ساخته شده از پوست، جامۀ پوستی، لباس زمستانی گشاد و بلند که از پوست حیوانات پشم دار به خصوص گوسفند می دوزند، کول پوستین باژگونه کردن: کنایه از قصد و آهنگ کاری کردن، سخت تصمیم گرفتن، باطن را ظاهر ساختن، تغییر روش دادن، برای مثال پوستین را باژگونه گر کند / کوه را از بیخ و از بن برکند (مولوی۱ - ۱۷۱) پوستین به گازر دادن: کنایه از رنگ عوض کردن، دورویی و تزویر کردن، عیب جویی کردن، بدگویی کردن، کاری را به غیر اهل آن سپردن پوستین کسی را دریدن: دریدن پوست یا پوستین کسی، کنایه از راز کسی را فاش کردن به پوستین کسی افتادن: به در پوستین کسی افتادن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن به پوستین کسی رفتن: به در پوستین کسی رفتن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن
ساخته شده از پوست، جامۀ پوستی، لباس زمستانی گشاد و بلند که از پوست حیوانات پشم دار به خصوص گوسفند می دوزند، کول پوستین باژگونه کردن: کنایه از قصد و آهنگ کاری کردن، سخت تصمیم گرفتن، باطن را ظاهر ساختن، تغییر روش دادن، برای مِثال پوستین را باژگونه گر کند / کوه را از بیخ و از بن برکند (مولوی۱ - ۱۷۱) پوستین به گازُر دادن: کنایه از رنگ عوض کردن، دورویی و تزویر کردن، عیب جویی کردن، بدگویی کردن، کاری را به غیر اهل آن سپردن پوستین کسی را دریدن: دریدن پوست یا پوستین کسی، کنایه از راز کسی را فاش کردن به پوستین کسی افتادن: به در پوستین کسی افتادن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن به پوستین کسی رفتن: به در پوستین کسی رفتن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن
از ولایت عراق عجم و از منطقۀ ساوه، چهل ودو پاره دیه است و راودان و ازناوه و شمیرم و مرق ودفس و خیجین معظم قرای آن، و حقوق دیوانی این نواحی چهار تومان و نیم مقرر است، (از نزههالقلوب ص 63)، اندیشیدن، (آنندراج)، ملاحظه کردن، (ناظم الاطباء)
از ولایت عراق عجم و از منطقۀ ساوه، چهل ودو پاره دیه است و راودان و ازناوه و شمیرم و مرق ودفس و خیجین معظم قرای آن، و حقوق دیوانی این نواحی چهار تومان و نیم مقرر است، (از نزههالقلوب ص 63)، اندیشیدن، (آنندراج)، ملاحظه کردن، (ناظم الاطباء)
ژوستن دوم، برادرزادۀ یوستینیانوس ملقب به ’جوان’ بود و در تاریخ 565 میلادی جانشین وی گردید، در آغاز حکومت کشور را به خوبی اداره می کرد و از ایرانیان جلوگیری کرد، اما بعدهابه عیش و عشرت پرداخت و امور مملکت داری به دست همسرش صوفیا افتاد، از آن پس هرج ومرج کشور را فراگرفت و او در اواخر عمر به اختلال حواس دچار گردید و در تاریخ 578 میلادی درگذشت، یوستین چهار سال پیش از درگذشت، ادارۀ امور کشور را به دست دامادش نیبر کونستانتین داد، (از قاموس الاعلام ترکی)، و رجوع به ژوستی نین شود یکی از امپراتوران روم و ملقب به ’پیر’ بود، در اوایل حال چوپانی می کرد، سپس به سربازی رسید، به هنگام درگذشت آناستاس در حالتی که سمت والیگری داشت با یک دسیسه وی را به تخت نشاندند، پس از آن 9 سال به فرمانفرمایی اشتغال داشت و از روی اعتدال رفتار می کرد و به رفاه و آسایش مردم کشور توجه داشت، وی در تاریخ 527 میلادی درگذشت، (از قاموس الاعلام ترکی)، ژوستن
ژوستن دوم، برادرزادۀ یوستینیانوس ملقب به ’جوان’ بود و در تاریخ 565 میلادی جانشین وی گردید، در آغاز حکومت کشور را به خوبی اداره می کرد و از ایرانیان جلوگیری کرد، اما بعدهابه عیش و عشرت پرداخت و امور مملکت داری به دست همسرش صوفیا افتاد، از آن پس هرج ومرج کشور را فراگرفت و او در اواخر عمر به اختلال حواس دچار گردید و در تاریخ 578 میلادی درگذشت، یوستین چهار سال پیش از درگذشت، ادارۀ امور کشور را به دست دامادش نیبر کونستانتین داد، (از قاموس الاعلام ترکی)، و رجوع به ژوستی نین شود یکی از امپراتوران روم و ملقب به ’پیر’ بود، در اوایل حال چوپانی می کرد، سپس به سربازی رسید، به هنگام درگذشت آناستاس در حالتی که سمت والیگری داشت با یک دسیسه وی را به تخت نشاندند، پس از آن 9 سال به فرمانفرمایی اشتغال داشت و از روی اعتدال رفتار می کرد و به رفاه و آسایش مردم کشور توجه داشت، وی در تاریخ 527 میلادی درگذشت، (از قاموس الاعلام ترکی)، ژوستن
شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدۀ آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیۀ مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرهالمعارف فارسی)
شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدۀ آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیۀ مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرهالمعارف فارسی)
پهلوی ’بوستان’. مخفف بستان، مرکب از بو (= بوی - رایحه) و ستان (اداه مکان). جایی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد. باغ باصفا. (حاشیۀ برهان چ معین). مرکب از کلمه بو و کلمه ستان که بمعنی جای پیدا شدن است. (غیاث). جنت. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). حدیقه. جایی که درختان گل و درختان که میوه هاشان خوشبو باشد، چون سیب و امرود و ترنج و نارنج و امثال آن. (از شرفنامۀ منیری). جایی که بوی بسیار از آن خیزد از عالم گلستان. (آنندراج). جایی که گلهای خوشبودر آن بسیار باشد. (فرهنگ فارسی معین) : گه بر آن کندز بلند نشین گه در این بوستان چشم گشای. رودکی. خزّ بجای ملحم وخرگاه بدل باغ و بوستان آمد. رودکی. چنان بد که یک روز با دوستان همی باده خوردند با دوستان. فردوسی. چنین گفت کاین نو برآورده جای همه گلشن و بوستان و سرای. فردوسی. همی بوستان سازی از دشت او چمنهاش پر لاله و چاوله. عنصری. یکی بوستانی پراکنده نعمت بدین سخت بسته بر آن نیک بازی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). فریفته مشو ای نوجوان بر آنکه بر او چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای. ناصرخسرو. اول کسی که باغ ساخت او [منوچهر بود و ریاحین گوناگون که بر کوهسارها ودشتها رسته بود، جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آنرا بوستان نام کرد، یعنی معدن بویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 37). چون خزاین مربوستان را زعفران داد ای شگفت پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان. مسعودسعد. منوچهر، بسیاری شکوفه ها و گل و ریاحین ازکوه و صحرا بشهرها آورد و بکشت و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن. چون شکفت و بوی خوش یافت، آنرا بوستان نام نهاد. (مجمل التواریخ). عهد یاران باستانی را تازه چون بوستان نمی یابم. خاقانی. پندار سر خر و بن خار در عرصۀ بوستان ببینم. خاقانی. هر آن کسی که تمنای بوستان دارد ضرورت است تحمل ز بوستان بانش. سعدی. گل آورد سعدی سوی بوستان بشوخی و فلفل به هندوستان. سعدی. از این بوستان که بودی تحفه ای کرامت کن. (گلستان سعدی). رجوع به بستان شود.
پهلوی ’بوستان’. مخفف بستان، مرکب از بو (= بوی - رایحه) و ستان (اداه مکان). جایی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد. باغ باصفا. (حاشیۀ برهان چ معین). مرکب از کلمه بو و کلمه ستان که بمعنی جای پیدا شدن است. (غیاث). جنت. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). حدیقه. جایی که درختان گل و درختان که میوه هاشان خوشبو باشد، چون سیب و امرود و ترنج و نارنج و امثال آن. (از شرفنامۀ منیری). جایی که بوی بسیار از آن خیزد از عالم گلستان. (آنندراج). جایی که گلهای خوشبودر آن بسیار باشد. (فرهنگ فارسی معین) : گه بر آن کندز بلند نشین گه در این بوستان چشم گشای. رودکی. خزّ بجای ملحم وخرگاه بدل باغ و بوستان آمد. رودکی. چنان بُد که یک روز با دوستان همی باده خوردند با دوستان. فردوسی. چنین گفت کاین نو برآورده جای همه گلشن و بوستان و سرای. فردوسی. همی بوستان سازی از دشت او چمنهاش پر لاله و چاوله. عنصری. یکی بوستانی پراکنده نعمت بدین سخت بسته بر آن نیک بازی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). فریفته مشو ای نوجوان بر آنکه بر او چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای. ناصرخسرو. اول کسی که باغ ساخت او [منوچهر بود و ریاحین گوناگون که بر کوهسارها ودشتها رسته بود، جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آنرا بوستان نام کرد، یعنی معدن بویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 37). چون خزاین مربوستان را زعفران داد ای شگفت پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان. مسعودسعد. منوچهر، بسیاری شکوفه ها و گل و ریاحین ازکوه و صحرا بشهرها آورد و بکشت و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن. چون شکفت و بوی خوش یافت، آنرا بوستان نام نهاد. (مجمل التواریخ). عهد یاران باستانی را تازه چون بوستان نمی یابم. خاقانی. پندار سر خر و بن خار در عرصۀ بوستان ببینم. خاقانی. هر آن کسی که تمنای بوستان دارد ضرورت است تحمل ز بوستان بانش. سعدی. گل آورد سعدی سوی بوستان بشوخی و فلفل به هندوستان. سعدی. از این بوستان که بودی تحفه ای کرامت کن. (گلستان سعدی). رجوع به بستان شود.
نام قدیسه ای از مردم پارو، وی در زمان دیوکلسین بسال 304 میلادی به شهادت رسید، ذکران او بیست وششم سپتامبر است نام قدیسه ای متولد در انطاکیه، وی در حدود سال 304 میلادی در نیکومدی به شهادت رسید، ذکران او هفتم اکتبر است
نام قدیسه ای از مردم پارو، وی در زمان دیوکلسین بسال 304 میلادی به شهادت رسید، ذکران او بیست وششم سپتامبر است نام قدیسه ای متولد در انطاکیه، وی در حدود سال 304 میلادی در نیکومدی به شهادت رسید، ذکران او هفتم اُکتبر است
منسوب به پوست، جامۀ پوستی: همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش، فردوسی، ، پوست: و گربه را از خون مار پوستین آهار داد، (سندبادنامه چ استانبول ص 152)، ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش پوستین شیر را بر خود مپوش، مولوی، ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندم برای پوستین، مولوی، برهنه من و گربه را پوستین، سعدی، ، جامه ای از پوست کرده، پوستی، جامۀ فراخ چون عبائی از پوست آش کردۀ گوسفند بی آنکه پشم آن سترده باشند و جانبی که پشم بر آن است چون آستر و بطانه و جانب بی پشم چون ظهاره و ابرۀ این جامه باشد، توسعاً همین جامه از پوستهای دیگر چون خز و سنجاب و قاقم و مرغزی و سمور و فنک و روباه و خرگوش و حواصل و وشق و قندز و روباه رنگین و بره و جز آن که پشم آن بر جای باشد نه آنکه چون چرم موی آن بسترند، پوستین خز، خرقۀ خز، پوستین سنجاب، خرقۀ سنجاب، فرو، (دهار)، فروه، شعراء، مزن، خیعل، قشام، قشع، (منتهی الارب) : از شعر جبه باید و از گبر پوستین باد خزان برآمدای بوالبصر درفش، منجیک، تو نام جو و ارزن و پوستین فراوان بجستی ز هر کس بچین، فردوسی، کسی کرد نتوان ز زهر انگبین نسازد ز ریکاسه کس پوستین، عنصری، همی تا سمور است و سنجاب چین نپوشد ز ریکاسه کس پوستین، اسدی، بمیدان دین من همی اسب تازم تو خوش خفته چون گربه در پوستینی، ناصرخسرو، ای کرده خویشتن بجفا و ستم سمر تا پوستین بودت یکی بادبان سمور، ناصرخسرو، با کوشش او شیر آسمان شیریست مزور ز پوستین، انوری، سرد نفس بود سگ گرمکین روبه از آن دوخت مگر پوستین، نظامی، خلوت از اغیار باید نی زیار پوستین بهر دی آمد نی بهار، مولوی، پوستین آن حالت درد تو است که گرفته ست آن ایاز آن را بدست، مولوی، بنگریدند از یسار و از یمین چارق بدریده بود و پوستین، مولوی، و آنچه بمشاهره و غیر آن ایشان را فرمودی از جامه ها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آن را بهیچوجه انقطاع نیفتادی، (جهانگشای جوینی)، چون بسختی در بمانی تن بعجز اندر مده دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، ای خداوندی که اندر دفع فاقه جود تو آن اثر دارد که اندر باد صرصر پوستین بنده ای کز مهر تو بوده ست دائم پشت گرم چون روا داری که سرما افتدش در پوستین گر نباشد پوستینش می نگردد پشت گرم تا نباشد ازبرۀ خورشید خاور پوستین، ابن یمین، شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور صبح را در بر فکنده پوستینی از فنک، نظام قاری (دیوان البسه)، پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند تسمه ازگرز گره بر بن ریشش ناچار، نظام قاری (دیوان البسه)، اطلس است امرد و ابیاری سبزست بخط پوستین صاحب ریش است و در آنهم اطوار، نظام قاری (دیوان البسه)، جزر، پوستین زنانه، ینم، پوستین کهنه یا پوستین سرکوتاه تا سینه، کبل، پوستین کوتاه، افتراء، پوستین پوشیدن، پوستین در پوشیدن، قشع، پوستین کهنه، کبل، پوستین بسیار پشم، (منتهی الارب)، - امثال: از برهنه پوستین چون برکنی، مولوی، از گرگ پوستین دوزی نیاید، ای ایاز آن پوستین را یاد آر، مولوی، پوستین بهر دی آمد نی بهار، مولوی، پوستین پاره ای ز دوشم (... مثل است این که سر فدای شکم)، بهائی، تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان سعدی)، چه ماند از کار پوستین ؟ یک برگه و دو آستین، دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، نایداز گرگ پوستین دوزی، نسازد ز ریکاسه کس پوستین، عنصری، نکند گرگ پوستین دوزی، - از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن: نی برای آنکه تا سودی کنم وز برهنه پوستینی برکنم، مولوی، - بپوستین یا در پوستین کسی افتادن یا رفتن، بد او گفتن، غیبت او کردن، او را هجا گفتن، در غیاب او بدی وی گفتن، مرطله، اطالۀ لسان: تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان)، مردکی خشک مغز را دیدم رفته در پوستین صاحب جاه، سعدی، اگر پارسایان خلوت نشین بعیبش فتادند در پوستین، سعدی، - در پوستین خود بودن (و افکندن)، قیاس بنفس کردن (؟) از خود حکایت کردن (؟) : رئیس امین را چو بینی بگوی که گرد فضولی بسی می تنی مکن، پوستین باشگونه مکن که در پوستین خودم افکنی، انوری، ترا هر که گوید فلان کس بد است چنان دان که در پوستین خود است، سعدی (از بعض لغت نامه ها)، - مثل پوستین تابستان، چیزی نه بجایگاه خود، بی ارز، بیهوده: روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست، سعدی، ، در لغت نامه ها بپوستین مطلق معنی عیب داده و این بیت انوری را شاهد آورده اند: از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود گر چه در دریا تواند کرد خربط گازری، انوری، در بیت زیرین از فرخی معنی پیل پوستین معلوم نشد: تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین، فرخی
منسوب به پوست، جامۀ پوستی: همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش، فردوسی، ، پوست: و گربه را از خون مار پوستین آهار داد، (سندبادنامه چ استانبول ص 152)، ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش پوستین شیر را بر خود مپوش، مولوی، ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندم برای پوستین، مولوی، برهنه من و گربه را پوستین، سعدی، ، جامه ای از پوست کرده، پوستی، جامۀ فراخ چون عبائی از پوست آش کردۀ گوسفند بی آنکه پشم آن سترده باشند و جانبی که پشم بر آن است چون آستر و بطانه و جانب بی پشم چون ظهاره و ابرۀ این جامه باشد، توسعاً همین جامه از پوستهای دیگر چون خز و سنجاب و قاقم و مرغزی و سمور و فنک و روباه و خرگوش و حواصل و وشق و قندز و روباه رنگین و بره و جز آن که پشم آن بر جای باشد نه آنکه چون چرم موی آن بسترند، پوستین خز، خرقۀ خز، پوستین سنجاب، خرقۀ سنجاب، فرو، (دهار)، فروه، شعراء، مزن، خیعل، قشام، قشع، (منتهی الارب) : از شعر جبه باید و از گبر پوستین باد خزان برآمدای بوالبصر درفش، منجیک، تو نام جو و ارزن و پوستین فراوان بجستی ز هر کس بچین، فردوسی، کسی کرد نتوان ز زهر انگبین نسازد ز ریکاسه کس پوستین، عنصری، همی تا سمور است و سنجاب چین نپوشد ز ریکاسه کس پوستین، اسدی، بمیدان دین من همی اسب تازم تو خوش خفته چون گربه در پوستینی، ناصرخسرو، ای کرده خویشتن بجفا و ستم سمر تا پوستین بودت یکی بادبان سمور، ناصرخسرو، با کوشش او شیر آسمان شیریست مزور ز پوستین، انوری، سرد نفس بود سگ گرمکین روبه از آن دوخت مگر پوستین، نظامی، خلوت از اغیار باید نی زیار پوستین بهر دی آمد نی بهار، مولوی، پوستین آن حالت درد تو است که گرفته ست آن ایاز آن را بدست، مولوی، بنگریدند از یسار و از یمین چارق بدریده بود و پوستین، مولوی، و آنچه بمشاهره و غیر آن ایشان را فرمودی از جامه ها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آن را بهیچوجه انقطاع نیفتادی، (جهانگشای جوینی)، چون بسختی در بمانی تن بعجز اندر مده دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، ای خداوندی که اندر دفع فاقه جود تو آن اثر دارد که اندر باد صرصر پوستین بنده ای کز مهر تو بوده ست دائم پشت گرم چون روا داری که سرما افتدش در پوستین گر نباشد پوستینش می نگردد پشت گرم تا نباشد ازبرۀ خورشید خاور پوستین، ابن یمین، شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور صبح را در بر فکنده پوستینی از فنک، نظام قاری (دیوان البسه)، پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند تسمه ازگرز گره بر بن ریشش ناچار، نظام قاری (دیوان البسه)، اطلس است امرد و ابیاری سبزست بخط پوستین صاحب ریش است و در آنهم اطوار، نظام قاری (دیوان البسه)، جزر، پوستین زنانه، ینم، پوستین کهنه یا پوستین سرکوتاه تا سینه، کبل، پوستین کوتاه، افتراء، پوستین پوشیدن، پوستین در پوشیدن، قشع، پوستین کهنه، کبل، پوستین بسیار پشم، (منتهی الارب)، - امثال: از برهنه پوستین چون برکنی، مولوی، از گرگ پوستین دوزی نیاید، ای ایاز آن پوستین را یاد آر، مولوی، پوستین بهر دی آمد نی بهار، مولوی، پوستین پاره ای ز دوشم (... مثل است این که سر فدای شکم)، بهائی، تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان سعدی)، چه ماند از کار پوستین ؟ یک برگه و دو آستین، دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، نایداز گرگ پوستین دوزی، نسازد ز ریکاسه کس پوستین، عنصری، نکند گرگ پوستین دوزی، - از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن: نی برای آنکه تا سودی کنم وز برهنه پوستینی برکنم، مولوی، - بپوستین یا در پوستین کسی افتادن یا رفتن، بد او گفتن، غیبت او کردن، او را هجا گفتن، در غیاب او بدی وی گفتن، مرطله، اطالۀ لسان: تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان)، مردکی خشک مغز را دیدم رفته در پوستین صاحب جاه، سعدی، اگر پارسایان خلوت نشین بعیبش فتادند در پوستین، سعدی، - در پوستین خود بودن (و افکندن)، قیاس بنفس کردن (؟) از خود حکایت کردن (؟) : رئیس امین را چو بینی بگوی که گرد فضولی بسی می تنی مکن، پوستین باشگونه مکن که در پوستین خودم افکنی، انوری، ترا هر که گوید فلان کس بد است چنان دان که در پوستین خود است، سعدی (از بعض لغت نامه ها)، - مثل پوستین تابستان، چیزی نه بجایگاه خود، بی ارز، بیهوده: روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست، سعدی، ، در لغت نامه ها بپوستین مطلق معنی عیب داده و این بیت انوری را شاهد آورده اند: از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود گر چه در دریا تواند کرد خربط گازری، انوری، در بیت زیرین از فرخی معنی پیل پوستین معلوم نشد: تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین، فرخی
جامه ای که از پوست حیوانات کنند. همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک وز ارزن بدی خوردنش. (فردوسی)، جامه فراخ چون عبایی که از پوست آش کرده گوسفند و بز و جز آنها کنند بی آنکه پشم آنرا سترده باشند، پوست، غیبت ندمت. یا مثل پوستین تابستان. چیزی که بجای خود نباشد، بی ارزش بیهوده. یا از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن، یا به پوستین کسی افتادن (رفتن)، بد او گفتن، یا پوستین باژ گونه کردن، سختن تصمیم گرفتن عظیم مصمم شدن پوستنی با شکوفه کردن، باطن را ظاهر کردن، یا پوستین باشگونه کردن، سخت مصمم شدن پوستین باژ گونه کردن، تغییر روش و رفتار و معامله دادن، یا پوستین بر سر کسی زدن، او را اذیت و شکنجه و عذاب دادن، یا پوستین بگازر دادن، بد گویی کردن عیبجویی کردن، کار بغیر اهل وا گذاشتن، یا پوستین بلای اندر مالیدن، مانند متظلمان جامه گل آلود کرده شکایت بردن، یا در پوستین خود بودن (افکندن)، قیاس بنفس کردن از خود حکایت کردن
جامه ای که از پوست حیوانات کنند. همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک وز ارزن بدی خوردنش. (فردوسی)، جامه فراخ چون عبایی که از پوست آش کرده گوسفند و بز و جز آنها کنند بی آنکه پشم آنرا سترده باشند، پوست، غیبت ندمت. یا مثل پوستین تابستان. چیزی که بجای خود نباشد، بی ارزش بیهوده. یا از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن، یا به پوستین کسی افتادن (رفتن)، بد او گفتن، یا پوستین باژ گونه کردن، سختن تصمیم گرفتن عظیم مصمم شدن پوستنی با شکوفه کردن، باطن را ظاهر کردن، یا پوستین باشگونه کردن، سخت مصمم شدن پوستین باژ گونه کردن، تغییر روش و رفتار و معامله دادن، یا پوستین بر سر کسی زدن، او را اذیت و شکنجه و عذاب دادن، یا پوستین بگازر دادن، بد گویی کردن عیبجویی کردن، کار بغیر اهل وا گذاشتن، یا پوستین بلای اندر مالیدن، مانند متظلمان جامه گل آلود کرده شکایت بردن، یا در پوستین خود بودن (افکندن)، قیاس بنفس کردن از خود حکایت کردن
ساخته شده از پوست، نوعی لباس زمستانی که از پوست حیوانات پشم دار درست می کنند در پوستین کسی افتادن: کنایه از عیبجویی کردن، بدگویی کردن پوستین دریدن: کنایه از افشا کردن راز، عیب جویی کردن
ساخته شده از پوست، نوعی لباس زمستانی که از پوست حیوانات پشم دار درست می کنند در پوستین کسی افتادن: کنایه از عیبجویی کردن، بدگویی کردن پوستین دریدن: کنایه از افشا کردن راز، عیب جویی کردن
اگر کسی در خواب بیند که پوستین پوشیده بود و وقت زمستان بود، دلیل است که چیزی به وی رسد جهت وجه معیشت او. اگر در وقت تابستان بود، همین دلیل کند، لیکن سرانجام غمناک شود. محمد بن سیرین اگر دید پوستین سمور پوشیده داشت، دلیل که زنی توانگر خواهد. اگر پوستین روباه از نو پوشیده داشت، دلیل زنی که خواهد توانگر و پارسا، لیکن فریبنده و حیله گر است. اگر بیند پوستین خرگوش پوشیده است، دلیل که زنی بدکار خواهد. اگر دید پوستین سنجاب پوشیده داشت، دلیل که زنی ناسازگار خواهد. اگر دید پوستین گربه پوشیده بود. دلیل که زنی خوبروی به زنی خواهد و دزد و بی امانت است. اگر دید پوستین موش پوشیده داشت، دلیل که زنی پلید به زنی خواهد. اگر دید که پوستین وی دریده یا سوخته یا ضایع شده، دلیل بر غم و اندوه است.
اگر کسی در خواب بیند که پوستین پوشیده بود و وقت زمستان بود، دلیل است که چیزی به وی رسد جهت وجه معیشت او. اگر در وقت تابستان بود، همین دلیل کند، لیکن سرانجام غمناک شود. محمد بن سیرین اگر دید پوستین سمور پوشیده داشت، دلیل که زنی توانگر خواهد. اگر پوستین روباه از نو پوشیده داشت، دلیل زنی که خواهد توانگر و پارسا، لیکن فریبنده و حیله گر است. اگر بیند پوستین خرگوش پوشیده است، دلیل که زنی بدکار خواهد. اگر دید پوستین سنجاب پوشیده داشت، دلیل که زنی ناسازگار خواهد. اگر دید پوستین گربه پوشیده بود. دلیل که زنی خوبروی به زنی خواهد و دزد و بی امانت است. اگر دید پوستین موش پوشیده داشت، دلیل که زنی پلید به زنی خواهد. اگر دید که پوستین وی دریده یا سوخته یا ضایع شده، دلیل بر غم و اندوه است.