستم به سفر که شد این بار فراقت خردآموز پدر. سوزنی. بیشم قرار و طاقت آن درد دل نماند پیراهن صبوری کردم ز تن برون. سوزنی. بسان خار زردآلوخلنده سبلت آوردی که یاردبیش از لبهات شفتالو خرید ای جان. سوزنی. بیش به بازار می مخر که ببازار هیچ میی نیست آب برننهاده. خاقانی. بیش بر جای خدم ننشیند ای مه مخدوم نه جای خدم است. خاقانی. یحیی بن یحیی توبه کرد که بیش از آن باغ انگور نخورم. (تذکرهالاولیاء عطار). این بگفت و برفت و ناپدید شد بیش او را ندیدم. (تذکرهالاولیاء عطار). از این مالیخولیا چندان فروخواند که مرا بیش طاقت شنیدن نماند. (گلستان). زمام از کفش درگسلاندو بیش مطاوعت نکند. (گلستان). مه دو هفته اسیرش گرفت و بند نهاد دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش. سعدی. بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد. سعدی. - بیش برنتابم، دیگر تحمل نکنم. (یادداشت مؤلف). ، نیکوتر. بهتر، نیک. خوب، اعلا. بسیار خوب، کلان. بزرگ. خوش نما. خوش آیند. (ناظم الاطباء) ، تا این حد. زیاده بر این. (یادداشت مؤلف) : ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی. ، این کلمه بیش در قطعۀ ذیل بگمان من مفرد، بمعنی افزون و زیادت نیست بلکه مرکب از ب + ش است بمعنی بِه او، همان چیزی که امروز در تداول عوام ’بهش’ گویند: چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش چنان بدانم من جای غلغلیجگهش کجا بمالش اول دراوفتد بسریش. لبیبی (یادداشت مؤلف)
وادی است شیرناک در راه یمامه، بیشه و بئشه مثله، (منتهی الارب)، از نواحی یمن است و دره ای است که در آن شهری بنا گردیده که آن را ابوتراب میگفتند، (از معجم البلدان)
وادی است شیرناک در راه یمامه، بیشه و بِئْشه مثله، (منتهی الارب)، از نواحی یمن است و دره ای است که در آن شهری بنا گردیده که آن را ابوتراب میگفتند، (از معجم البلدان)
نام بیخی است مهلک و کشنده شبیه به ماه پروین، گویند هر دو از یک جا رویند، (برهان) (از انجمن آرا)، بیخ گیاهی است بغایت زهر قاتل، (رشیدی)، گیاهی سمی و مهلک و شبیه به گیاه زنجبیل که در هندوستان روید، (ناظم الاطباء)، گیاهی باشد چون زنجبیل در حال خشکی و تازگی در دواها بکار است، و دانگی از آن زهر کشنده است، (یادداشت مؤلف)، نباتی است مشابه زنجبیل و گاه در آن زهر کشنده روید و تریاق آن گوشت سمانی و گوشت فارهالبیش است و سمانی مرغی است بیش میخورد و نمیمیرد، (منتهی الارب)، گیاهی است سمی که در هند روید و تازه و خشک است و شبیه زنجبیل است، (از اقرب الموارد)، به هندی بس نامند و او بیخی است منبت او چین و کوهی که هلاهل نامند وبهمین جهت آن را زهر هلاهل گویند، رجوع به تذکرۀ داود انطاکی و تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه و ترجمه صیدنۀ بیرونی و مفردات ابن بیطار و اختیارات بدیعی شود: بیش بزمین هند میباشد نیم درم از آن زهر قاتل است، (نزههالقلوب)، بیش پیش نخوانیش که زهر بیش در طعام کند، (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 14 س 5)، ریشه و یا چیزی است در نخل خرما که از آن رسن و حصیر بافند: الفحل، حصیر از بیش خرما، (مهذب الاسماء)، (اصطلاح نجوم) بیش فارسی بمعنی ترح و آفت عربی است، (حاشیۀ برهان چ معین)
نام بیخی است مهلک و کشنده شبیه به ماه پروین، گویند هر دو از یک جا رویند، (برهان) (از انجمن آرا)، بیخ گیاهی است بغایت زهر قاتل، (رشیدی)، گیاهی سمی و مهلک و شبیه به گیاه زنجبیل که در هندوستان روید، (ناظم الاطباء)، گیاهی باشد چون زنجبیل در حال خشکی و تازگی در دواها بکار است، و دانگی از آن زهر کشنده است، (یادداشت مؤلف)، نباتی است مشابه زنجبیل و گاه در آن زهر کشنده روید و تریاق آن گوشت سمانی و گوشت فارهالبیش است و سمانی مرغی است بیش میخورد و نمیمیرد، (منتهی الارب)، گیاهی است سمی که در هند روید و تازه و خشک است و شبیه زنجبیل است، (از اقرب الموارد)، به هندی بس نامند و او بیخی است منبت او چین و کوهی که هلاهل نامند وبهمین جهت آن را زهر هلاهل گویند، رجوع به تذکرۀ داود انطاکی و تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه و ترجمه صیدنۀ بیرونی و مفردات ابن بیطار و اختیارات بدیعی شود: بیش بزمین هند میباشد نیم درم از آن زهر قاتل است، (نزههالقلوب)، بیش پیش نخوانیش که زهر بیش در طعام کند، (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 14 س 5)، ریشه و یا چیزی است در نخل خرما که از آن رسن و حصیر بافند: الفحل، حصیر از بیش خرما، (مهذب الاسماء)، (اصطلاح نجوم) بیش فارسی بمعنی ترح و آفت عربی است، (حاشیۀ برهان چ معین)
سخت گیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بطّاش : به ترانۀ... نواپرداز گشته بطیش و بطش، بطیش، نطش سریع آغاز کردند... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 430).
سخت گیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بَطّاش ْ: به ترانۀ... نواپرداز گشته بطَیش ْ و بَطْش، بَطیش، نَطْش سریع آغاز کردند... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 430).
روی. (ناظم الاطباء). وجه. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، نوعی از خرمابن. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت خرما. (آنندراج) (منتهی الارب) ، شتران نیکو. واحد و جمع در وی یکسان است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
روی. (ناظم الاطباء). وجه. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، نوعی از خرمابن. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت خرما. (آنندراج) (منتهی الارب) ، شتران نیکو. واحد و جمع در وی یکسان است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
دهی از دهستان مازون بخش حومه شهرستان نیشابور در 12 هزارگزی شمال نیشابور. دامنه. معتدل. سکنۀ آن 729 تن است. آب از رودخانه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. معدن گچ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان مازون بخش حومه شهرستان نیشابور در 12 هزارگزی شمال نیشابور. دامنه. معتدل. سکنۀ آن 729 تن است. آب از رودخانه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. معدن گچ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
اسپ چپار، که خجکها دارد بخلاف رنگ خود. (منتهی الارب). اسپ چپار که خجکهای سفید یا سیاه بخلاف لون آن دارد. (آنندراج). به معنی أبرش است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به ابرش شود، دو رشتۀ سرخ و سپید که زنان با هم تافته بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب) ، نخی که از رشته های سپید و سیاه تافته باشند. (از اقرب الموارد) ، هرچه در آن دو رنگ مختلف باشد. (منتهی الارب) ، ریسمان تابیده. (از اقرب الموارد) ، ریسمانی است دورنگ مزین به جواهر و جز آن که زنان بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب). ریسمانی است زنان را که از دو رنگ تشکیل شده مزین به جواهر است. (از اقرب الموارد) ، جامه که ابریشم و کتان در آن بکار رفته باشد، آبی که با آب دیگر مخلوط شده باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، حمایل مهره ها که برای دفع چشم زخم در گلوی اطفال کنند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، اشک آمیخته به سرمه، جماعت از هر جنس مردم، لشکری که از قبایل شتی گرد آمده باشد. (منتهی الارب). سپاه و لشکر، بجهت رنگهای مختلف شعار قبایل که در آن است. (از اقرب الموارد) ، افسون. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، مرد متهم. (منتهی الارب)
اسپ چپار، که خجکها دارد بخلاف رنگ خود. (منتهی الارب). اسپ چپار که خجکهای سفید یا سیاه بخلاف لون آن دارد. (آنندراج). به معنی أبرش است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به ابرش شود، دو رشتۀ سرخ و سپید که زنان با هم تافته بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب) ، نخی که از رشته های سپید و سیاه تافته باشند. (از اقرب الموارد) ، هرچه در آن دو رنگ مختلف باشد. (منتهی الارب) ، ریسمان تابیده. (از اقرب الموارد) ، ریسمانی است دورنگ مزین به جواهر و جز آن که زنان بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب). ریسمانی است زنان را که از دو رنگ تشکیل شده مزین به جواهر است. (از اقرب الموارد) ، جامه که ابریشم و کتان در آن بکار رفته باشد، آبی که با آب دیگر مخلوط شده باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، حمایل مهره ها که برای دفع چشم زخم در گلوی اطفال کنند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، اشک آمیخته به سرمه، جماعت از هر جنس مردم، لشکری که از قبایل شتی گرد آمده باشد. (منتهی الارب). سپاه و لشکر، بجهت رنگهای مختلف شعار قبایل که در آن است. (از اقرب الموارد) ، افسون. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، مرد متهم. (منتهی الارب)
جلو. نزدیک. قریب. نزدیکتر. به فاصله کمتر از کسی یا چیزی: سر دست بگرفت و پیشش کشید از آنجایگه پیش خویشش کشید. فردوسی. گرفتند بازوش با بند تنگ کشیدند از جای پیش نهنگ. فردوسی. امیر فرمود، غلامان را تا پیشتر رفتند. (تاریخ بیهقی). پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیرداد. (تاریخ بیهقی). بونصر پیش دست امیر بود و دیگر حشم در پیشتر. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی). گفت پیش میا می افتی، آنقدر رفت که از آنطرف (از آنسو) افتاد، (به اضافت و بی اضافت) نزد. نزدیک. مقابل غیاب و غیبت. پهلوی . عند. بر. برابر. در بر. حضور. در حضور. در خدمت: گفت فردا بکشم او را پیش تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی. مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. لعل می را ز سرخ خم برکش در کدو نیمه کن به پیش من آر. رودکی. پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ. رودکی. بتا روزگاری برآید براین کنم پیش هر کس ترا آفرین. ابوشکور. فغفور بودم و فغ پیش من فغ رفت و من بماندم فغواره. ابوشکور. یکی زردشت وارم آرزو خاست که پیشت زند را برخوانم از بر. دقیقی. همان پرگناهان که پیش تواند نه تیماردار و نه خویش تواند. فردوسی. ز بازار پیش سپاه آمدند دلاور به درگاه شاه آمدند. فردوسی. فرستاده گویازبان بر گشاد همه دیده ها پیش او کرد یاد. فردوسی. بدین داوری پیش داور شویم به جائی که هر دو برابر شویم. فردوسی. که از بیم اسپهبد نامور چگونه گشائیم پیش تو در. فردوسی. چه نیکوتر از نرّه شیر ژیان به پیش پدر بر، کمر بر میان. فردوسی. برفتند یکسر گروها گروه به پیش سپهدار بر برزکوه. فردوسی. سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده بسر. فردوسی. نه نیکو بود دست آورده پیش تهی بازگردانی از پیش خویش. فردوسی. چنین گفت پس شاه با اردشیر به پیش بزرگان و پیش دبیر. فردوسی. زمانی به نخجیر تازیم اسب زمانی نوان پیش آذر گشسب. فردوسی. به پیش تو با جان بکوشم به جنگ چو یابم رهائی ز زندان تنگ. فردوسی. مگر هفتصد مرد آتش پرست همه پیش آذر برآورده دست. فردوسی. به پیش آیدم زود نیزه به دست که در پیششان نرّه شیر آمده ست. فردوسی. ترا زین سخن شاد باید شدن به پیش جهاندار باید شدن. فردوسی. بفرمود تا پیش آزادگان ببستند گردان لشکر میان. فردوسی. چو ایرانیان را دل آمد بجای ببودند در پیش یزدان بپای. فردوسی. ز دادار نیکو دهش یاد کن به پیش کس اندر مگو این سخن. فردوسی. که رو پیش طلحند و او را بگوی که بیداد جنگ برادر مجوی. فردوسی. به پیش پدر شد پر از خون جگر پراندیشه دل، پر ز گفتار سر. فردوسی. بیامد به پیش سیاوش زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین. فردوسی. بفرمود تا پیش اوآورند سلیح و ستام و کمر بشمرند. فردوسی. کزآن پس که من پیش خسرو شدم به مشکوی زرین او نو شدم. فردوسی. ز درگاه یکسر به پیش قباد از آن کار بیداد کردند یاد. فردوسی. پس اندر نوشتند چینی حریر ببردندبا مهر پیش وزیر. فردوسی. نشست از بر تخت زر شهریار بشد پیش او فرخ اسفندیار. فردوسی. ز پیش پشنگ آمد افراسیاب دلی پر ز کینه، سری پر شتاب. فردوسی. چو از دشت بنشست آوای کوس بفرمود تا پیش او رفت طوس. فردوسی. سپهبد بدو گفت لختی شتاب بیاوردش از پیش افراسیاب. فردوسی. همه مهتران پیش موبد شدند ز هر گونه ای داستانها زدند. فردوسی. ز پیش جهاندار بیرون شدند جهاندیدگان دل پر از خون شدند. فردوسی. بدو گفت قارن که ای شهریار که آید به پیش تو در کارزار. فردوسی. چرا تازیان آمدی پیش من در آن جنگ دیدی کم و بیش من. فردوسی. قلون گفت شاها پیامست و بس نخواهم که گویم سخن پیش کس. فردوسی. بزرگان ایرانیان را بخواند شنیده همه پیش ایشان براند. فردوسی. همه گنج بی رنج در پیش تست همه شادمان بی کم و بیش تست. فردوسی. ستمگر چرا گشتی ای ماهروی همه رازها پیش مادربگوی. فردوسی. به پیشم بدینسان سخنها مگوی نبینم کسی کایدم روبروی. فردوسی. همه گنج من سر به سر پیش تست تو جاوید شادان دل و تندرست. فردوسی. بگفت این و برخاست پس پیلتن دژم گشته در پیش آن انجمن. فردوسی. بفرمود تا شد برادرش پیش سخن گفت بااو ز اندازه بیش. فردوسی. پس آن نامۀ رای پیروز بخت بیاورد و بنهاد در پیش تخت. فردوسی. به سودابه فرمود تا رفت پیش ستاره شمر گفت گفتار خویش. فردوسی. ز پیشش بشد پهلوان شادمان همه نیک بودش به دل در گمان. فردوسی. که از بهر من بر نخیزی ز گاه به پیشم پذیره نیایی به راه. فردوسی. نبشت و نهاد از برش مهر خویش چو شد خشک همسایه را خواند پیش. فردوسی. ده و دو هزار آنکه خویش منند همیشه کمر بسته پیش منند. فردوسی. ببستند بر پیش خسرو میان که ما جنگجوئیم از ایرانیان. فردوسی. نشسته شبی شاه در طیسفون خردمند موبد به پیش اندرون. فردوسی. که در پیش قیصر بیارم نشست چنین نامه ای شاه ایران به دست. فردوسی. وزآن پس بباشم به پیشش به پای ز خشم و ز کین آرمش باز جای. فردوسی. به هر سو همی رفت با رهنمای منادی گری پیش او در بپای. فردوسی. پیشت بشمند و بی روان گردند شیران عرین چو شیر شادروان. منجیک. خربزه پیش او نهاد اشن وز بر او بگشت حالی شاد. غضائری. به پیشش بغلتید وامق به خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. خیز تا گل چنیم و لاله چنیم پیش خسرو بریم و توده کنیم. فرخی. دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان. فرخی. چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم. فرخی. پیش من یک بار او شعر یکی دوست بخواند زآن زمان باز هنوز این دل من پرهسر است. لبیبی. چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود پیش او بیست هزاران بت نو برده بود. منوچهری. هر کجا یابی ازین تازه بنفشۀ خودروی همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر. منوچهری. هرۀ نرم پیش من بنهاد هم به سان یکی تله مسکه. حکاک. آغاز کرد تا پیش خواجه رود گفت به جان و سر سلطان که پهلوی من روی. (تاریخ بیهقی). و اکنون به عاجل العال فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. (تاریخ بیهقی). بوسهل گفت چندان بود که پیش ملک کس نبود، چون تو خداوندآمدی مر او مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی). تو پیش ما به کاری با ندیمان ما پیش بایدآمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). چون به در سرای افشین رسیدم جملۀ حجاب و مرتبه داران پیش من دویدند. (تاریخ بیهقی). سزاوار جان بداندیش تو ببینی چه آرم کنون پیش تو. اسدی. ز ما پیشتان نیست بنده کسی و هست از شما بنده مارا بسی. اسدی. تا به پیش یکی دگر فاسق پیش بهتر رودت فسق و فجور. ناصرخسرو. آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم پیش من از قول و فعل خویش میاور. ناصرخسرو. به پیکان سخن بر پیش دانا زبانت تیری و لبهات سوفار. ناصرخسرو. چاکران تو همه فرماندهان عالمند ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری. سوزنی. به پیلان گردنکش و گاومیش سپه راهمی توشه بردند پیش. نظامی. گر از راز پوشیده آگاه نیست جز از راستی پیش او راه نیست. نظامی. پیش تو از نور موافق ترند در پست از سایه منافق ترند. نظامی. پیش همه نیکنامی اندوز. نظامی. هر که دل پیش دلبری دارد ریش در دست دیگری دارد. سعدی. هر آن کس که عیبش نگویند پیش هنر داند از جاهلی عیب خویش. سعدی. باز آی و مرا بکش که پیشت مردن خوشتر که پس از تو زندگانی کردن. سعدی. گرم عیب گوید بداندیش من بیا گو ببر نسخه از پیش من. سعدی. واجب است آنکه پیش میر و وزیر پشت را خم کنند و بالا راست. سعدی. خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم. سعدی. پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد در حق من گواهی داد. (گلستان). یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان). - امثال: چونکه صد آمد نود هم پیش ماست. مولوی. آدم حسابش را پیش خودش می کند. حساب خودت را پیش خودت بکن. - از پیش، از حضور. از نزد: فرستادگان سپهدار چین زپیش جهاندار شاه زمین... فردوسی. - پیش او رنگی ندارد، یعنی با او برابری نمی تواند کرد. (آنندراج). - پیش خودت بماند، یعنی به کسی باز مگوی. ، زی. سوی. جانب. عند: گر از راز پوشیده آگاه نیست جز از راستی پیش او راه نیست. نظامی. ، به قیاس، در مقام مقایسه، پیش فلان. قیاس به فلان: پیش تیغ تو روز صف دشمن هست چون پیش داس نوکرپا. رودکی. ای بر سر خوبان جهان بر سرجیک پیش دهنت ذره نماید خرجیک. عنصری. در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او. سعدی. ، پیش ، به عقیدۀ. در نظر. نزد: سراسر جهان پیش او خوار بود. فردوسی. گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار. عماره. این عن فلان و قال چنان دان که پیش من آرایش کراسه و تمثال دفترست. طیان. پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار. (از آفرین موبد موبدان شاهان ساسانی را) (از نوروزنامه منسوب به خیام). که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات دعای زنده دلان است در شب تاری. سعدی. شکم بنده بسیار بینی خجل شکم پیش من تنگ بهتر که دل. سعدی. چون که آب خوش ندید آن مرغ کور پیش او کوثر نماید آب شور. مولوی. بی تفکر پیش هر داننده هست آنکه با گردنده گرداننده هست. مولوی. دمی پیش دانا به از عالمیست. ؟ ، مجازاً، مذاق: گفت جوع از صبر چون دو تا شود نان جو در پیش من حلوا شود. مولوی. ، غالب. (انجمن آرا). - پیش از کسی یا چیزی بودن، یا از کسی پیش بودن، بر او مقدم بودن. بر او برتری داشتن. ، مقدم. برتر: ای نهان گشته در بزرگی خویش وز بزرگان به کبریا در، پیش. انوری. ، مقابل. در مقابل. در جلو. مواجه. برابر. در برابر. روبروی. پیش روی. مقابل و پشت سر. برابر چشم: چون جامۀ اشن به تن اندر کند کسی خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش. رودکی. صف دشمن ترا ناستد پیش گر همه آهنین ترا باشد. شهید. می سوری بخواه کآمد رش مطربان پیش دار و باده بکش. خسروی. زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای ساز و شراب پیش نهاده رده رده. شاکر بخاری. چو خوان نهاد نهاری فرو نهد پیشت چو طبع خویش به خامی چویشمه بی چربو. منجیک. دگر گور بنهاددر پیش خویش که هر باره گوری نهادی به پیش. فردوسی. بدان مرد داننده اندرز کرد همی خواسته پیش اوارز کرد. فردوسی. سخن نیز نشنید و نامه نخواند مرا پیش تختش به پایان نشاند. فردوسی. همی گشت در پیش گردان چین به سان یکی کوه بر پشت زین. فردوسی. نباید نهادن دل اندر فریب که پیش فراز اندر آید نشیب. فردوسی. چنان شد که گفتی طراز نخ است و یا پیش آتش نهاده یخ است. فردوسی. کمر بست و بنهاد بر سر کلاه ز کینه جهان پیش چشمش سیاه. فردوسی. بد آمد بر ایشان ز گفتار بد بد آید به پیش بد از کار بد. فردوسی. سپاهش همه خواندند آفرین همه پیش دادار سر بر زمین. فردوسی. از ایران سواران پرخاشجوی همه خسته بودند در پیش اوی. فردوسی. بسر برش تاج و کمر بر میان سپه پیش و در دست تیر و کمان. فردوسی. چرا سرکشی می کنی پیش من مگر می ندانی کم و بیش من. فردوسی. به زاری چنین کشته در پیش من به کینه به کام بداندیش من. فردوسی. مگر هفتصد مرد آتش پرست همه پیش آذر برآورده دست. فردوسی. زمانی شود بر سوی میمنه گهی برچپ و گاه پیش بنه. فردوسی. پذیره بیامد به پیشش به جنگ خروشان و جوشان به سان پلنگ. فردوسی. مرا خود به گیتی نکوهش بود همان پیش یزدان پژوهش بود. فردوسی. همی بود بر پیش یزدان بپای همی گفت کای داور رهنمای. فردوسی. چو رستم شنید این سخن خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت. فردوسی. فرسته چو از پیش ایوان رسید زمین بوسه داد آفرین گسترید. فردوسی. چو در پیش او انجمن شد سپاه ز نام آوران و ز گردان شاه. فردوسی. گنهکار بهرام خود با سپاه بیاراست بر پیش ما رزمگاه. فردوسی. نهادند دینار و گوهرش پیش بپرسید رودابه از کم و بیش. فردوسی. ازو دیو سیر آید اندر نبرد چه یک مرد پیشش، چه یک دشت مرد. فردوسی. بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش شما را بیابان و کوهست پیش. فردوسی. چو گفتار فرزند بشنید شاه جهان گشت در پیش چشمش سیاه. فردوسی. بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندان که توان ز عود و از چندن. عسجدی. مکن ای دوست به ما بد نتوان کرد چنین به حدیثی مرو از پیش و به کنجی منشین. فرخی. هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال. فرخی. به کوه درشد و اندر نهالگه بنشست فیلک پیش و به زه کرده نیم لنگ و کمان. فرخی. برجاس او به سربر گه باز و گه فراز چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری. منوچهری. آمدن امیر مؤید به سیستان و شارستان حصار گرفتن بهاءالدوله پیش وی. (تاریخ سیستان). خالد... نام بدر از خطبه برافکند و خویشتن را خطبه کرد و سپاه بدر پیش وی آمد و حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان). زنبیل سپه آورد اندر پیش وی و با عبیداﷲ سپاهی بزرگ بود، حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان). پیش امیرمسعود زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کس از غلامان... وی را یاری دادی. (تاریخ بیهقی). و هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی). پیش جان تو سپر کرده ست ایزد تنت را تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر. ناصرخسرو. شیران ز بیم خنجر او حیران دریا به پیش خاطر او فرغر. ناصرخسرو. به پیش تیغ دنیا مرد دینی جز از حکمت نپوشد جوشن و خود. ناصرخسرو. همی بینم که روز و شب همی گردی به ناکامی به پیش حادثات من چو گویی پیش چوگانها. ناصرخسرو. چو توسالار دین و علم گشتی شود دنیادهی پیش تو ناچار. ناصرخسرو. بفرمود تا تخت او را بر بالای آن کوشک نهادند و پیش کوشک میدانی چهار فرسنگ خالی کردند. (قصص الانبیاء). پیش خویش زنبورخانه ای دید. (کلیله و دمنه). همه نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی. (کلیله و دمنه). و هر گاه متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مفاتیح آن را به نظر بصیرت بیند و عواقب عزیمت پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه). به پیش کس از بهر یک خندۀ خوش قد خویش چون ماه نو خم ندارم. خاقانی. شناسا کن به حکمتهای خویشم برافکن برقع فکرت ز پیشم. نظامی. چون که شد از پیش دیده روی یار نایبی باید ازومان یادگار. مولوی. مرا همچو تو خواب خوش در سرست ولیکن بیابان به پیش اندرست. سعدی. ور نبود دلبر همخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش. سعدی. نبیند مدعی جز خویشتن را که دارد پردۀ پندار در پیش. سعدی. مرهمی بر ریشش نهی و معلومی در پیشش. سعدی. پیش آفتاب ذره کجا در حساب آید. سعدی. به پیش آینۀ دل هر آنچه می دارم بجز خیال جمالت نمی نماید باز. حافظ. آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود. حافظ. ، در برابر. در مقابل (از لحاط زمان) .در آینده: یکی کار پیش است با درد و رنج به آغاز رنج و به فرجام گنج. فردوسی. که امروز روزی بزرگ است پیش پدید آید اندازۀ گرگ و میش. فردوسی. شما را همه رنج پیش است و ناز زمانی نشیب و زمانی فراز. فردوسی. چنین است و کاری بزرگ است پیش همی سیر گردد دل از جان خویش. فردوسی. دیگران رفتند و ما هم می رویم کیست کو را منزلی در پیش نیست. احمد ژنده پیل. دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمن از پس. (سعدی)، جلو. مقدمه. قدام. امام. (منتهی الارب). مقدم. (لغت ابوالفضل بیهقی). مقابل پس و دنبال و خلف ووراء. (منتهی الارب) (دهار) : به دم لشکرش ناهید و هرمز به پیش لشکرش بهرام و کیوان. دقیقی. همی تاختند از پس اردشیر به پیش اندرون اردوان با وزیر. فردوسی. به پیش اندرون بود همدان گشسب که در نی زدی آتش از نعل اسب. فردوسی. برآمد خروشیدن نای و کوس به پیش اندر آمد سپهدار طوس. فردوسی. نیابند مر یکدگر را به تگ دوان همچو نخجیر از پیش سگ. فردوسی. همی رفت با ناله و درد شاه سپهبد به پیش اندرون با سپاه. فردوسی. که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ به پیش اندرون پهلوانی سترگ. فردوسی. به پیش سپاه اندرآمد دلیر بغرید برسان غرنده شیر. فردوسی. خرد باد جان ترا رهنمون که راهی دراز است پیش اندرون. فردوسی. نشستند برزین به فرمان شاه سپهدار گودرز پیش سپاه. فردوسی. چو ارجاسب آن دید آمد به پیش ابا نامداران و مردان خویش. فردوسی. به برگشتنت پیش در چاه باد پست باد و بارانت همراه باد. فردوسی. سر نامدارن جنگیش کرد که پیش صف آید [یلان سینه] به روز نبرد. فردوسی. سپهبدنشست از بر اسب گیو همی رفت پیش اندرون گیو نیو. فردوسی. چو بشنید ازو تیز بنهاد روی پیاده دوان پیش او راه جوی. فردوسی. سواران جنگ از پس و پیل پیش همه برگرفته دل از جان خویش. فردوسی. همی گشت، بر لب برآورده کف همی تاخت، از قلب تا پیش صف. فردوسی. نشست از بر اسب سالار نیو پیاده همی رفت از پیش گیو. فردوسی. شتر بود پیش اندرون پنجصد همه کرده آن رسم را نامزد. فردوسی. چو بشنید کآمد پس او سپاه تهمتن به پیش اندرون کینه خواه. فردوسی. ز گرد اندرآمد درفش سیاه سپهدار ترکان بپیش سپاه. فردوسی. پسر با برادرش پیش اندرون ابا هر یکی موبدی رهنمون. فردوسی. به راه رایت او پیشتر بود هر روز چو پیش رایت کاوس رایت رستم. فرخی. برکرده پیش جوزا و زپس بنات نعش این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن. عسجدی. حاجیان... می رفتند پیش و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی). طلایه به پیش اندر ایرانیان بنه از پس و لشکر اندر میان. اسدی. و هر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ساره با جعفربنشستی. (تاریخ برامکه). سنبک، پیش و مقدم هر چیزی. (منتهی الارب). - به پیش، (اصطلاح نظامی) فرمانی دسته ای از سپاهیان را که به طرف مقابل خویش در حرکت آیند. دستور فرمانده سپاه یا دسته ای از سپاهیان که به سوی جلو گام بردارند. ، {{صفت، اسم}} قائد. پیشرو: بدو گفت گودرز، پرمایه شاه ترا پیش کرد او بدین بر سپاه. فردوسی. رجوع به پیشرو و رجوع به پیش کردن شود، {{اسم}} مقدمه را نیز گویند چنانکه گویند پیش را دانستی. ارادۀ آن باشد که این مقدمه را دانستی. (آنندراج)، {{قید}} قبل. پیش از. پیش که. مقدم بر. پیش از آنکه. قبل از آنکه. زودتر از آنکه. جلوتر از آنکه: توشۀ خویش زود ازو بربای پیش کآیدت مرگ پای آگیش. رودکی. پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد ما ملک وار مر او را بزنیم و بخوریم. منوچهری. پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته آید روزی سیرکرد و قصد هرات داشت. (تاریخ بیهقی). پیش از آنکه نامۀ ما (مسعود) بدو (به آلتونتاش) رسد، حرکت کرده بود و روی به خدمت نهاده. (تاریخ بیهقی). زود پیش باید گرفت تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. (تاریخ بیهقی). اسکندر مردی بود محتال و گربز، پیش از آنکه در پیش فور آید حیلتی ساخت. (تاریخ بیهقی). امیر پیش از آنکه حرکت کرده بود ابوالحسن خلف را... استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی). بوسهل پیش، تا از غزنین حرکت کردیم، وی فسادی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). زآن پیش که در پیش طعام آرم گفتا کو باده که او در دو جهان تاجور آمد. سوزنی. بسیار چو توروند و بسیار آیند بربای نصیب پیش کت بربایند. خاقانی. پیش کز بختم خزان غم رسید هم به باغ دل بهاری داشتم. خاقانی. پیش کآن گوهر تابنده به تابوت کنید تاب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید. خاقانی. پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح دیودلی کن بدزد از فلک این یک دو دم. خاقانی. پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار. خاقانی. من آن قاصد خود فرستاده ام کزآن پیش کافکندی افتاده ام. نظامی. ازآن پیش بس کن که گویند بس. سعدی. ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم. سعدی. خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم. (گلستان باب 8). خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندندرخت. سعدی. ، فجر.سحر. پیش از سپیده دم. (دهار). ثمل، طعام خوردن پیش از نوشیدن شراب. (منتهی الارب)، قبل. (منتهی الارب). سابق. درگذشته. به روزگار گذشته. به عهد ماضی. به عهد متقدم. مقابل بعد. دون. (منتهی الارب). سابقاً. قبلاً. پیشتر. ازپیش، از زمان سابق. پیش از کسی یا چیزی، مقدم بر او. سابق بر او. روزگاری جلوتر از او. قبل از او یا آن: دریغ فرّ جوانی و عزّ اوی دریغ عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ. شهید بلخی. که او پیش با شاه ایران چه کرد ز گردان ایران برآورد گرد. فردوسی. پدر مرترا پیش ما را سپرد و زآن پس شد و نام نیکی ببرد. فردوسی. یکی کاروان شد که کس پیش از آن ندید و نبد خواسته بیش از آن. فردوسی. گناهی که باشد کم و بیش ازین نه بدتر بود آنکه بد پیش ازین. فردوسی. یکی سور فرمود کاندر جهان کسی پیش از آن خود نکرد از مهان. فردوسی. نه تا چند ماه و نه تا چند روز که پیش از تو اندیشه شد کینه توز. فردوسی. جم از پیش دانسته بدکار اوی خوش آمدش دیدار و گفتار اوی. فردوسی. راست چون بهر صید خواهی کرد باز را مسته داد باید پیش. بونصر طالقان. هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش آنهمه ایزد ترا بداد و ازآن بیش. منوچهری. وزیران دگر بودند زین پیش همه دیوان به دیوان رسائل. منوچهری. همان که بود ازین پیش شاد گونۀ من کنون شده ست دواج تو، ای بدولی فاش. عسجدی. بسی خسرو نامور پیش ازو شدستند زی بندر شاریان. دیباجی. و حرب کردند از پیش نماز دیگر تا وقت برآمدن... (زین الاخبار). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند. (تاریخ بیهقی). پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ (تاریخ بیهقی). چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است و پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی). امیر به بلخ رفت و آن حالها که پیش ازین راندم تمام گشت. (تاریخ بیهقی). تعدیها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام. (تاریخ بیهقی). مگرت وقت رفتن است چنانک پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر. ناصرخسرو. پانصد سال پیش ازین بودم پانصد سال بعد ازین باشم. خاقانی. زمین داد بوسه به آیین پیش فزود از زمین بوس او قدر خویش. نظامی. حکم این طومار ضد حکم آن پیش ازین کردیم این ضد را بیان. مولوی. همین نقش برخوان پس از عهد خویش که دیدی پس از عهد شاهان پیش. سعدی. پیش ازین طایفه ای بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع. (سعدی). - از پیش،در قدیم. درسابق: به گردوی من نامه ای کرده ام هم از پیش تیمار او خورده ام. فردوسی. از آن گشت شادان دل شهریار که دشمن شد ازپیش بی کارزار. فردوسی. شنیدستی آن داستان مهان که از پیش بودند شاه جهان. فردوسی. هم از پیش، نان با می آراستی هم از در برون جام می خواستی. اسدی. - از پیش (به اضافت) ، از قبل . مقدم بر. (زپیش مخفف آن) : زپیش عاشقی بودم توانا به کار خویشتن بینا و دانا. (ویس و رامین). احمد ایشان را فرود آورد و آنچه از پیش مرگ خوارزمشاه ساخته بود... به او گفت. (تاریخ بیهقی). ، قبلا. ابتداء: پیش قصۀ این تضریب بشرح بگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319)، اول. نخست: همی باش نزدیک یاران خویش وی اکنون بیاید همی رو تو پیش. فردوسی. که گر او نشستی بخون دست پیش نگه داشتی دین و آئین و کیش نکردی بخون سرخ ریش سپید نگشتی ز بوم وز بر ناامید. فردوسی. همان طوس نوذر از آن بستهید کجا پیش اسب من اینجا رسید. فردوسی. ، {{صفت}} آنکه حق تقدم دارددر بازی، قبل از پی پیش. سردو [بفتح دال] در تداول مردم قزوین. و پی پیش را در آن شهر ’پشت سر دو’ گویند، {{قید}} مقدم. بر. برتر به مقدار و مرتبت. سابق به قدر و مکانت. متقدم: ای بار خدای ملکان همه گیتی ای از ملکان پیش چو از سال محرم. فرخی. گویی محمود بود پیش ز مسعود نی نی مسعود هست پیش ز محمود. منوچهری. جوابش داد کزکسهای شاهم به درگاهش ز پیشان سپاهم. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ، {{صفت}} سابق. سبقت گرفته. مقابل متأخر. مقابل لاحق. جلوتر: ز مهدی گرچه روزی چند پیشی بکش دجال خود مهدی خویشی. پوریای ولی. ، {{قید}} قبل. زمانی زودتر از زمان معهود. زودتر از موعد مقرر: حاسدم بر من همی پیشی کند وین زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. وینک بیامده ست به پنجاه روز پیش جشن سده طلایۀ نوروز و نوبهار. منوچهری. کم گوی و جز از مصلحت خویش مگوی چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی. بابا افضل. صراف سخن باش و سخن بیش مگو چیزی که نپرسند تو از پیش مگو. سعدی. - پس و پیش (از لحاظ مکان) ، جلو و عقب. مقدم و مؤخر.برابر و دنبال. دم و دم. امام و وراء قدّام و خلف.روبرو و پشت سر. قیدوم. قیدام. (منتهی الارب) : گشاده نباید که دارید راه دورویه پس و پیش آن رزمگاه. فردوسی. به ره کنده پیش و پس اندر سپاه پس کنده با لشکر و پیل شاه. فردوسی. چو پیروز خسرو چنان نامه دید همه پیش و پس رای خود کامه دید. فردوسی. در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش... منوچهری تا به پیش و به پس زین براقش ماند اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم. سوزنی. ، کلمه پیش مؤخر بر حرف اضافۀ ’از’ آید مستقلاً، در حالت اضافه و افادۀ معانی خاص کند چون: - از پیش، در پیش. در مقابل. در زمان آینده: گر آزار بابت نبودی ز پیش ترا دادمی چیز از اندازه بیش. فردوسی. - از پیش ، در پیش . در برابر. برابر. روبروی: شکفت لاله تو زیفال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف برنهاده به زیفال. رودکی. - ، از پیش ، در مقدمۀ. در جلو: ورا دید از پیش آن لشکرش به گردون برآورده جنگی سرش. فردوسی. به لشکرگه آوردش از پیش صف کشان و ز خون بر لب آورده کف. فردوسی. - از پیش خویش، برابر روی خویش. مقابل شخص خود: شمشیرها از میانۀ نی بیرون کردند و قصد او کردند بالشی از پیش خویش سپر کرد و او را جراحات بسیار کردند. (تاریخ سیستان). - امثال: پیش آتش است و پس دریا، در حق کسی گویند که او را کاری سخت و دشوار افتدو او را هیچ چاره و گزیر نماند. (از آنندراج)، {{صفت}} مؤخر و مقدم. سابق و لاحق (از لحاظ زمان) : همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی. منوچهری. پیش و پسی ساخت صف کبریا پس شعرا آمد و پیش انبیا. نظامی. ، و نیز کلمه پیش و حرف اضافۀ از با کلمات و مصادری ترکیب شوند و افادۀ معانی خاص کنند چون: - از پیش برداشتن، از مقابل و پیش روی برگرفتن: چو آب آمد تیمم نیست در کار چو روز آمد چراغ از پیش بردار. پوریای ولی. - ، گریزاندن. منهزم کردن: به یک حمله صف دشمن را از پیش برداشت. - ، از بن برکندن. - از پیش بردن چیزی، کامیاب گشتن و غالب آمدن و پیروز بگشتن: دگر به یار جفاکار دل مده سعدی نمی دهیم و به شوخی همی برند ازپیش. سعدی. هر آنک استعانت به درویش برد اگر بر فریدون زد، از پیش برد. سعدی. او اناالحق گفت و کار از پیش برد. ؟ - از پیش بشدن،عف. شجو. عتق، از پیش بشدن اسب. (تاج المصادر بیهقی). - از پیش بشدن، عف. شجو. عتق، از پش بشدن است. (تاج المصادر بیهقی). - از پیش پای کسی برخاستن، به تعظیم او برخاستن. (غیاث) : ما خویش را سبک پی دنیا نکرده ایم از پیش پای باد نخیزد غبار ما. تأثیر (از آنندراج). - از پیش پیش، ترجمه قدام است، یعنی پیش پیش. قبل: آنرا که پیر و دل روشن زبان بود از پیش پیش مشعل دولت روان بود. تأثیر (از آنندراج). - از پیش چیزی رفتن، ترک آن کردن. از آن شانه خالی کردن. پهلو تهی کردن آنرا: چون هوادار قدیمم بدهم جان عزیز نوارادت نه که از پیش غرامت بروم. سعدی. بوص، ازپیش کسی برفتن. (از منتهی الارب). - از پیش خود، بی اشارت غیر. بخودی خود. از پیش خود گرفتن چیزی. پرداختن ومشغول شدن به آن بی اشارت دیگری: از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا. قدسی (از آنندراج). - از پیش داشتن، راهنما و پیشرو ساختن: کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کردۀ خویش ریش. فردوسی. - از پیش رفتن، میسور بودن. کفایت شدن. روا گشتن: ترا که هر چه مراد است می رود از پیش ز بیمرادی امثال ما چه غم دارد. سعدی. - از پیش کسی نرفتن یا از پیش نرفتن کاری کسی را، قادر بر آن نبودن یا نشدن: چون خدا می خواست از من صدق زفت خواستش چه سود چون پیشش نرفت. مولوی. من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش اگرم می رود از پیش وگر می نرود. سعدی. دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجائی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود. حافظ. گر من از سرزنش مدعیان اندیشم شیوۀ رندی و مستی نرود از پیشم. حافظ. - از پیش رفتن حرف، کنایه از سبز شدن حرف. بر کرسی نشستن حرف: ره بی دلیل کم نکند کاروان عقل در وادیی که حرف من از پیش می رود. تأثیر (از آنندراج). - از پیش کسی بودن، از آن او بودن. برای او بودن. او را بودن: اگر باز بینم تراشادمان پر از درد گردد دل بدگمان از آن پس جز از پیش یزدان پاک نباشم کز اوی ست امید و باک. فردوسی. - از پیش کسی و از بر کسی، از طرف او بی تحریک و تعلیم غیر: دل ما این همه بیداد ز تو چشم نداشت نیست از پیش خود البته به ایمای کسی. عالی (از آنندراج). ، و نیز کلمه پیش و حرف اضافۀ ’در’ با کلمات مصادری ترکیب شود و افادۀ معنی خاص کند چون: در پیش داشتن، عرضه کردن. اظهار داشتن. در معرض قرار دادن: هزار افسانه از بر بیش دارد به طنازی یکی در پیش دارد. نظامی. - در پیش داشتن مهمی یا کاری، با آن مواجه بودن: مهمی که در پیش دارم برآر و گرنه بخواهم ز پروردگار. سعدی. بگفتا نیارم شد اینجا مقیم که درپیش دارم مهمی عظیم. سعدی. - در پیش شدن، تقدم. (زوزنی). اسناف. (منتهی الارب). - در پیش کردن، تقدیم. تقدمه. (زوزنی). - در پیش گرفتن (چیزی) ، بدان پرداختن. وجهۀ همت ساختن: من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش اگرم می رود از پیش و گر می نرود. سعدی. - در پیش نهادن، عرضه کردن: آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور عاقبت روز جدائی پس پشت افکندند. سعدی. ، و همچنین کلمه پیش و پیشاوند ’فرا’ با مصادری ترکیب شود چون: - فرا پیش داشتن، برابر آوردن. در عرضه گه قرار دادن: متاعی که در سلّۀ خویش داشت بیاورد و یک یک فرا پیش داشت. نظامی. ، و نیز کلمه پیش مؤخر بر کلمات دیگر آید و به تنهائی یا با مصادری به کار رود چون: - دست پیش داشتن کسی را، ممانعت او کردن: گفت خاموش هر آنکس که جمالی دارد هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش. سعدی
جلو. نزدیک. قریب. نزدیکتر. به فاصله کمتر از کسی یا چیزی: سر دست بگرفت و پیشش کشید از آنجایگه پیش خویشش کشید. فردوسی. گرفتند بازوش با بند تنگ کشیدند از جای پیش نهنگ. فردوسی. امیر فرمود، غلامان را تا پیشتر رفتند. (تاریخ بیهقی). پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیرداد. (تاریخ بیهقی). بونصر پیش دست امیر بود و دیگر حشم در پیشتر. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی). گفت پیش میا می افتی، آنقدر رفت که از آنطرف (از آنسو) افتاد، (به اضافت و بی اضافت) نزد. نزدیک. مقابل غیاب و غیبت. پهلوی ِ. عند. بَرِ. برابر. در بر. حضور. در حضور. در خدمت: گفت فردا بکشم او را پیش تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی. مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. لعل می را ز سرخ خم برکش در کدو نیمه کن به پیش من آر. رودکی. پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ. رودکی. بتا روزگاری برآید براین کنم پیش هر کس ترا آفرین. ابوشکور. فغفور بودم و فغ پیش من فغ رفت و من بماندم فغواره. ابوشکور. یکی زردشت وارم آرزو خاست که پیشت زند را برخوانم از بر. دقیقی. همان پرگناهان که پیش تواند نه تیماردار و نه خویش تواند. فردوسی. ز بازار پیش سپاه آمدند دلاور به درگاه شاه آمدند. فردوسی. فرستاده گویازبان بر گشاد همه دیده ها پیش او کرد یاد. فردوسی. بدین داوری پیش داور شویم به جائی که هر دو برابر شویم. فردوسی. که از بیم اسپهبد نامور چگونه گشائیم پیش تو در. فردوسی. چه نیکوتر از نرّه شیر ژیان به پیش پدر بر، کمر بر میان. فردوسی. برفتند یکسر گروها گروه به پیش سپهدار بر برزکوه. فردوسی. سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده بسر. فردوسی. نه نیکو بود دست آورده پیش تهی بازگردانی از پیش خویش. فردوسی. چنین گفت پس شاه با اردشیر به پیش بزرگان و پیش دبیر. فردوسی. زمانی به نخجیر تازیم اسب زمانی نوان پیش آذر گشسب. فردوسی. به پیش تو با جان بکوشم به جنگ چو یابم رهائی ز زندان تنگ. فردوسی. مگر هفتصد مرد آتش پرست همه پیش آذر برآورده دست. فردوسی. به پیش آیدم زود نیزه به دست که در پیششان نرّه شیر آمده ست. فردوسی. ترا زین سخن شاد باید شدن به پیش جهاندار باید شدن. فردوسی. بفرمود تا پیش آزادگان ببستند گردان لشکر میان. فردوسی. چو ایرانیان را دل آمد بجای ببودند در پیش یزدان بپای. فردوسی. ز دادار نیکو دهش یاد کن به پیش کس اندر مگو این سخن. فردوسی. که رو پیش طلحند و او را بگوی که بیداد جنگ برادر مجوی. فردوسی. به پیش پدر شد پر از خون جگر پراندیشه دل، پر ز گفتار سر. فردوسی. بیامد به پیش سیاوش زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین. فردوسی. بفرمود تا پیش اوآورند سلیح و ستام و کمر بشمرند. فردوسی. کزآن پس که من پیش خسرو شدم به مشکوی زرین او نو شدم. فردوسی. ز درگاه یکسر به پیش قباد از آن کار بیداد کردند یاد. فردوسی. پس اندر نوشتند چینی حریر ببردندبا مهر پیش وزیر. فردوسی. نشست از بر تخت زر شهریار بشد پیش او فرخ اسفندیار. فردوسی. ز پیش پشنگ آمد افراسیاب دلی پر ز کینه، سری پر شتاب. فردوسی. چو از دشت بنشست آوای کوس بفرمود تا پیش او رفت طوس. فردوسی. سپهبد بدو گفت لختی شتاب بیاوردش از پیش افراسیاب. فردوسی. همه مهتران پیش موبد شدند ز هر گونه ای داستانها زدند. فردوسی. ز پیش جهاندار بیرون شدند جهاندیدگان دل پر از خون شدند. فردوسی. بدو گفت قارن که ای شهریار که آید به پیش تو در کارزار. فردوسی. چرا تازیان آمدی پیش من در آن جنگ دیدی کم و بیش من. فردوسی. قلون گفت شاها پیامست و بس نخواهم که گویم سخن پیش کس. فردوسی. بزرگان ایرانیان را بخواند شنیده همه پیش ایشان براند. فردوسی. همه گنج بی رنج در پیش تست همه شادمان بی کم و بیش تست. فردوسی. ستمگر چرا گشتی ای ماهروی همه رازها پیش مادربگوی. فردوسی. به پیشم بدینسان سخنها مگوی نبینم کسی کایدم روبروی. فردوسی. همه گنج من سر به سر پیش تست تو جاوید شادان دل و تندرست. فردوسی. بگفت این و برخاست پس پیلتن دژم گشته در پیش آن انجمن. فردوسی. بفرمود تا شد برادرش پیش سخن گفت بااو ز اندازه بیش. فردوسی. پس آن نامۀ رای پیروز بخت بیاورد و بنهاد در پیش تخت. فردوسی. به سودابه فرمود تا رفت پیش ستاره شمر گفت گفتار خویش. فردوسی. ز پیشش بشد پهلوان شادمان همه نیک بودش به دل در گمان. فردوسی. که از بهر من بر نخیزی ز گاه به پیشم پذیره نیایی به راه. فردوسی. نبشت و نهاد از برش مهر خویش چو شد خشک همسایه را خواند پیش. فردوسی. ده و دو هزار آنکه خویش منند همیشه کمر بسته پیش منند. فردوسی. ببستند بر پیش خسرو میان که ما جنگجوئیم از ایرانیان. فردوسی. نشسته شبی شاه در طیسفون خردمند موبد به پیش اندرون. فردوسی. که در پیش قیصر بیارم نشست چنین نامه ای شاه ایران به دست. فردوسی. وزآن پس بباشم به پیشش به پای ز خشم و ز کین آرمش باز جای. فردوسی. به هر سو همی رفت با رهنمای منادی گری پیش او در بپای. فردوسی. پیشت بشمند و بی روان گردند شیران عرین چو شیر شادروان. منجیک. خربزه پیش او نهاد اشن وز بر او بگشت حالی شاد. غضائری. به پیشش بغلتید وامق به خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. خیز تا گل چنیم و لاله چنیم پیش خسرو بریم و توده کنیم. فرخی. دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان. فرخی. چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم. فرخی. پیش من یک بار او شعر یکی دوست بخواند زآن زمان باز هنوز این دل من پرهسر است. لبیبی. چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود پیش او بیست هزاران بت نو برده بود. منوچهری. هر کجا یابی ازین تازه بنفشۀ خودروی همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر. منوچهری. هرۀ نرم پیش من بنهاد هم به سان یکی تله مسکه. حکاک. آغاز کرد تا پیش خواجه رود گفت به جان و سر سلطان که پهلوی من روی. (تاریخ بیهقی). و اکنون به عاجل العال فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. (تاریخ بیهقی). بوسهل گفت چندان بود که پیش ملک کس نبود، چون تو خداوندآمدی مر او مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی). تو پیش ما به کاری با ندیمان ما پیش بایدآمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). چون به در سرای افشین رسیدم جملۀ حجاب و مرتبه داران پیش من دویدند. (تاریخ بیهقی). سزاوار جان بداندیش تو ببینی چه آرم کنون پیش تو. اسدی. ز ما پیشتان نیست بنده کسی و هست از شما بنده مارا بسی. اسدی. تا به پیش یکی دگر فاسق پیش بهتر رودت فسق و فجور. ناصرخسرو. آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم پیش من از قول و فعل خویش میاور. ناصرخسرو. به پیکان سخن بر پیش دانا زبانت تیری و لبهات سوفار. ناصرخسرو. چاکران تو همه فرماندهان عالمند ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری. سوزنی. به پیلان گردنکش و گاومیش سپه راهمی توشه بردند پیش. نظامی. گر از راز پوشیده آگاه نیست جز از راستی پیش او راه نیست. نظامی. پیش تو از نور موافق ترند در پست از سایه منافق ترند. نظامی. پیش همه نیکنامی اندوز. نظامی. هر که دل پیش دلبری دارد ریش در دست دیگری دارد. سعدی. هر آن کس که عیبش نگویند پیش هنر داند از جاهلی عیب خویش. سعدی. باز آی و مرا بکش که پیشت مردن خوشتر که پس از تو زندگانی کردن. سعدی. گرم عیب گوید بداندیش من بیا گو ببر نسخه از پیش من. سعدی. واجب است آنکه پیش میر و وزیر پشت را خم کنند و بالا راست. سعدی. خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم. سعدی. پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد در حق من گواهی داد. (گلستان). یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان). - امثال: چونکه صد آمد نود هم پیش ماست. مولوی. آدم حسابش را پیش خودش می کند. حساب خودت را پیش خودت بکن. - از پیش، از حضور. از نزد: فرستادگان سپهدار چین زپیش جهاندار شاه زمین... فردوسی. - پیش او رنگی ندارد، یعنی با او برابری نمی تواند کرد. (آنندراج). - پیش خودت بماند، یعنی به کسی باز مگوی. ، زی. سوی. جانب. عند: گر از راز پوشیده آگاه نیست جز از راستی پیش او راه نیست. نظامی. ، به قیاس، در مقام مقایسه، پیش فلان. قیاس به فلان: پیش تیغ تو روز صف دشمن هست چون پیش داس نوکرپا. رودکی. ای بر سر خوبان جهان بر سرجیک پیش دهنت ذره نماید خرجیک. عنصری. در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او. سعدی. ، پیش ِ، به عقیدۀ. در نظر. نزد: سراسر جهان پیش او خوار بود. فردوسی. گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار. عماره. این عن فلان و قال چنان دان که پیش من آرایش کراسه و تمثال دفترست. طیان. پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار. (از آفرین موبد موبدان شاهان ساسانی را) (از نوروزنامه منسوب به خیام). که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات دعای زنده دلان است در شب تاری. سعدی. شکم بنده بسیار بینی خجل شکم پیش من تنگ بهتر که دل. سعدی. چون که آب خوش ندید آن مرغ کور پیش او کوثر نماید آب شور. مولوی. بی تفکر پیش هر داننده هست آنکه با گردنده گرداننده هست. مولوی. دمی پیش دانا به از عالمیست. ؟ ، مجازاً، مذاق: گفت جوع از صبر چون دو تا شود نان جو در پیش من حلوا شود. مولوی. ، غالب. (انجمن آرا). - پیش از کسی یا چیزی بودن، یا از کسی پیش بودن، بر او مقدم بودن. بر او برتری داشتن. ، مقدم. برتر: ای نهان گشته در بزرگی خویش وز بزرگان به کبریا در، پیش. انوری. ، مقابل. در مقابل. در جلو. مواجه. برابر. در برابر. روبروی. پیش روی. مقابل و پشت سر. برابر چشم: چون جامۀ اشن به تن اندر کند کسی خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش. رودکی. صف دشمن ترا ناستد پیش گر همه آهنین ترا باشد. شهید. می سوری بخواه کآمد رش مطربان پیش دار و باده بکش. خسروی. زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای ساز و شراب پیش نهاده رده رده. شاکر بخاری. چو خوان نهاد نهاری فرو نهد پیشت چو طبع خویش به خامی چویشمه بی چربو. منجیک. دگر گور بنهاددر پیش خویش که هر باره گوری نهادی به پیش. فردوسی. بدان مرد داننده اندرز کرد همی خواسته پیش اوارز کرد. فردوسی. سخن نیز نشنید و نامه نخواند مرا پیش تختش به پایان نشاند. فردوسی. همی گشت در پیش گردان چین به سان یکی کوه بر پشت زین. فردوسی. نباید نهادن دل اندر فریب که پیش فراز اندر آید نشیب. فردوسی. چنان شد که گفتی طراز نخ است و یا پیش آتش نهاده یخ است. فردوسی. کمر بست و بنهاد بر سر کلاه ز کینه جهان پیش چشمش سیاه. فردوسی. بد آمد بر ایشان ز گفتار بد بد آید به پیش بد از کار بد. فردوسی. سپاهش همه خواندند آفرین همه پیش دادار سر بر زمین. فردوسی. از ایران سواران پرخاشجوی همه خسته بودند در پیش اوی. فردوسی. بسر برش تاج و کمر بر میان سپه پیش و در دست تیر و کمان. فردوسی. چرا سرکشی می کنی پیش من مگر می ندانی کم و بیش من. فردوسی. به زاری چنین کشته در پیش من به کینه به کام بداندیش من. فردوسی. مگر هفتصد مرد آتش پرست همه پیش آذر برآورده دست. فردوسی. زمانی شود بر سوی میمنه گهی برچپ و گاه پیش بنه. فردوسی. پذیره بیامد به پیشش به جنگ خروشان و جوشان به سان پلنگ. فردوسی. مرا خود به گیتی نکوهش بود همان پیش یزدان پژوهش بود. فردوسی. همی بود بر پیش یزدان بپای همی گفت کای داور رهنمای. فردوسی. چو رستم شنید این سخن خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت. فردوسی. فرسته چو از پیش ایوان رسید زمین بوسه داد آفرین گسترید. فردوسی. چو در پیش او انجمن شد سپاه ز نام آوران و ز گردان شاه. فردوسی. گنهکار بهرام خود با سپاه بیاراست بر پیش ما رزمگاه. فردوسی. نهادند دینار و گوهرش پیش بپرسید رودابه از کم و بیش. فردوسی. ازو دیو سیر آید اندر نبرد چه یک مرد پیشش، چه یک دشت مرد. فردوسی. بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش شما را بیابان و کوهست پیش. فردوسی. چو گفتار فرزند بشنید شاه جهان گشت در پیش چشمش سیاه. فردوسی. بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندان که توان ز عود و از چندن. عسجدی. مکن ای دوست به ما بد نتوان کرد چنین به حدیثی مرو از پیش و به کنجی منشین. فرخی. هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال. فرخی. به کوه درشد و اندر نهالگه بنشست فیلک پیش و به زه کرده نیم لنگ و کمان. فرخی. برجاس او به سربر گه باز و گه فراز چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری. منوچهری. آمدن امیر مؤید به سیستان و شارستان حصار گرفتن بهاءالدوله پیش وی. (تاریخ سیستان). خالد... نام بدر از خطبه برافکند و خویشتن را خطبه کرد و سپاه بدر پیش وی آمد و حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان). زنبیل سپه آورد اندر پیش وی و با عبیداﷲ سپاهی بزرگ بود، حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان). پیش امیرمسعود زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کس از غلامان... وی را یاری دادی. (تاریخ بیهقی). و هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی). پیش جان تو سپر کرده ست ایزد تنْت را تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر. ناصرخسرو. شیران ز بیم خنجر او حیران دریا به پیش خاطر او فرغر. ناصرخسرو. به پیش تیغ دنیا مرد دینی جز از حکمت نپوشد جوشن و خود. ناصرخسرو. همی بینم که روز و شب همی گردی به ناکامی به پیش حادثات من چو گویی پیش چوگانها. ناصرخسرو. چو توسالار دین و علم گشتی شود دنیادهی پیش تو ناچار. ناصرخسرو. بفرمود تا تخت او را بر بالای آن کوشک نهادند و پیش کوشک میدانی چهار فرسنگ خالی کردند. (قصص الانبیاء). پیش خویش زنبورخانه ای دید. (کلیله و دمنه). همه نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی. (کلیله و دمنه). و هر گاه متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مفاتیح آن را به نظر بصیرت بیند و عواقب عزیمت پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه). به پیش کس از بهر یک خندۀ خوش قد خویش چون ماه نو خم ندارم. خاقانی. شناسا کن به حکمتهای خویشم برافکن برقع فکرت ز پیشم. نظامی. چون که شد از پیش دیده روی یار نایبی باید ازومان یادگار. مولوی. مرا همچو تو خواب خوش در سرست ولیکن بیابان به پیش اندرست. سعدی. ور نبود دلبر همخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش. سعدی. نبیند مدعی جز خویشتن را که دارد پردۀ پندار در پیش. سعدی. مرهمی بر ریشش نهی و معلومی در پیشش. سعدی. پیش آفتاب ذره کجا در حساب آید. سعدی. به پیش آینۀ دل هر آنچه می دارم بجز خیال جمالت نمی نماید باز. حافظ. آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود. حافظ. ، در برابر. در مقابل (از لحاط زمان) .در آینده: یکی کار پیش است با درد و رنج به آغاز رنج و به فرجام گنج. فردوسی. که امروز روزی بزرگ است پیش پدید آید اندازۀ گرگ و میش. فردوسی. شما را همه رنج پیش است و ناز زمانی نشیب و زمانی فراز. فردوسی. چنین است و کاری بزرگ است پیش همی سیر گردد دل از جان خویش. فردوسی. دیگران رفتند و ما هم می رویم کیست کو را منزلی در پیش نیست. احمد ژنده پیل. دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمن از پس. (سعدی)، جلو. مقدمه. قدام. اَمام. (منتهی الارب). مقدم. (لغت ابوالفضل بیهقی). مقابل پس و دنبال و خلف ووراء. (منتهی الارب) (دهار) : به دم لشکرش ناهید و هرمز به پیش لشکرش بهرام و کیوان. دقیقی. همی تاختند از پس اردشیر به پیش اندرون اردوان با وزیر. فردوسی. به پیش اندرون بود همدان گشسب که در نی زدی آتش از نعل اسب. فردوسی. برآمد خروشیدن نای و کوس به پیش اندر آمد سپهدار طوس. فردوسی. نیابند مر یکدگر را به تگ دوان همچو نخجیر از پیش سگ. فردوسی. همی رفت با ناله و درد شاه سپهبد به پیش اندرون با سپاه. فردوسی. که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ به پیش اندرون پهلوانی سترگ. فردوسی. به پیش سپاه اندرآمد دلیر بغرید برسان غرنده شیر. فردوسی. خرد باد جان ترا رهنمون که راهی دراز است پیش اندرون. فردوسی. نشستند برزین به فرمان شاه سپهدار گودرز پیش سپاه. فردوسی. چو ارجاسب آن دید آمد به پیش ابا نامداران و مردان خویش. فردوسی. به برگشتنت پیش در چاه باد پست باد و بارانت همراه باد. فردوسی. سر نامدارن جنگیش کرد که پیش صف آید [یلان سینه] به روز نبرد. فردوسی. سپهبدنشست از بر اسب گیو همی رفت پیش اندرون گیو نیو. فردوسی. چو بشنید ازو تیز بنهاد روی پیاده دوان پیش او راه جوی. فردوسی. سواران جنگ از پس و پیل پیش همه برگرفته دل از جان خویش. فردوسی. همی گشت، بر لب برآورده کف همی تاخت، از قلب تا پیش صف. فردوسی. نشست از بر اسب سالار نیو پیاده همی رفت از پیش گیو. فردوسی. شتر بود پیش اندرون پنجصد همه کرده آن رسم را نامزد. فردوسی. چو بشنید کآمد پس او سپاه تهمتن به پیش اندرون کینه خواه. فردوسی. ز گرد اندرآمد درفش سیاه سپهدار ترکان بپیش سپاه. فردوسی. پسر با برادرش پیش اندرون ابا هر یکی موبدی رهنمون. فردوسی. به راه رایت او پیشتر بود هر روز چو پیش رایت کاوس رایت رستم. فرخی. برکرده پیش جوزا و زپس بنات نعش این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن. عسجدی. حاجیان... می رفتند پیش و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی). طلایه به پیش اندر ایرانیان بنه از پس و لشکر اندر میان. اسدی. و هر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ساره با جعفربنشستی. (تاریخ برامکه). سنبک، پیش و مقدم هر چیزی. (منتهی الارب). - به پیش، (اصطلاح نظامی) فرمانی دسته ای از سپاهیان را که به طرف مقابل خویش در حرکت آیند. دستور فرمانده سپاه یا دسته ای از سپاهیان که به سوی جلو گام بردارند. ، {{صِفَت، اِسم}} قائد. پیشرو: بدو گفت گودرز، پرمایه شاه ترا پیش کرد او بدین بر سپاه. فردوسی. رجوع به پیشرو و رجوع به پیش کردن شود، {{اِسم}} مقدمه را نیز گویند چنانکه گویند پیش را دانستی. ارادۀ آن باشد که این مقدمه را دانستی. (آنندراج)، {{قِید}} قبل. پیش از. پیش که. مقدم بر. پیش از آنکه. قبل از آنکه. زودتر از آنکه. جلوتر از آنکه: توشۀ خویش زود ازو بربای پیش کآیدْت مرگ پای آگیش. رودکی. پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد ما ملک وار مر او را بزنیم و بخوریم. منوچهری. پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته آید روزی سیرکرد و قصد هرات داشت. (تاریخ بیهقی). پیش از آنکه نامۀ ما (مسعود) بدو (به آلتونتاش) رسد، حرکت کرده بود و روی به خدمت نهاده. (تاریخ بیهقی). زود پیش باید گرفت تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. (تاریخ بیهقی). اسکندر مردی بود محتال و گربز، پیش از آنکه در پیش فور آید حیلتی ساخت. (تاریخ بیهقی). امیر پیش از آنکه حرکت کرده بود ابوالحسن خلف را... استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی). بوسهل پیش، تا از غزنین حرکت کردیم، وی فسادی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). زآن پیش که در پیش طعام آرم گفتا کو باده که او در دو جهان تاجور آمد. سوزنی. بسیار چو توروند و بسیار آیند بربای نصیب پیش کت بربایند. خاقانی. پیش کز بختم خزان غم رسید هم به باغ دل بهاری داشتم. خاقانی. پیش کآن گوهر تابنده به تابوت کنید تاب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید. خاقانی. پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح دیودلی کن بدزد از فلک این یک دو دم. خاقانی. پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار. خاقانی. من آن قاصد خود فرستاده ام کزآن پیش کافکندی افتاده ام. نظامی. ازآن پیش بس کن که گویند بس. سعدی. ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم. سعدی. خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم. (گلستان باب 8). خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندندرخت. سعدی. ، فجر.سحر. پیش از سپیده دم. (دهار). ثمل، طعام خوردن پیش از نوشیدن شراب. (منتهی الارب)، قبل. (منتهی الارب). سابق. درگذشته. به روزگار گذشته. به عهد ماضی. به عهد متقدم. مقابل بعد. دون. (منتهی الارب). سابقاً. قبلاً. پیشتر. ازپیش، از زمان سابق. پیش از کسی یا چیزی، مقدم بر او. سابق بر او. روزگاری جلوتر از او. قبل از او یا آن: دریغ فرّ جوانی و عزّ اوی دریغ عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ. شهید بلخی. که او پیش با شاه ایران چه کرد ز گردان ایران برآورد گرد. فردوسی. پدر مرترا پیش ما را سپرد و زآن پس شد و نام نیکی ببرد. فردوسی. یکی کاروان شد که کس پیش از آن ندید و نبد خواسته بیش از آن. فردوسی. گناهی که باشد کم و بیش ازین نه بدتر بود آنکه بُد پیش ازین. فردوسی. یکی سور فرمود کاندر جهان کسی پیش از آن خود نکرد از مهان. فردوسی. نه تا چند ماه و نه تا چند روز که پیش از تو اندیشه شد کینه توز. فردوسی. جم از پیش دانسته بدکار اوی خوش آمدش دیدار و گفتار اوی. فردوسی. راست چون بهر صید خواهی کرد باز را مسته داد باید پیش. بونصر طالقان. هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش آنهمه ایزد ترا بداد و ازآن بیش. منوچهری. وزیران دگر بودند زین پیش همه دیوان به دیوان رسائل. منوچهری. همان که بود ازین پیش شاد گونۀ من کنون شده ست دواج تو، ای بدولی فاش. عسجدی. بسی خسرو نامور پیش ازو شدستند زی بندر شاریان. دیباجی. و حرب کردند از پیش نماز دیگر تا وقت برآمدن... (زین الاخبار). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند. (تاریخ بیهقی). پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ (تاریخ بیهقی). چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است و پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی). امیر به بلخ رفت و آن حالها که پیش ازین راندم تمام گشت. (تاریخ بیهقی). تعدیها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام. (تاریخ بیهقی). مگرت وقت رفتن است چنانک پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر. ناصرخسرو. پانصد سال پیش ازین بودم پانصد سال بعد ازین باشم. خاقانی. زمین داد بوسه به آیین پیش فزود از زمین بوس او قدر خویش. نظامی. حکم این طومار ضد حکم آن پیش ازین کردیم این ضد را بیان. مولوی. همین نقش برخوان پس از عهد خویش که دیدی پس از عهد شاهان پیش. سعدی. پیش ازین طایفه ای بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع. (سعدی). - از پیش،در قدیم. درسابق: به گردوی من نامه ای کرده ام هم از پیش تیمار او خورده ام. فردوسی. از آن گشت شادان دل شهریار که دشمن شد ازپیش بی کارزار. فردوسی. شنیدستی آن داستان مهان که از پیش بودند شاه جهان. فردوسی. هم از پیش، نان با می آراستی هم از در برون جام می خواستی. اسدی. - از پیش ِ (به اضافت) ، از قبل ِ. مقدم بر. (زپیش مخفف آن) : زپیش عاشقی بودم توانا به کار خویشتن بینا و دانا. (ویس و رامین). احمد ایشان را فرود آورد و آنچه از پیش مرگ خوارزمشاه ساخته بود... به او گفت. (تاریخ بیهقی). ، قبلا. ابتداءَ: پیش قصۀ این تضریب بشرح بگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319)، اول. نخست: همی باش نزدیک یاران خویش وی اکنون بیاید همی رو تو پیش. فردوسی. که گر او نشستی بخون دست پیش نگه داشتی دین و آئین و کیش نکردی بخون سرخ ریش سپید نگشتی ز بوم وز بر ناامید. فردوسی. همان طوس نوذر از آن بستهید کجا پیش اسب من اینجا رسید. فردوسی. ، {{صِفَت}} آنکه حق تقدم دارددر بازی، قبل از پی پیش. سردو [بفتح دال] در تداول مردم قزوین. و پی پیش را در آن شهر ’پشت ِ سر دو’ گویند، {{قِید}} مقدم. بر. برتر به مقدار و مرتبت. سابق به قدر و مکانت. متقدم: ای بار خدای ملکان همه گیتی ای از ملکان پیش چو از سال محرم. فرخی. گویی محمود بود پیش ز مسعود نی نی مسعود هست پیش ز محمود. منوچهری. جوابش داد کزکسهای شاهم به درگاهش ز پیشان سپاهم. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ، {{صِفَت}} سابق. سبقت گرفته. مقابل متأخر. مقابل لاحق. جلوتر: ز مهدی گرچه روزی چند پیشی بکش دجال خود مهدی خویشی. پوریای ولی. ، {{قِید}} قبل. زمانی زودتر از زمان معهود. زودتر از موعد مقرر: حاسدم بر من همی پیشی کند وین زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. وینک بیامده ست به پنجاه روز پیش جشن سده طلایۀ نوروز و نوبهار. منوچهری. کم گوی و جز از مصلحت خویش مگوی چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی. بابا افضل. صراف سخن باش و سخن بیش مگو چیزی که نپرسند تو از پیش مگو. سعدی. - پس و پیش (از لحاظ مکان) ، جلو و عقب. مقدم و مؤخر.برابر و دنبال. دم و دم. اَمام و وراء قدّام و خلف.روبرو و پشت سر. قیدوم. قیدام. (منتهی الارب) : گشاده نباید که دارید راه دورویه پس و پیش آن رزمگاه. فردوسی. به ره کنده پیش و پس اندر سپاه پس کنده با لشکر و پیل شاه. فردوسی. چو پیروز خسرو چنان نامه دید همه پیش و پس رای خود کامه دید. فردوسی. در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش... منوچهری تا به پیش و به پس زین براقش ماند اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم. سوزنی. ، کلمه پیش مؤخر بر حرف اضافۀ ’از’ آید مستقلاً، در حالت اضافه و افادۀ معانی خاص کند چون: - از پیش، در پیش. در مقابل. در زمان آینده: گر آزار بابت نبودی ز پیش ترا دادمی چیز از اندازه بیش. فردوسی. - از پیش ِ، در پیش ِ. در برابرِ. برابرِ. روبروی: شکفت لاله تو زیفال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف برنهاده به زیفال. رودکی. - ، از پیش ِ، در مقدمۀ. در جلو: ورا دید از پیش آن لشکرش به گردون برآورده جنگی سرش. فردوسی. به لشکرگه آوردش از پیش ِ صف کشان و ز خون بر لب آورده کف. فردوسی. - از پیش خویش، برابر روی خویش. مقابل شخص خود: شمشیرها از میانۀ نی بیرون کردند و قصد او کردند بالشی از پیش خویش سپر کرد و او را جراحات بسیار کردند. (تاریخ سیستان). - امثال: پیش آتش است و پس دریا، در حق کسی گویند که او را کاری سخت و دشوار افتدو او را هیچ چاره و گزیر نماند. (از آنندراج)، {{صِفَت}} مؤخر و مقدم. سابق و لاحق (از لحاظ زمان) : همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی. منوچهری. پیش و پسی ساخت صف کبریا پس شعرا آمد و پیش انبیا. نظامی. ، و نیز کلمه پیش و حرف اضافۀ از با کلمات و مصادری ترکیب شوند و افادۀ معانی خاص کنند چون: - از پیش برداشتن، از مقابل و پیش روی برگرفتن: چو آب آمد تیمم نیست در کار چو روز آمد چراغ از پیش بردار. پوریای ولی. - ، گریزاندن. منهزم کردن: به یک حمله صف دشمن را از پیش برداشت. - ، از بن برکندن. - از پیش بردن چیزی، کامیاب گشتن و غالب آمدن و پیروز بگشتن: دگر به یار جفاکار دل مده سعدی نمی دهیم و به شوخی همی برند ازپیش. سعدی. هر آنک استعانت به درویش برد اگر بر فریدون زد، از پیش برد. سعدی. او اناالحق گفت و کار از پیش برد. ؟ - از پیش بشدن،عف. شجو. عتق، از پیش بشدن اسب. (تاج المصادر بیهقی). - از پیش بشدن، عف. شجو. عتق، از پش بشدن است. (تاج المصادر بیهقی). - از پیش پای کسی برخاستن، به تعظیم او برخاستن. (غیاث) : ما خویش را سبک پی دنیا نکرده ایم از پیش پای باد نخیزد غبار ما. تأثیر (از آنندراج). - از پیش پیش، ترجمه قدام است، یعنی پیش پیش. قبل: آنرا که پیر و دل روشن زبان بود از پیش پیش مشعل دولت روان بود. تأثیر (از آنندراج). - از پیش چیزی رفتن، ترک آن کردن. از آن شانه خالی کردن. پهلو تهی کردن آنرا: چون هوادار قدیمم بدهم جان عزیز نواِرادت نه که از پیش غرامت بروم. سعدی. بوص، ازپیش کسی برفتن. (از منتهی الارب). - از پیش خود، بی اشارت غیر. بخودی خود. از پیش خود گرفتن چیزی. پرداختن ومشغول شدن به آن بی اشارت دیگری: از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا. قدسی (از آنندراج). - از پیش داشتن، راهنما و پیشرو ساختن: کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کردۀ خویش ریش. فردوسی. - از پیش رفتن، میسور بودن. کفایت شدن. روا گشتن: ترا که هر چه مراد است می رود از پیش ز بیمرادی امثال ما چه غم دارد. سعدی. - از پیش کسی نرفتن یا از پیش نرفتن کاری کسی را، قادر بر آن نبودن یا نشدن: چون خدا می خواست از من صدق زفت خواستش چه سود چون پیشش نرفت. مولوی. من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش اگرم می رود از پیش وگر می نرود. سعدی. دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجائی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود. حافظ. گر من از سرزنش مدعیان اندیشم شیوۀ رندی و مستی نرود از پیشم. حافظ. - از پیش رفتن حرف، کنایه از سبز شدن حرف. بر کرسی نشستن حرف: ره بی دلیل کم نکند کاروان عقل در وادیی که حرف من از پیش می رود. تأثیر (از آنندراج). - از پیش کسی بودن، از آن ِ او بودن. برای او بودن. او را بودن: اگر باز بینم تراشادمان پر از درد گردد دل بدگمان از آن پس جز از پیش یزدان پاک نباشم کز اوی ست امید و باک. فردوسی. - از پیش کسی و از بر کسی، از طرف او بی تحریک و تعلیم غیر: دل ما این همه بیداد ز تو چشم نداشت نیست از پیش خود البته به ایمای کسی. عالی (از آنندراج). ، و نیز کلمه پیش و حرف اضافۀ ’در’ با کلمات مصادری ترکیب شود و افادۀ معنی خاص کند چون: در پیش داشتن، عرضه کردن. اظهار داشتن. در معرض قرار دادن: هزار افسانه از بر بیش دارد به طنازی یکی در پیش دارد. نظامی. - در پیش داشتن مهمی یا کاری، با آن مواجه بودن: مهمی که در پیش دارم برآر و گرنه بخواهم ز پروردگار. سعدی. بگفتا نیارم شد اینجا مقیم که درپیش دارم مهمی عظیم. سعدی. - در پیش شدن، تقدم. (زوزنی). اسناف. (منتهی الارب). - در پیش کردن، تقدیم. تقدمه. (زوزنی). - در پیش گرفتن (چیزی) ، بدان پرداختن. وجهۀ همت ساختن: من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش اگرم می رود از پیش و گر می نرود. سعدی. - در پیش نهادن، عرضه کردن: آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور عاقبت روز جدائی پس پشت افکندند. سعدی. ، و همچنین کلمه پیش و پیشاوند ’فرا’ با مصادری ترکیب شود چون: - فرا پیش داشتن، برابر آوردن. در عرضه گه قرار دادن: متاعی که در سلّۀ خویش داشت بیاورد و یک یک فرا پیش داشت. نظامی. ، و نیز کلمه پیش مؤخر بر کلمات دیگر آید و به تنهائی یا با مصادری به کار رود چون: - دست پیش داشتن کسی را، ممانعت او کردن: گفت خاموش هر آنکس که جمالی دارد هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش. سعدی
ساحل. کنار: بیامد تهمتن به توران زمین خرامید تا پیش دریای چین. فردوسی. ز خرگاه تا پیش دریای چین ترا بخشم و گنج ایران زمین. فردوسی. ز کشمیر تا پیش دریای چین برو شهریاران کنند آفرین. فردوسی. به گستهم نوذر سپرد آن زمین ز قچقار تا پیش دریای چین. فردوسی. ز هیتال تا پیش رود ترک به بهرام بخشید و بنوشت چک. فردوسی. یکی باغ خرم بد از پیش جوی در او دختر شاه فرهنگ جوی. فردوسی. ازین مرز آباد ما بگذریم سپه را همی پیش دریابریم. فردوسی. دگر گفت کای نامور رای هند ز دریای قنوج تا پیش سند. فردوسی. ز کشمیر تا پیش دریای شهد درفش و سپاهست و پیلان و مهد. فردوسی. همی تاخت تا پیش دریا رسید به تاریکی آن اژدها را بدید. فردوسی. ، کنار. پای . بن . پیش کوه، پای کوه: نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تاپیش کوه اسپروز. فردوسی. - پیش دشت، کنار: چو یک پاس از تیره شب درگذشت خروش چلب آمد از پیش دشت. فردوسی. ، یکی از نهایتهای طول را پیش نام است و دیگری پس. (التفهیم بیرونی) ، زیر. پایین. فرود: بماندند سر پیش [بزرگان بر پای بر چو دیوانه گشتند بر جای بر. فردوسی. خجل گشتشان دل ز کردارخویش فکندند یکسر سر از شرم پیش. فردوسی. چون خواجه از من بشنود سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی). سران سپه سر کشیدند پیش که ریزیم در پای تو خون خویش. نظامی. کمربندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم به هرحرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد. سعدی. بنفشه وار نشستن چه سود سر در پیش دریغ بیهده خوردن بدان دو نرگس مست. سعدی. دل منه بر جهان که دوربقا می رود همچو سیل سر در پیش. سعدی. مباش غره و غافل چو میش سر در پیش که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست. سعدی. رجوع به پیش افکندن (سر) و پیش کشیدن (سر) شود، بر. بالا. ازحد طبیعی تجاوز کرده و به مجاور درآمده: پستانکتان شیر بچه دار گرفته آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار. منوچهری. چو آبستنان اشکم آورده پیش چو خرما بنان پهن فرق سری. منوچهری. و رجوع به پیش آوردن شود قبل، مقابل پس، دبر، مقابل پشت، بخش قدامی، مقابل قسمت خلفی از چیزی: بدرد همی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش، فردوسی، عقوه، ساحه، پیش در، کاثبه، پیش شانه جای اسب، هجنع، موی پیش سر رفته، وصید، پیش آستانۀ در، حوزمه، پیش بینی، کنثره الحمار، پیش بینی خر، قادمه، پیش پالان، خطم، پیش بینی و دهن ستور، جؤشوش، پیش سینه، (منتهی الارب) ضمه و تلفظ آن ’ا’ باشد، ضم ّ (حرکت)، رفع (اعراب)، یکی از سه حرکت حروف، دو حرکت دیگر زبر یا فتح و زیر یا کسر است، نیز رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 3 ص 55 فصل تاریخ حرکات حروف شود، - پیش دادن، مضموم خواندن، رجوع به پیش دادن شود برگ درخت خرما، (جهانگیری)، برگ خرما (لغت بلوچ در چاه بهار و نیک شهر)، شاخ درخت خرما، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، بگفتۀ رشیدی لیف خرما، اما در اکثر نسخ پیشن و پیشند است، (انجمن آرا)، عباب، پیس، (برهان)، خرمای ابوجهل، (برهان)
ساحل. کنار: بیامد تهمتن به توران زمین خرامید تا پیش دریای چین. فردوسی. ز خرگاه تا پیش دریای چین ترا بخشم و گنج ایران زمین. فردوسی. ز کشمیر تا پیش دریای چین برو شهریاران کنند آفرین. فردوسی. به گستهم نوذر سپرد آن زمین ز قچقار تا پیش دریای چین. فردوسی. ز هیتال تا پیش رود ترک به بهرام بخشید و بنوشت چک. فردوسی. یکی باغ خرم بد از پیش جوی در او دختر شاه فرهنگ جوی. فردوسی. ازین مرز آباد ما بگذریم سپه را همی پیش دریابریم. فردوسی. دگر گفت کای نامور رای هند ز دریای قنوج تا پیش سند. فردوسی. ز کشمیر تا پیش دریای شهد درفش و سپاهست و پیلان و مهد. فردوسی. همی تاخت تا پیش دریا رسید به تاریکی آن اژدها را بدید. فردوسی. ، کنار. پای ِ. بُن ِ. پیش ِ کوه، پای کوه: نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تاپیش کوه اسپروز. فردوسی. - پیش دشت، کنار: چو یک پاس از تیره شب درگذشت خروش چلب آمد از پیش دشت. فردوسی. ، یکی از نهایتهای طول را پیش نام است و دیگری پس. (التفهیم بیرونی) ، زیر. پایین. فرود: بماندند سر پیش [بزرگان بر پای بر چو دیوانه گشتند بر جای بر. فردوسی. خجل گشتشان دل ز کردارخویش فکندند یکسر سر از شرم پیش. فردوسی. چون خواجه از من بشنود سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی). سران سپه سر کشیدند پیش که ریزیم در پای تو خون خویش. نظامی. کمربندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم به هرحرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد. سعدی. بنفشه وار نشستن چه سود سر در پیش دریغ بیهده خوردن بدان دو نرگس مست. سعدی. دل منه بر جهان که دوربقا می رود همچو سیل سر در پیش. سعدی. مباش غره و غافل چو میش سر در پیش که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست. سعدی. رجوع به پیش افکندن (سر) و پیش کشیدن (سر) شود، بر. بالا. ازحد طبیعی تجاوز کرده و به مجاور درآمده: پستانکتان شیر بچه دار گرفته آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار. منوچهری. چو آبستنان اشکم آورده پیش چو خرما بنان پهن فرق سری. منوچهری. و رجوع به پیش آوردن شود قُبُل، مقابل پس، دُبُر، مقابل پشت، بخش قدامی، مقابل قسمت خلفی از چیزی: بدرد همی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش، فردوسی، عقوه، ساحه، پیش در، کاثبه، پیش شانه جای اسب، هجنع، موی پیش سر رفته، وصید، پیش آستانۀ در، حوزمه، پیش بینی، کنثره الحمار، پیش بینی خر، قادمه، پیش پالان، خطم، پیش بینی و دهن ستور، جؤشوش، پیش سینه، (منتهی الارب) ضمه و تلفظ آن ’اُ’ باشد، ضم ّ (حرکت)، رفع (اِعراب)، یکی از سه حرکت حروف، دو حرکت دیگر زبر یا فتح و زیر یا کسر است، نیز رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 3 ص 55 فصل تاریخ حرکات حروف شود، - پیش دادن، مضموم خواندن، رجوع به پیش دادن شود برگ درخت خرما، (جهانگیری)، برگ خرما (لغت بلوچ در چاه بهار و نیک شهر)، شاخ درخت خرما، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، بگفتۀ رشیدی لیف خرما، اما در اکثر نسخ پیشن و پیشند است، (انجمن آرا)، عباب، پیس، (برهان)، خرمای ابوجهل، (برهان)