به لغت یونانی، بسیار باشد که عربان، کثیر خوانند، (برهان) (آنندراج)، مأخوذ از یونانی، بسیار وکثیر و زیاد، (ناظم الاطباء)، یونانی پولو (بسیار)، (حاشیۀ برهان چ معین)
به لغت یونانی، بسیار باشد که عربان، کثیر خوانند، (برهان) (آنندراج)، مأخوذ از یونانی، بسیار وکثیر و زیاد، (ناظم الاطباء)، یونانی پولو (بسیار)، (حاشیۀ برهان چ معین)
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپ، بدبدک، پوپو، بوبک، پوپش، پوپؤک، مرغ سلیمان، شانه به سر، شانه سرک، پوپک، بوبویه، شانه سر، کوکله، بوبه
هُدهُد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پَر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپ، بَدبَدَک، پوپو، بوبَک، پوپَش، پوپُؤَک، مُرغِ سُلِیمان، شانِه بِه سَر، شانِه سَرَک، پوپَک، بوبویِه، شانِه سَر، کوکَلِه، بوبِه
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد، سگیل، وردان، واروک، واژو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول، برای مثال ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی / همچون ز بر چشم یکی محکم بالو (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۸)
زِگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد، سِگیل، وِردان، واروک، واژو، تاشکِل، گَندُمِه، آزَخ، زَخ، زوخ، آژَخ، ژَخ، ثُؤلول، برای مِثال ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی / همچون ز بر چشم یکی محکم بالو (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۸)
یکی از حواریون. (ناظم الاطباء). یکی از حواریون عیسی. و یکی از بارزترین شخصیت های مسیحیت. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به پولس در همین لغت نامه وعیون الانباء ص 72 و 73 و دائره المعارف فارسی شود نام طبیبی است که ابن البیطار، از او در کتاب خود نام برده است. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به تاریخ الحکما ص 95 شود
یکی از حواریون. (ناظم الاطباء). یکی از حواریون عیسی. و یکی از بارزترین شخصیت های مسیحیت. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به پولس در همین لغت نامه وعیون الانباء ص 72 و 73 و دائره المعارف فارسی شود نام طبیبی است که ابن البیطار، از او در کتاب خود نام برده است. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به تاریخ الحکما ص 95 شود
دختر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سرشت و طبیعت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی سرشت و خو گفته، مستند به شعر سعدی: مصراع: ’شنیدم که مردیست پاکیزه بوم’ و در این تأمل است. (از رشیدی). سرشت وطبیعت و خوی. (ناظم الاطباء). بمعنی سرشت و طبیعت نیز آمده چنانکه گویند پاکیزه بوم، یعنی از خاک پاک و خوش سرشت چنانکه شیخ سعدی گفته: شنیدم که مردیست پاکیزه بوم شناسا و رهبر دراقصای روم. (آنندراج). گرت بیخ اخلاص در بوم نیست از این در کسی جز تو محروم نیست. سعدی. ، سرزمین. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا ’بومی’، سانسکریت ’بهومی’، پارسی باستان ’بوم’، پهلوی ’بوم’، بمعنی سرزمین آمده. سنایی غزنوی به دو معنی آورده. (حاشیۀ برهان چ معین). شهر و بلاد. (ناظم الاطباء) : سپاهی پر از جاثلیقان روم که پیدا نبود از پی اسب بوم. فردوسی. اگر آگهی یابد آن مرد شوم برانگیزد آتش ز آباد بوم. فردوسی. بفرمود تا قیصر روم را بیارند سالار آن بوم را. فردوسی. مدار او را به بوم ماه آباد سوی مروش گسی کن با دل شاد. (ویس و رامین). فرستادش بهدیه مال بی مر پذیرفتش خراج بوم خاور. (ویس و رامین). ز خاور همی آمد این آن ز روم بسی یافته رنج و پیموده بوم. اسدی. در این بام گردان و این بوم ساکن ببین صنعت و حکمت غیب دان را. ناصرخسرو. دل خزینۀ تست شاید کاندر او از بهر وی بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی. ناصرخسرو. بوم چالندرست مرتع من مار و رنگم دراین نقاب و ثغور. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 268). نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم. سوزنی. مناز عیش که نامردی است طبع جهان مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا. خاقانی. ازنرم دلان ملک آن بوم بود آهن آبدار چون موم. نظامی. ره پیش گرفت پیر مظلوم آشفته دوید تا بدان بوم. نظامی. از اثر خاک تو مشکین غبار پیکر آن بوم شده مشک بار. نظامی. دگرکین مینگیز در هیچ بوم سر کینه خواهان مکش سوی روم. نظامی. در این بوم حاتم شناسی مگر که فرخنده رویست و نیکوسیر. سعدی. شنیدند بازارگانان خبر که ظلم است در بوم آن بی هنر. سعدی. - بوم و بار: که تا بوم و بار است فرزند تو بزرگان که باشند پیوند تو. فردوسی. - بوم و بر، سرزمین. (آنندراج) : همش پادشاهی است هم تخت و گاه همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه. فردوسی. گر ایدون که رستم بود پیشرو نماند بر این بوم و بر خار و خو. فردوسی. بر آن بوم و بر کان نه آباد بود تبه بود ویران ز بیداد بود. فردوسی. بر این بوم و بر هر کس از راستان زند بی وفا را از او داستان. اسدی. بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل تا بوم و بر زمانه جان آرد بار. سعدی. سبزه عیش ز بوم و بر هجران مطلب نیشکر حاصل مصر است ز کنعان مطلب. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - بوم و رست: بباید کنون دل ز تیمار شست به ایران نمانم بر و بوم و رست. فردوسی. بدان بوم و رست آتش اندرزنم زبرشان همه سنگ بر سرزنم. فردوسی. بخورشید و دین بتان نخست بگور و پی آدم و بوم و رست. اسدی. و با کلمات پاک و پاکیزه و بر، بصورت پاک بوم، پاکیزه بوم، بر و بوم و مرز و بوم آمده است. رجوع به هر یک از کلمات فوق شود. ، قلعه و حصار. (ناظم الاطباء) : شد آراسته پاک دیوار بوم همه مصر شد همچو دیبای روم. (یوسف و زلیخا). ، جایی که در آن کسی زندگی میکند. (ناظم الاطباء) ، جا و مقام و منزل و مأوا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، زمینۀ آماده شده اعم از پارچه و غیره که بر روی آن نقاشی کنند. (فرهنگ فارسی معین). - بوم طلا، زمینۀ طلاکاری پارچۀ زری دوزی شده. (ناظم الاطباء). معنی ترکیبی آن زمین زرد و در قماشهای زربفت و غیره، چیزی نقاشی کرده و کوفت ته نشان نموده که زمین آن طلایی باشد. (آنندراج) (از غیاث). ، زمینۀ کتاب. زمینۀ کاغذ: گزارندۀ نقش دیبای روم کند نقش دیباچه را مشک بوم. نظامی. ، متن. مقابل حاشیه. (یادداشت بخط مؤلف). زمینۀ پارچۀ زردوزی شده. (فرهنگ فارسی معین) : سرش ماه زرین و بومش بنفش بزر بافته پرنیانی درفش. فردوسی. بر آن تخت فرشی ز دیبای روم همه پیکرش گوهر و زرش بوم. فردوسی. بیابید از این مایه دیبای روم که پیکر بریشم بود زرش بوم. فردوسی. در و دیوار و بوم آسمانه نگاریده به نقش چینیانه. (ویس و رامین). هنوز آن هر دو از مادر نزاده نه تخم هر دو در بوم اوفتاده. (ویس و رامین). ز خار است دیوار و بوم از رخام در او کوشکی یکسر از سیم خام. اسدی. ، در اصطلاح بنایان، گچ بوم گچ نه شل و نه سفت سفت. (یادداشت بخط مؤلف) ، گلولۀ خمیر برای نان یا رشته و جز آن: دو تا بوم رشته برید. (یادداشت بخط مؤلف)
دختر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سرشت و طبیعت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی سرشت و خو گفته، مستند به شعر سعدی: مصراع: ’شنیدم که مردیست پاکیزه بوم’ و در این تأمل است. (از رشیدی). سرشت وطبیعت و خوی. (ناظم الاطباء). بمعنی سرشت و طبیعت نیز آمده چنانکه گویند پاکیزه بوم، یعنی از خاک پاک و خوش سرشت چنانکه شیخ سعدی گفته: شنیدم که مردیست پاکیزه بوم شناسا و رهبر دراقصای روم. (آنندراج). گرت بیخ اخلاص در بوم نیست از این در کسی جز تو محروم نیست. سعدی. ، سرزمین. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا ’بومی’، سانسکریت ’بهومی’، پارسی باستان ’بوم’، پهلوی ’بوم’، بمعنی سرزمین آمده. سنایی غزنوی به دو معنی آورده. (حاشیۀ برهان چ معین). شهر و بلاد. (ناظم الاطباء) : سپاهی پر از جاثلیقان روم که پیدا نبود از پی اسب بوم. فردوسی. اگر آگهی یابد آن مرد شوم برانگیزد آتش ز آباد بوم. فردوسی. بفرمود تا قیصر روم را بیارند سالار آن بوم را. فردوسی. مدار او را به بوم ماه آباد سوی مروش گسی کن با دل شاد. (ویس و رامین). فرستادش بهدیه مال بی مر پذیرفتش خراج بوم خاور. (ویس و رامین). ز خاور همی آمد این آن ز روم بسی یافته رنج و پیموده بوم. اسدی. در این بام گردان و این بوم ساکن ببین صنعت و حکمت غیب دان را. ناصرخسرو. دل خزینۀ تست شاید کاندر او از بهر وی بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی. ناصرخسرو. بوم چالندرست مرتع من مار و رنگم دراین نقاب و ثغور. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 268). نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم. سوزنی. مناز عیش که نامردی است طبع جهان مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا. خاقانی. ازنرم دلان ملک آن بوم بود آهن آبدار چون موم. نظامی. ره پیش گرفت پیر مظلوم آشفته دوید تا بدان بوم. نظامی. از اثر خاک تو مشکین غبار پیکر آن بوم شده مشک بار. نظامی. دگرکین مینگیز در هیچ بوم سر کینه خواهان مکش سوی روم. نظامی. در این بوم حاتم شناسی مگر که فرخنده رویست و نیکوسیر. سعدی. شنیدند بازارگانان خبر که ظلم است در بوم آن بی هنر. سعدی. - بوم و بار: که تا بوم و بار است فرزند تو بزرگان که باشند پیوند تو. فردوسی. - بوم و بر، سرزمین. (آنندراج) : همش پادشاهی است هم تخت و گاه همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه. فردوسی. گر ایدون که رستم بود پیشرو نماند بر این بوم و بر خار و خو. فردوسی. بر آن بوم و بر کان نه آباد بود تبه بود ویران ز بیداد بود. فردوسی. بر این بوم و بر هر کس از راستان زند بی وفا را از او داستان. اسدی. بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل تا بوم و بر زمانه جان آرد بار. سعدی. سبزه عیش ز بوم و بر هجران مطلب نیشکر حاصل مصر است ز کنعان مطلب. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - بوم و رست: بباید کنون دل ز تیمار شست به ایران نمانم بر و بوم و رست. فردوسی. بدان بوم و رست آتش اندرزنم زبرشان همه سنگ بر سرزنم. فردوسی. بخورشید و دین بتان نخست بگور و پی آدم و بوم و رست. اسدی. و با کلمات پاک و پاکیزه و بر، بصورت پاک بوم، پاکیزه بوم، بر و بوم و مرز و بوم آمده است. رجوع به هر یک از کلمات فوق شود. ، قلعه و حصار. (ناظم الاطباء) : شد آراسته پاک دیوار بوم همه مصر شد همچو دیبای روم. (یوسف و زلیخا). ، جایی که در آن کسی زندگی میکند. (ناظم الاطباء) ، جا و مقام و منزل و مأوا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، زمینۀ آماده شده اعم از پارچه و غیره که بر روی آن نقاشی کنند. (فرهنگ فارسی معین). - بوم طلا، زمینۀ طلاکاری پارچۀ زری دوزی شده. (ناظم الاطباء). معنی ترکیبی آن زمین زرد و در قماشهای زربفت و غیره، چیزی نقاشی کرده و کوفت ته نشان نموده که زمین آن طلایی باشد. (آنندراج) (از غیاث). ، زمینۀ کتاب. زمینۀ کاغذ: گزارندۀ نقش دیبای روم کند نقش دیباچه را مشک بوم. نظامی. ، متن. مقابل حاشیه. (یادداشت بخط مؤلف). زمینۀ پارچۀ زردوزی شده. (فرهنگ فارسی معین) : سرش ماه زرین و بومش بنفش بزر بافته پرنیانی درفش. فردوسی. بر آن تخت فرشی ز دیبای روم همه پیکرش گوهر و زرْش بوم. فردوسی. بیابید از این مایه دیبای روم که پیکر بریشم بود زرْش بوم. فردوسی. در و دیوار و بوم آسمانه نگاریده به نقش چینیانه. (ویس و رامین). هنوز آن هر دو از مادر نزاده نه تخم هر دو در بوم اوفتاده. (ویس و رامین). ز خار است دیوار و بوم از رخام در او کوشکی یکسر از سیم خام. اسدی. ، در اصطلاح بنایان، گچ بوم گچ ِ نه شل و نه سفت سفت. (یادداشت بخط مؤلف) ، گلولۀ خمیر برای نان یا رشته و جز آن: دو تا بوم رشته برید. (یادداشت بخط مؤلف)
آنچه که مربوط به پیشاب است. آنچه از ادرار بدست آید. آلوده به ادرار. منسوب به ادرار. (فرهنگ فارسی معین) ، بن و نهایت و پایان و انتهای هر چیز. (برهان). بن. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : موج کریمی برآمد از لب دریا ریگ همه لاله گشت از سر تا بون. دقیقی. دشمن شاه ار بمغرب است ز بیمش بازنداند به هیچ گونه سر از بون. فرخی. معدن این چیزها که نیست دراین خاک جز که ز بیرون این فلک نبود بون. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 354). ، آسمان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) : برافراز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. ، رودۀ گوسفند و گاو و امثال آنرا که پاک نکرده باشند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رودۀ گوسفند که سرگین درونش بود. (شرفنامۀ منیری)
آنچه که مربوط به پیشاب است. آنچه از ادرار بدست آید. آلوده به ادرار. منسوب به ادرار. (فرهنگ فارسی معین) ، بن و نهایت و پایان و انتهای هر چیز. (برهان). بن. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : موج کریمی برآمد از لب دریا ریگ همه لاله گشت از سر تا بون. دقیقی. دشمن شاه ار بمغرب است ز بیمش بازنداند به هیچ گونه سر از بون. فرخی. معدن این چیزها که نیست دراین خاک جز که ز بیرون این فلک نبود بون. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 354). ، آسمان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) : برافراز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. ، رودۀ گوسفند و گاو و امثال آنرا که پاک نکرده باشند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رودۀ گوسفند که سرگین درونش بود. (شرفنامۀ منیری)
دانۀ سخت که بر اعضای آدمی برآید و مسه نیز گویند، (فرهنگ رشیدی)، آژخ، زگیل، (یادداشت مؤلف)، ثؤلول گویند به تازی، (فرهنگ اسدی)، اژخ و آن دانه های سخت باشد که در اعضای آدمی بر می آید و درد نمی کند، (آنندراج) (برهان قاطع)، ژخ، (شرفنامۀ منیری)، در بعضی از ولایات فارس و عراق عجم کورک خوانند و به تازی ثؤلول و به تبریزی سکیل و به ترکی کونیک و بهندی مسا گویند، (فرهنگ جهانگیری)، زگیل، مهک، چیزی بود چند عدسی که از تن مردم برآید، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، ازخ، (ناظم الاطباء)، دانه های سختی که بر اعضای انسان بیرون می آید که درد ندارد و پخته هم نمیشود و نام دیگرش آزخ است، (فرهنگ نظام) : ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی همچون زبر چشم یکی محکم بالو، شاکر بخاری، به رویت هرکه روشن نیست چشمش بود مقله بچشمش در چو بالو، شمس فخری (از فرهنگ نظام)
دانۀ سخت که بر اعضای آدمی برآید و مسه نیز گویند، (فرهنگ رشیدی)، آژخ، زگیل، (یادداشت مؤلف)، ثؤلول گویند به تازی، (فرهنگ اسدی)، اژخ و آن دانه های سخت باشد که در اعضای آدمی بر می آید و درد نمی کند، (آنندراج) (برهان قاطع)، ژخ، (شرفنامۀ منیری)، در بعضی از ولایات فارس و عراق عجم کورک خوانند و به تازی ثؤلول و به تبریزی سکیل و به ترکی کونیک و بهندی مسا گویند، (فرهنگ جهانگیری)، زگیل، مهک، چیزی بود چند عدسی که از تن مردم برآید، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، ازخ، (ناظم الاطباء)، دانه های سختی که بر اعضای انسان بیرون می آید که درد ندارد و پخته هم نمیشود و نام دیگرش آزخ است، (فرهنگ نظام) : ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی همچون زبر چشم یکی محکم بالو، شاکر بخاری، به رویت هرکه روشن نیست چشمش بود مقله بچشمش در چو بالو، شمس فخری (از فرهنگ نظام)
دهی است از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 9 هزار و پانصدگزی شمال باختری ارومیّه و یک هزارو پانصدگزی باختر شوسۀ ارومیّه به سلماس در جلگه واقع است، ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 1346 تن سکنه، آب آن از چشمه و نازلوچای تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و توتون و کشمش و چغندر و حبوب، و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و ظرف گلی سازی و راه آن ارابه رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) از ده های کوهپر کجور مازندران است. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 148). خواندمیر آرد: فوت ملک کیومرث (بن بیستون در سر راه بالو در ماه رجب سنۀ سبع و خمسین و ثمانمائه (857 هجری قمری) دست داد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 334)
دهی است از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 9 هزار و پانصدگزی شمال باختری ارومیّه و یک هزارو پانصدگزی باختر شوسۀ ارومیّه به سلماس در جلگه واقع است، ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 1346 تن سکنه، آب آن از چشمه و نازلوچای تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و توتون و کشمش و چغندر و حبوب، و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و ظرف گلی سازی و راه آن ارابه رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) از ده های کوهپر کجور مازندران است. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 148). خواندمیر آرد: فوت ملک کیومرث (بن بیستون در سر راه بالو در ماه رجب سنۀ سبع و خمسین و ثمانمائه (857 هجری قمری) دست داد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 334)