جدول جو
جدول جو

معنی بولنی - جستجوی لغت در جدول جو

بولنی
لگدمال شده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بودنی
تصویر بودنی
درخور بودن، آنچه وجود داشته باشد، قضا و قدر، سرنوشت
فرهنگ فارسی عمید
منسوب به بونه که شهری است در ساحل آفریقا، (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)،
سگ شکاری که ببوی، جانور را پیدا کند، (آنندراج)، بوی پرست وسگ شکاری، (ناظم الاطباء)، و رجوع به بوی پرست شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از خرما، (تفلیسی)، (یادداشت بخط مؤلف)، پلنگ، یوز، (ناظم الاطباء)، یوزپلنگ، (فرهنگ فارسی معین)، کنایه از جن، (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، کنایه از ملک، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، فرشته، ملک، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُو)
آنچه که مربوط به پیشاب است. آنچه از ادرار بدست آید. آلوده به ادرار. منسوب به ادرار. (فرهنگ فارسی معین) ، بن و نهایت و پایان و انتهای هر چیز. (برهان). بن. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.
دقیقی.
دشمن شاه ار بمغرب است ز بیمش
بازنداند به هیچ گونه سر از بون.
فرخی.
معدن این چیزها که نیست دراین خاک
جز که ز بیرون این فلک نبود بون.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 354).
، آسمان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) :
برافراز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
، رودۀ گوسفند و گاو و امثال آنرا که پاک نکرده باشند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رودۀ گوسفند که سرگین درونش بود. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ ملکشاهی در پشتکوه، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 68)
لغت نامه دهخدا
محی الدین یا شرف الدین احمد بن علی القرشی بونی، پیشوایی است متبحر و صاحب تصنیفات بسیار در علم حروف از آن جمله: شمس المعارف الکبری و الوسطی و الصغری و لطائف الاشارات، و او راست: 1- رسالۀسرالکریم فی فضل بسم اﷲ الرحمن الرحیم، 2- شرح اسم اﷲ الاعظم، 3- شمس المعارف الکبری، مقصود از این کتاب اطلاع و علم به شرف اسماء خداوند تبارک و تعالی، 4- فتح الکریم الوهاب فی ذکر فضائل البسمله، 5- اللمعه یا اللمعه النورانیه، درباره اسماء اعظم، وی بسال 622 هجری قمری درگذشته است، (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
از جمله کسانی است که در کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل رأس و اکسیر تام رسیده است، (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است جزء دهستان اشکور بالا از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 300 تن است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از ’ب ن ی’، جمع واژۀ بانیه. مؤنث بان. (از اقرب الموارد). استخوانهای سینه که بکمان زه کرده ماند و دست وپایهای ناقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). استخوانهای جناغ سینه و ساق پایهای شتر. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَوْ وا)
منسوب به شعب بوان، که جایی است در شیراز و قریه ای است نزدیک دروازۀ اصفهان. (الانساب سمعانی). نسبتی است به دو موضع، یکی شعب بوان درشیراز که به فراوانی آب و اشجارش معروف است. و دیگرقریه ای است به دروازۀ اصفهان. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور بودن. لایق بودن. (فرهنگ فارسی معین) :
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.
رودکی.
لغت نامه دهخدا
(یَ)
منسوب به بوینه که نام قریه ای است در دوفرسخی مرو. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قسمی شیشۀ کوچک مدور با گردنی دراز که عادهً سقطفروشان آب لیمو را در آن شیشه ها فروشند. شیشه یا سفال مدور به اندازۀ هندوانۀ خرد. قسمی شیشه برای ریختن مایع شبیه به هندوانۀ کوچک، و گاهی از سفال. قسمی شیشۀ مدور کوچک برای ترشیهای نادر چون انبه و غیره. شکلی از اشکال شیشۀ جای شربت و آب لیمو و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
منسوبست به بغولن که قریه ای است از قرای نیشابور. (سمعانی) (اللباب) ، نوعی پارچه از کتان سفید بافت هندوستان
لغت نامه دهخدا
بورانی:
به بولانی از ماست داد ابرشی
که بودی ز نعلش کماج آتشی،
بسحاق اطعمه،
رجوع به بورانی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوانی
تصویر بوانی
به گونه رمن دنده ها ستون ها
فرهنگ لغت هوشیار
شاشی گمیزی پیشابی آنچه که مربوط بپیشاب است آنچه از ادرار بدست آید آلوده بادرار منسوب بادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودنی
تصویر بودنی
لایق بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بولکی
تصویر بولکی
روسی ک نانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودنی
تصویر بودنی
((دَ))
پیشامد، ماجرا، سرنوشت
فرهنگ فارسی معین
بلندی، جای مرتفع
فرهنگ گویش مازندرانی
برآمدگی عضلانی، بادچشم، ورم باد
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره، پاره شده
فرهنگ گویش مازندرانی
لگدکن، زیرپا له کن
فرهنگ گویش مازندرانی
لگدمال شده
فرهنگ گویش مازندرانی
زبان گفتاری، گفتار
دیکشنری اردو به فارسی