جدول جو
جدول جو

معنی بوقبیس - جستجوی لغت در جدول جو

بوقبیس
(قُ بَ)
نام کوهی در قرب و جوار مکۀ معظمه. (غیاث) (آنندراج) :
شاه را بین کعبه ای بر بوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد برزم.
خاقانی.
بهر ثبات ملک چنین کعبۀ جلال
از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد.
خاقانی.
از سلسلۀ مصاف ریزان
شد قلۀ بوقبیس ویران.
نظامی.
جبل الرحمه زآن حریم دریست
بوقبیس از کلاه او کمریست.
نظامی.
رجوع به ابوقبیس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلقیس
تصویر بلقیس
(دخترانه)
ملکه شهر سبا که معاصر سلیمان بود و به دیدن او رفت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوبین
تصویر بوبین
قرقره، ماسوره، در علم الکتریک وسیله ای در بعضی دستگاه های برقی شبیه قرقره که روی آن سیم پیچی شده و فشار جریان برق را بالا می برد
فرهنگ فارسی عمید
(قَ صَ)
قلعه ای است از توابع حلب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بمعنی بقس است. (منتهی الارب). رجوع به بقس شود
لغت نامه دهخدا
قسمی گل زینتی، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بشکل بوق،
- کلاه بوقی، کلاه بلند که بن آن گشاده و سر آن تنگ بوده است، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام حکیمی از مفسرین کتب حکمای قدیم
لغت نامه دهخدا
(تُ)
خداوند شتران گرگین شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پیچک، (فرهنگستان)، قرقره ای که بدور آن سیم فلزی روپوش داری بپیچند و جریان الکتریسیته از آن عبور کند و یا بوسیلۀ آن بتوان تغییری در جریان برق ایجاد کرد، پیچک، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بوویس، شمشاد، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دختر هدهادبن شرحبیل، از بنی یعفربن سکسک، از حمیر، ملکۀ سبا. او زنی یمانی و از اهالی مأرب بود و پس از پدرش بر مأرب حکومت میراند و ذوالاذعار (عمرو بن ابرهه) حاکم غمدان، برای تسخیر قلمرواو شتافت و بلقیس از جلو او گریخت، سپس بدست لشکریان ذوالاذعار دستگیر شد آنگاه او را در مستی غافلگیر کرد و بقتل رساند و حکومت تمام سرزمین یمن را بدست گرفت و سبا را پایتخت خویش قرار داد. در این هنگام سلیمان پیغامبر بر مرکب باد به حجاز و یمن روی آورد و بوسیلۀ هدهد از وجود بلقیس آگاه شد و اهالی یمن که آفتاب پرست بودند به دعوت او برای خدای واحد ایمان آوردند و او وارد شهر سبا شد و بلقیس با شکوهی عظیم از وی استقبال کرد. آنگاه سلیمان او را بزنی گرفت و هفت سال و چند ماه در همسری او بود و پس از مرگ جسد او را در تدمر به خاک سپردند. در عهد ولید بن عبدالملک تابوت بلقیس کشف شد و او دستور داد آن را در جای خود قرار دهند و بر آن مقبره ای از سنگ بسازند. (الاعلام زرکلی ج 2ص 51). نام ملکۀ سبا در ادبیات فارسی و عربی هست اما در عهد عتیق و نیز در قرآن کریم نام بلقیس نیامده فقط عنوان ملکۀ سبا ذکر شده است. و آنچه در عهد عتیق آمده تنها حکایت از آمدن وی به نزد سلیمان نبی می کند. و بعضی از مفسران نوشته اند سلیمان بلقیس را به همسری خود درآورد. بعضی از منابع یهودی بختنصر را نتیجۀ این ازدواج دانند. منابع حبشی منلیک اول پادشاه حبشه را ثمرۀ ازدواج سلیمان و مکدا (نام حبشی بلقیس) و پادشاهان حبشه را از نسل سلیمان میدانند. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به مآخذ ذیل شود: تاریخ بلعمی چ بهار و پروین گنابادی ص 565. التیجان ص 137 تا 170. تاریخ الخمیس ج 1 ص 249. نهایه الارب ج 14 ص 134. اعلام النساء ج 1 صص 142 تا 148:
بچه ای دارم در ناف چو برجیسی
با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی.
منوچهری.
دامن خود سرو برکشید چو بلقیس
کآب گمان برد آبگینۀ میدان.
مختاری.
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلّی ̍ دیده ام.
خاقانی.
بلقیس بانوان وسلیمان شه اخستان
من هدهدی که عقل به من افتخار کرد.
خاقانی.
عمر سلیمان عهد باد ابدالدهر
حضرت بلقیس روزگار بماناد.
خاقانی.
خبر دادند موری چندپنهانی
که این بلقیس گشت و آن سلیمان.
نظامی.
تو گفتی که عفریت و بلقیس بود
قرین حورزادی به ابلیس بود.
سعدی.
- بلقیس وار، چون بلقیس. مانند بلقیس:
وین هدهد بدیع، درین اول ربیع
بلقیس وارتاجی بر سر نهاده وی.
منوچهری.
- تخت بلقیس،عرش بلقیس:
خسرو نشسته تاج شه هند پیش او
چونان که تخت گوهر بلقیس پیش جم.
فرخی.
هرکه دانست مر سلیمان را
تخت بلقیس را نخواند عظیم.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست.
نظامی.
- عرش بلقیس، تخت بلقیس، و آن مثل بوده است:
و کان فی سرعه المجی ٔ به
آصف فی حمل عرش بلقیس.
(تعلیقات دبیرسیاقی بر دیوان منوچهری از ثمار القلوب ثعالبی).
در حفاظ خط سلیمانی
عرش بلقیس باد نورانی.
نظامی.
و رجوع به عرش بلقیس در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(بِ / بِ بَ)
از شهرهای مصر سفلی واقع در حدود 48کیلومتری شمال شرقی قاهره، سکنۀ آن در حدود شانزده هزار تن است. بلبیس بمناسبت موقعیتش، در قرون وسطی اهمیت فراوان داشت و مطمح نظر مهاجمین به مصر، مثلاً درجنگهای صلیبی، بوده است. این شهر بسال 18 یا 19 هجری قمری بدست عمرو بن العاص فتح شد. (از دایره المعارف فارسی و معجم البلدان). و رجوع به نخبهالدهر ص 109 و 231 شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از پرندگان دریایی، (دزی ج 1 ص 129)، نوعی پرنده بمصر، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ وِ)
آلتی که حفاران برای تحقیق عمق آب و جنس زمین که در ته آن واقع است بکار برند. (از دزی ج 1 ص 131)
لغت نامه دهخدا
(بَوْ وا)
منسوب به بواب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
سبک گشنی کننده که زود باردار نماید. (منتهی الارب) (آنندراج). در مثل گویند: لقوه صادفت قبیساً. یا گویند: ام لقوه و اب قبیس و این مثل را در حق دو شخص همدم و همقدم و هم مشرب گویند. (منتهی الارب). لقوه، ناقۀ زود بارگیر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ بَ)
نام کوهی مشرف بمکه از جانب غربی، مقابل کوه قعیقعان و مکه بمیان این دو کوه باشد و نام آنرا در جاهلیت امین گفتندی چه گمان می کردندبگاه طوفان عام ّ حجرالاسود را بدانجا امانت نهاده اندو ابوالفرج بن جوزی در المدهش در بحث ذکر اوائل گوید: اوّل جبل وضع فی الارض ابوقبیس. و امروز بدانجا مسجدی و آثار و خرابه های ابنیه دیده می شود:
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فروزن.
فرخی.
جبرئیل گفت بار خدایا این را (یوسف بن یعقوب را) به بهشت برم ؟گفت نه بر سر کوه ابوقبیس نه تا باد سحرگاه وزد. (قصص الانبیاء).
عصی السلطان فابتدرت الیه
رجال یقلعون اباقبیس.
ابوالفتح بستی.
گویند بر این کوه از آسمان دو چوب آتش زنه فرود آمد و از اصطکاک آندو آتش پدید آمد و آدم بوالبشر آن آتش نگاه داشت و آتشهای زمین از آن باشد. و باز گویند مدفن آدم بدان کوه است. و حجرالاسود را که آدم از بهشت بیاورده بود ملائکه گاه طوفان در آن کوه بودیعت نهادند و ابراهیم آنرا از ابوقبیس برگرفته در کعبه استوار کرد. و عبدالمطلب بدان سال که قحط در قریش پدید آمد با طائفه ای از اشراف قوم بدان کوه بر شد و دعا کرد و به برکت دعای او باران فراوان باریدن گرفت. و هم به سال 64 هجری قمری از هجرت به امر حصین بن نمیر بر جبل ابوقبیس منجنیقها نصب کردند و بسوی کعبه و مسجدالحرام که مسکن عبداﷲ بن زبیر بود قاروره های نفط و سنگ فروباریدند و جمعی کثیر و از جمله مسعود بن محرقه بن نوفل زهری صحابی را بکشتند.
- امثال:
مثل کوه ابوقبیس، در زبان فارسی مثل شده است برای چیزسنگین یا سخت بزرگ.
رجوع به معجم الادباء یاقوت و حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 10، 20، 105، 117، 222، 242 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ عَ ؟)
وائل بن افلح. عم رضاعی عائشه رضی الله عنها. صحابی است. در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مصحف بوئیس. شمشاد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
اعجوبه ها. (منتهی الارب). اعاجیب. (ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
بوشاسپ، (آنندراج) :
جهاندیدۀ پیر اخترشناس
بدوبازگفتم من این بوشباس،
زراتشت بهرام (از آنندراج)،
رجوع به بوشاسب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
صیفی بن اسلت انصاری. در نام او اختلافات است. بعضی او را از صحابه شمرده اند و جمعی گویند که او اسلام نیاورد. واژه صحابی به افرادی گفته می شود که در زمان حیات حضرت محمد (ص)، ایشان را ملاقات کرده و مسلمان شده اند. این افراد در ثبت سنت نبوی و گسترش اسلام نقش کلیدی داشته اند. وجود صحابه در جنگ ها، هجرت ها و فعالیت های اجتماعی صدر اسلام، بخش مهمی از تاریخ اسلامی را شکل داده است.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
سگ. کلب.
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ)
ابو قبیس، کوهی است که از مشرق مشرف است به مکه وروی آن به کوه قعیقعان است و مکه در میان آن دو کوه قرار گرفته است. منجنیق حصین بن نمیر بر روی آن نصب شد و کعبه بدان هدف قرار گرفت و پرده هایش در آتش آن سوخت (68 هجری قمری) و این زمانی است که عبدالله بن زبیر در مکه بست نشسته بود. (ذیل المنجد). کوهی است به مکه که به نام مردی از مذحج نامیده شده است زیرا وی نخستین کس بود که در آن بنا ساخت. این کوه امین نامیده میشد زیرا رکن در آن سپرده شده بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ کابوس. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به کابوس شود
لغت نامه دهخدا
به یونانی نوعی از سرو است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوابی
تصویر بوابی
دربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیس
تصویر قبیس
سگ گشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلقیس
تصویر بلقیس
پارسی تازی گشته بلگیس پر گیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوابیس
تصویر کوابیس
جمع کابوس، خفتک ها بختک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو بین
تصویر بو بین
قرقره، ماسوره
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پیچک استوانه کوچک و قرقره و ماسوره فلزی یا چوبین یا پلاستیکی که بدور آن نخ و کاغذ و ابریشم و پشم و غیره بپیچند قرقره ای که بدور آن سیم فلزی روپوش داری بچیچند و جریان الکتریسیته از آن عبور کند و یا بوسیله آن بتوان تغییری در جریان برق ایجاد کرد پیچک
فرهنگ لغت هوشیار
قرقره ای که به دور آن سیم روپوش دار پیچیده شده است و برای تغییر مقدار جریان برق در موتورها و دستگاه های برقی به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
قرقره، کوئل، سیم پیچی، پیچک، ماسوره
فرهنگ واژه مترادف متضاد