جدول جو
جدول جو

معنی بپرسیین - جستجوی لغت در جدول جو

بپرسیین
پرسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارسین
تصویر بارسین
(پسرانه)
زاده خدای ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
(پسرانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرسیدن
تصویر پرسیدن
پرسش کردن، سؤال کردن، جویا شدن از حال کسی، خبر گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، سیان، پرسیان، پرشیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بررسیدن
تصویر بررسیدن
بررسی کردن، وارسی کردن، رسیدگی کردن به کاری، پرسیدن، برای مثال آز بگذار که با آز به حکمت نرسی / ور بیان بایدت از حال سنائی بررس (سنائی۲ - ۱۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسیان
تصویر پرسیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، برسیان، سیان، پرشیان
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
منسوب به برسو. برسوئین. مقابل فروسویین: و اگر سحج و ریش نو است و در روده های برسویین است آنرا بشربتهای نرم و شوینده پاک باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر (آماس) اندرحجاب باشد که میان احشاء برسویین و فروسویین ایستاده است آن را ذات الجنب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ ءَ)
پرسیدن. (برهان) (انجمن آرا). سؤال کردن. (آنندراج). وارسیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). وارسی کردن. فحص کردن. تفتیش کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. تفحص و تجسس کردن. تعرف. (لغت بیهقی). جستجو کردن: (سلیمان بن عبدالملک) دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاوردو وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشدپس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بیهقی).
بررس از علم قران و علم تأویلش بدان
گر همی زین چه بساق عرش برخواهی رسید.
ناصرخسرو.
آن است امامت که خدا داد علی را
برخوان تو ز قرآن و به اخبار تو بررس.
ناصرخسرو (از انجمن آرا).
بررس که کردگار چرا کرده ست
این گنبد مدور خضرا را.
ناصرخسرو.
بررس بکارها بشکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را.
ناصرخسرو.
بررس که چه بود نیک از آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا.
ناصرخسرو.
چونکه خرد را دلیل خویش نکردی
برنرسیدی ز گشت گنبد دوار.
ناصرخسرو.
آز بگذار که با آز بحکمت نرسی
گر بیان بایدت از حال سنایی بررس.
سنایی (از انجمن آرا).
میان بنده و تو خویشی است مستحکم
بپرس و بررس این را ز دوستان پدر.
سوزنی.
وصف جنان ز هیچکس نیزمپرس و بر مرس
ترک مراببین و بس کو ز جنان آمده ست.
سوزنی.
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم.
سوزنی.
از حال دل سوخته خرمن بررس
حال دل زار خواهی از من بررس
گر درد دل منت ز من باور نیست
ای دوست روا بود ز دشمن بررس.
کمال اسماعیل.
گر هیچ بسیب زنخش بازرسی
باری بررس که نرخ شفتالو چیست.
شمس قندهاری.
، حائل و بازداشت میان دو چیز و فیه قوله تعالی، بینهما برزخ لایبغیان. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که میان دو چیز دیگر حایل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حاجز میان دو چیز. (از اقرب الموارد). بازداشت میان دو چیز است چنانکه در قرآن است: بینهما برزخ لایبغیان. (کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که در میان دو چیز متخالف حائل باشد خواه از آن هر دو متخالف در خود مناسبتی داشته باشد یا نه چنانکه اعراف برزخ است میان بهشت و دوزخ و بوزینه برزخ است میان بهائم و انسان و درخت خرما و مردم گیاه برزخ است میان حیوانات و نباتات و بسد یعنی مونگا برزخ است میان نباتات و جمادات. (غیاث اللغات) :
هر کش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
آدمی را در این کهن برزخ
هم ز مطبخ دری است در دوزخ.
سنایی.
قوی دلی که به بحرین بر او نرسد
بخار بخل که جود است در میان برزخ.
سوزنی.
، حایل میان دنیا و آخرت و آن از زمان مرگ تا زمان قیامت باشد و هرکسی که می میرد داخل برزخ میگردد. (از اقرب الموارد). آنچه میان دنیا و آخرت باشد از وقت مرگ تا حشر. (ترجمان القرآن). ج، برازخ. (از اقرب الموارد). همستکان.اعراف. برزخ آنچه میان دنیا و آخرت باشد و آن زمانی است از وقت مرگ تا وقت نشور. (کشاف). عالمی میان مرگ و نشور. (تفلیسی) :
بر سردو رهی امروز بکن جهدی
تات بی توشه نباید شد از این برزخ.
ناصرخسرو.
- عالم برزخ، عالم میان دنیا و آخرت. همستکان. عالمی میان مرگ و نشور. پیکرستان.
، گور. (مهذب الاسماء). و آنچه در قرآن آمده است: برزخ الی یوم یبعثون. مراد از برزخ در اینجا قبر است زیرا که واقع شده است میان دنیا و آخرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، خطی میان بهشت و دوزخ. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطائف اللغات)، (اصطلاح فلسفی) برزخ در اصطلاح حکمای اشراقیان جسم را گویند و در شرح اشراق الحکمه در بیان انوار الهیه گوید در نزد حکمای اشراقی برزخ جسم است زیرا برزخ چیزی را گویند که بین دو چیز دیگر حائل باشد و اجسام کثیفه نیز دارای همین وضع باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکمای اشراقی جسم را که ذاتاً تاریک است و تا به نورغیر متصل نشود روشنی پیدا نمی کند برزخ نامند. (دایره المعارف فارسی)، (اصطلاح صوفیه) برزخ در اصطلاح سالکان روح اعظم را گویند و عالم مثال را که حائل است میان اجسام کثیفه و ارواح مجرده و دنیا و آخرت را نیز برزخ گویند و پیر و مرشد را نیز. (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات). عالم مشهود بین عالم معانی مجرده و اجسام مادی. (تعریفات جرجانی)، (اصطلاح شطاریان) برزخ صورت محسوسۀ مرشد باشد که آن مرشد واسطه است میان حق تعالی و مسترشد پس ذاکر را بایدکه در وقت ذکر صورت مرشد را در نظر خود متصور دارد تا از برکت آن بقرب حق تعالی برسد و خود را و کل کائنات را در هستی حق گم کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- برزخ الاعلی. رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود.
- برزخ البرازخ (اصطلاح صوفیه) و آنرا جامع نیز گویند، مرتبۀ وحدتست که تعین اول عبارت از آنست و بنور محمدی و حقیقت محمدی نیز معین میشود. کذا فی لطائف اللغات. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- برزخ الجامع (اصطلاح صوفیه) ، عبارت است از حضرت احدیت و عین اول که اصل همه برازخ است از اینرو برزخ اول و اعظم و اکبر نامیده میشود. (تعریفات)، (اصطلاح جغرافیایی) قطعۀ باریکی از خشکی که دو خشکی بزرگ را بهم متصل میسازد و دو قسمت آبرا از هم جدا میکند مانند برزخ پاناما که آمریکای مرکزی را بآمریکای جنوبی متصل میسازد و در آن ترعۀ پاناما حفر شده است. (فرهنگ فارسی معین).
، دیوار پست. (تفلیسی). دیوار. ج، برازخ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان باوندپور بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. ده مزبور از دو محل بفاصله دو کیلومتر بنام علیا و سفلی تشکیل گردیده و قسمت علیای آن 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
پرسش کردن سوال کردن استفهام، پژوهش کردن از حال کسی احوالپرسی کردن احوال پرسیدن جویای حال شدن از سلامت حال کسی آگاهی خواستن تفقد کردن تفقد، دستوری طلبیدن اجازه خواستن، عیادت کردن عیادت، باز خواست مواخذه گرفتن بر، جواب سلام دادن، یا از خر پرسیدن که شنبه کی است. یا پرسیدن از چیزی یا کسی. پژوهش کردن آگاهی خواستن جویاشدن استعلام استخبار تحقیق کردن یا مپرس، که مپرس، نظیر: که مگو دیگر نگو. یا نگو نپرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بررسیدن
تصویر بررسیدن
وا رسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسیدن
تصویر برسیدن
وصل، رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسیان
تصویر پرسیان
گیاهی است که بر درختان پیچید عشقه، پرسیاوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسیدن
تصویر پرسیدن
((پُ دَ))
خبر گرفتن، پرسش کردن، احوالپرسی، عیادت، بازخواست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بررسیدن
تصویر بررسیدن
((بَ. رِ دَ))
تحقیق کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
((بَ))
پرشیان
فرهنگ فارسی معین
مکافات پس دادن، درد کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پرسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شناختن
فرهنگ گویش مازندرانی
به صرفه بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
جستجو کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
فرستادن
فرهنگ گویش مازندرانی
رساندن، فرستادن
فرهنگ گویش مازندرانی
ترسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پلاسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خیس خوردن، خیساندن
فرهنگ گویش مازندرانی
خیس خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بوسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشیدن، متلاشی گشتن، متلاشی نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
روانه کردن، فرستادن، در سانسکریت پراستا
فرهنگ گویش مازندرانی
پریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پرتاب کردن، دک کردن، با حیله گری کسی را از دایره کاری خارج
فرهنگ گویش مازندرانی
لرزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی