جدول جو
جدول جو

معنی بولکه - جستجوی لغت در جدول جو

بولکه
فیل ماهی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلکه
تصویر بلکه
علاوه بر این، شاید مثلاً بلکه فردا بیاید، امید است که، باشد که، برای نفی حکم قبلی گفته می شود، برعکس مثلاً او نه تنها مجرم نیست، بلکه یک انسان شریف است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوکه
تصویر بوکه
مخفّف واژۀ بود که، بوک
فرهنگ فارسی عمید
(رَ کَ)
نام طایفه ای از ایلات کرد ایران که تقریباً یکصدوپنجاه خانوار میشوند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 58). رجوع به ببرک شود
لغت نامه دهخدا
(اُ کَ)
کشور. (آنندراج) (غیاث اللغات). الکا. رجوع به اولکا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
دهی از دهستان پشت آربابا، بخش بانه، شهرستان سقز. سکنۀ آن 182 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، مازوج، قلقاف، گردو، زغال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لوله و مجرا و قیف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ وَ لَ)
بسیار کمیزاندازنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
دختر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سرشت و طبیعت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی سرشت و خو گفته، مستند به شعر سعدی: مصراع: ’شنیدم که مردیست پاکیزه بوم’ و در این تأمل است. (از رشیدی). سرشت وطبیعت و خوی. (ناظم الاطباء). بمعنی سرشت و طبیعت نیز آمده چنانکه گویند پاکیزه بوم، یعنی از خاک پاک و خوش سرشت چنانکه شیخ سعدی گفته:
شنیدم که مردیست پاکیزه بوم
شناسا و رهبر دراقصای روم.
(آنندراج).
گرت بیخ اخلاص در بوم نیست
از این در کسی جز تو محروم نیست.
سعدی.
، سرزمین. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا ’بومی’، سانسکریت ’بهومی’، پارسی باستان ’بوم’، پهلوی ’بوم’، بمعنی سرزمین آمده. سنایی غزنوی به دو معنی آورده. (حاشیۀ برهان چ معین). شهر و بلاد. (ناظم الاطباء) :
سپاهی پر از جاثلیقان روم
که پیدا نبود از پی اسب بوم.
فردوسی.
اگر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم.
فردوسی.
بفرمود تا قیصر روم را
بیارند سالار آن بوم را.
فردوسی.
مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
(ویس و رامین).
فرستادش بهدیه مال بی مر
پذیرفتش خراج بوم خاور.
(ویس و رامین).
ز خاور همی آمد این آن ز روم
بسی یافته رنج و پیموده بوم.
اسدی.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.
ناصرخسرو.
دل خزینۀ تست شاید کاندر او از بهر وی
بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی.
ناصرخسرو.
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم دراین نقاب و ثغور.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 268).
نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم.
سوزنی.
مناز عیش که نامردی است طبع جهان
مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا.
خاقانی.
ازنرم دلان ملک آن بوم
بود آهن آبدار چون موم.
نظامی.
ره پیش گرفت پیر مظلوم
آشفته دوید تا بدان بوم.
نظامی.
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشک بار.
نظامی.
دگرکین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش سوی روم.
نظامی.
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رویست و نیکوسیر.
سعدی.
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلم است در بوم آن بی هنر.
سعدی.
- بوم و بار:
که تا بوم و بار است فرزند تو
بزرگان که باشند پیوند تو.
فردوسی.
- بوم و بر، سرزمین. (آنندراج) :
همش پادشاهی است هم تخت و گاه
همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه.
فردوسی.
گر ایدون که رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.
فردوسی.
بر آن بوم و بر کان نه آباد بود
تبه بود ویران ز بیداد بود.
فردوسی.
بر این بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را از او داستان.
اسدی.
بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار.
سعدی.
سبزه عیش ز بوم و بر هجران مطلب
نیشکر حاصل مصر است ز کنعان مطلب.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- بوم و رست:
بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست.
فردوسی.
بدان بوم و رست آتش اندرزنم
زبرشان همه سنگ بر سرزنم.
فردوسی.
بخورشید و دین بتان نخست
بگور و پی آدم و بوم و رست.
اسدی.
و با کلمات پاک و پاکیزه و بر، بصورت پاک بوم، پاکیزه بوم، بر و بوم و مرز و بوم آمده است. رجوع به هر یک از کلمات فوق شود.
، قلعه و حصار. (ناظم الاطباء) :
شد آراسته پاک دیوار بوم
همه مصر شد همچو دیبای روم.
(یوسف و زلیخا).
، جایی که در آن کسی زندگی میکند. (ناظم الاطباء) ، جا و مقام و منزل و مأوا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، زمینۀ آماده شده اعم از پارچه و غیره که بر روی آن نقاشی کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- بوم طلا، زمینۀ طلاکاری پارچۀ زری دوزی شده. (ناظم الاطباء). معنی ترکیبی آن زمین زرد و در قماشهای زربفت و غیره، چیزی نقاشی کرده و کوفت ته نشان نموده که زمین آن طلایی باشد. (آنندراج) (از غیاث).
، زمینۀ کتاب. زمینۀ کاغذ:
گزارندۀ نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.
نظامی.
، متن. مقابل حاشیه. (یادداشت بخط مؤلف). زمینۀ پارچۀ زردوزی شده. (فرهنگ فارسی معین) :
سرش ماه زرین و بومش بنفش
بزر بافته پرنیانی درفش.
فردوسی.
بر آن تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم.
فردوسی.
در و دیوار و بوم آسمانه
نگاریده به نقش چینیانه.
(ویس و رامین).
هنوز آن هر دو از مادر نزاده
نه تخم هر دو در بوم اوفتاده.
(ویس و رامین).
ز خار است دیوار و بوم از رخام
در او کوشکی یکسر از سیم خام.
اسدی.
، در اصطلاح بنایان، گچ بوم گچ نه شل و نه سفت سفت. (یادداشت بخط مؤلف) ، گلولۀ خمیر برای نان یا رشته و جز آن: دو تا بوم رشته برید. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
بوک. بود که. (فرهنگ فارسی معین). باشد که. (آنندراج). بود که و شاید که. (ناظم الاطباء) :
دعای من به تو بر، بوکه مستجاب شود
دعا کنم به تو بر، تا بود که سگ گردی.
سوزنی.
هرچه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بوکه در راه گروگان شدنم مگذارند.
خاقانی.
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چه کنم بوکه بسر می نرسد.
خاقانی.
بوکه از عکس بهشت و چار جو
جان شود از یاری حق یارجو.
مولوی.
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای
بوکه بویی بشنویم از خاک بستان شما.
حافظ.
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بوکه برآید.
حافظ (دیوان چ غنی ص 156).
و رجوع به بوک شود
لغت نامه دهخدا
(بُ کَ / کِ)
حوض آب. تالاب در میان خانه. دریاچه. (در تداول مردم گناباد خراسان). و گویا مصحف برکه باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ کِ)
مرکّب از: بل عربی + که فارسی، بل که. بلک. بلکی. ’بل’ لفظ عربی است برای ترقی و اضراب فارسیان با کاف استعمال کنند و این کاف را دراز باید نوشت چرا که کاف غیر دراز که در حقیقت مرکب به های مختفی است بجایی نویسند که کاف را به لفظ دیگرمتصل نسازند، در اینجا چون کاف به لفظ بل مرکب باشدحاجت به اتصال های مختفی نماند. (از غیاث اللغات)، امّا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.
عنصری.
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجرۀ خوش بساطافکنده تا پله.
عسجدی.
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی شر خدم.
منوچهری.
کار خداوندگار خود نکند
بلکه همی کار پیشکار کند.
ناصرخسرو.
دید پیمبر نه به چشمی دگر
بلکه بدین چشم سر این چشم سر.
نظامی.
- لابلکه، لابل. نه بلکه:
یک هفته زمان باید لابلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن زو سختی و دشواری.
منوچهری.
و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود.
- نه بلکه، لابل. لا بلکه:
درجیست ضمیرش نه بلکه گنجیست
پرگوهر گویا و زر بویا.
ناصرخسرو.
و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود، پشته و تودۀ کلان و دراز. (آنندراج) ، چیزی نرم مانند ریش. (آنندراج) ، هموار و نرم مانند نان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اولکه
تصویر اولکه
زمین بوم، ناحیه قسمتی از ایالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
شاید، بسا که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوکه
تصویر بوکه
کلمه تمنی کاشکی کاش، کلمه استثنا مگر، امید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بولکی
تصویر بولکی
روسی ک نانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
((بَ کِ))
شاید، به علاوه، باشد که، برخلاف، برعکس
فرهنگ فارسی معین
ایضاً، بساکه، بل، شاید، ولی، لاکن، بیک، لیکن، ولیک، لابل، علاوه بر این، به علاوه، بالعکس، برخلاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بانکه
فرهنگ گویش مازندرانی
درختچه، نهال جوان، زغال تهیه شده از شاخه های جوان درختان
فرهنگ گویش مازندرانی