قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، سیچغنه، بازک، باشق، قوش، باشه، واشه
قِرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، سیچُغَنِه، بازَک، باشَق، قوش، باشِه، واشِه
قسمی از باز شکاری. (ناظم الاطباء). و به فرهنگ شعوری ج 1 ص 198 رجوع شود، دیگرگونی: یکی از بازگونگیش (جهان) همانک گل در و پنجه است و نیم صداست چپ نهادند عقد نهصد را راست گیریش نه صد و نه نود است. بدرالدین چاچی (از آنندراج)
قسمی از باز شکاری. (ناظم الاطباء). و به فرهنگ شعوری ج 1 ص 198 رجوع شود، دیگرگونی: یکی از بازگونگیش (جهان) همانک گل در و پنجه است و نیم صداست چپ نهادند عقد نهصد را راست گیریش نه صد و نه نود است. بدرالدین چاچی (از آنندراج)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش حومه مشهد است. این دهستان از 57 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و مجموع سکنۀآن 6368 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش حومه مشهد است. این دهستان از 57 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و مجموع سکنۀآن 6368 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
از: روز + کاف تصغیر + یای وحدت. یک روزی. یک زمان اندکی. (ناظم الاطباء) : چون بریدند روزکی دو سه راه توشه ای را که داشتندنگاه. نظامی. اما نه هنوز روزکی چند میباید شد بوعده خرسند. نظامی. که صابر شو درین غم روزکی چند نماند هیچکس جاوید در بند. نظامی. روزکی چند چون برآسایم در انصاف و عدل بگشایم. نظامی. روزکی چند باش تا بخورد خاک مغز سر خیال اندیش. سعدی
از: روز + کاف تصغیر + یای وحدت. یک روزی. یک زمان اندکی. (ناظم الاطباء) : چون بریدند روزکی دو سه راه توشه ای را که داشتندنگاه. نظامی. اما نه هنوز روزکی چند میباید شد بوعده خرسند. نظامی. که صابر شو درین غم روزکی چند نماند هیچکس جاوید در بند. نظامی. روزکی چند چون برآسایم در انصاف و عدل بگشایم. نظامی. روزکی چند باش تا بخورد خاک مغز سر خیال اندیش. سعدی
نام یکی از دهستانهای بخش شادگان شهرستان خرم شهر است که در بین دهستان ام الصخر و آبشاه واقع است، و از هشت قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده است، و در حدود 10500 تن سکنه دارد و قراء آن جهانگیری، قطرانی سوده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، نوعی از شمشیر یمانی است: چهارم آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و درازی او سه بدست و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی بسیاهی زند، آنرا بوستانی خوانند، (نوروزنامۀ چ اوستا ص 86) دهی از دهستان ده ملابخش هندیجان است که در شهرستان خرمشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) قصبۀ مرکز دهستان بوزی بخش شادگان شهرستان خرمشهر است که 3434 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای بخش شادگان شهرستان خرم شهر است که در بین دهستان ام الصخر و آبشاه واقع است، و از هشت قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده است، و در حدود 10500 تن سکنه دارد و قراء آن جهانگیری، قطرانی سوده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، نوعی از شمشیر یمانی است: چهارم آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و درازی او سه بدست و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی بسیاهی زند، آنرا بوستانی خوانند، (نوروزنامۀ چ اوستا ص 86) دهی از دهستان ده ملابخش هندیجان است که در شهرستان خرمشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) قصبۀ مرکز دهستان بوزی بخش شادگان شهرستان خرمشهر است که 3434 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
کشتی و قایق، (ناظم الاطباء)، بوصی ّ معرب بوزی است و آن نوعی زورق باشد، (منتهی الارب) : هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن ایمن است از موج دریا هر که در بوزی نشست، خواجه عمید لومکی، سیراف در قدیم شهری بزرگ بوده است، و مشرع بوزیها و کشتی ها، (فارسنامۀابن البلخی ص 136)
کشتی و قایق، (ناظم الاطباء)، بوصی ّ معرب بوزی است و آن نوعی زورق باشد، (منتهی الارب) : هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن ایمن است از موج دریا هر که در بوزی نشست، خواجه عمید لومکی، سیراف در قدیم شهری بزرگ بوده است، و مشرع بوزیها و کشتی ها، (فارسنامۀابن البلخی ص 136)
بوز است. و آن سبزیی باشد که بسبب رطوبت بر روی نان و گلیم و پلاس و امثال آن بندد. (برهان). بوز. (آنندراج). سبزیی یا سپیدیی پنبه مانند، که از هوای سرد بر نان کهنه یا آچار نشیند. (غیاث). سبزیی که بر نان و جزآن بواسطۀ رطوبت و نم نشیند. (رشیدی) : تا تواند گفت نان را می خورم با نان خورش میگذارد تا بر آن از کهنگی بوزک فتد. (از رشیدی). _ (رجوع به بوز شود.
بوز است. و آن سبزیی باشد که بسبب رطوبت بر روی نان و گلیم و پلاس و امثال آن بندد. (برهان). بوز. (آنندراج). سبزیی یا سپیدیی پنبه مانند، که از هوای سرد بر نان کهنه یا آچار نشیند. (غیاث). سبزیی که بر نان و جزآن بواسطۀ رطوبت و نم نشیند. (رشیدی) : تا تواند گفت نان را می خورم با نان خورش میگذارد تا بر آن از کهنگی بوزک فتد. (از رشیدی). _ (رجوع به بوز شود.