جدول جو
جدول جو

معنی بوراق - جستجوی لغت در جدول جو

بوراق
بوره، (ناظم الاطباء)، بوراک، بوره، براکس، (از اشتینگاس)، رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوراب
تصویر بوراب
(پسرانه)
نام آهنگری در پایتخت قیصر روم و سازنده نعل اسبان قیصر، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بورات
تصویر بورات
هر یک از نمک های اسید بوریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوراق
تصویر اوراق
ورق، خراب و فرسوده، پاره شده، آنچه قطعه هایش از هم جدا شده باشد مثلاً ماشین اوراق، پریشان احوال، ناراحت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
یاقوت زرد، زبرجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوارق
تصویر بوارق
بارقه، روشنایی، پرتو مثلاً بارقه ای از ایمان در او وجود دارد، برق زننده، درخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوران
تصویر بوران
سرمای سخت و باد شدید که با برف یا باران همراه است
فرهنگ فارسی عمید
باران یا برفی که با باد باشد، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام دختر حسن بن سهل که زوجه مأمون عباسی بوده وبورانیه که طعامی است معروف، منسوب بدو است، اما شیخ الرئیس در شفا گفته: بورانی منسوب است به بوران دخت بنت خسروپرویز که مقدم بوده، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، نام زن مأمون خلیفه، (از اشتینگاس)، نام زن مأمون عباسی، دختر حسن بن سهل، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، رجوع به تعلیقات چهارمقاله چ معین ص 53 شود
لغت نامه دهخدا
خمیر کوچک، چونه، (دزی ج 1 ص 126)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است در قاهره بر کنار نیل که مطبعۀ رسمی بولاق در آن قرار دارد، و آن مطبعه را ناپلئون در حملۀ سال 1798 میلادی بمصراز واتیکان بدان جا آورد، (از المنجد)، شهری است بمصر در ساحل غربی نیل، نزدیک قاهره، (دمشقی)، بخشی درخارج شهر قاهره که موزۀ مشهوری دارد، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
جمع واژۀ بارقه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). جمع بارقه که بمعنی چیز روشن و بمعنی درخشندگی و روشنی باشد. مشتق از بروق که بمعنی درخشیدن است. (غیاث) (آنندراج) : وشایم بوارق لطایف او از اظلال نیل آمال محروم نگردد. (تاریخ بیهق ص 1). این رساله... که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او ایراد کرده میشود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234 چ اول). هذه الاشراقات و البوارق و اللوایح. (حکمت اشراق ص 254).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ورق. رجوع به ورق شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بیرق. علم و لواء، نشان، سپاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به بیرق شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
طعامی است که از آرد گندم پزند
لغت نامه دهخدا
خرمای رسیده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(راق ق)
انگور رنگ گرفته. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد، ذیل ورق) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
برساخته از سرداب فارسی، یخچال و جایی که در آن آب را سرد نگاه می دارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
گیاه سریش. (الفاظالادویه). سریش کفشگران. (ناظم الاطباء). به لغت اهل مغرب اسم خنثی است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). ابجه. اسفودالس. تیقلیش. چربش. خنثی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس است. 520 تن سکنه دارد. محصول آن غلات، حبوب، صیفی و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
یاقوت زرد که در هند پکهراج گویند. (غیاث). یاقوت زرد و این ظاهراً هندی معرب است و اصلش پکهراج و پکهراک است. (از آنندراج). زبرجد. (ناظم الاطباء) :
زردگوشی است آنکه از بن گوش
کرده بسراق زار پیکو را.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برواق
تصویر برواق
سریش از گیاهان سریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوراق
تصویر اوراق
جمع ورق، برگها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوران
تصویر بوران
سرمای سخت و باد شدید که با برف و باران همراه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بولاق
تصویر بولاق
ترکی چشمه سرچشمه، بینی آویز از زیور ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بارقه، درخش ها تابان ها تابش ها جمع بارق و بارقه درخشها رخشنده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
هندی تازی شده از پکهراگ یا کند زرد زبرجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوران
تصویر بوران
باران یا برفی که با باد باشد، باد شدیدی که برف های کوه را از جایی به جایی منتقل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
((بُ))
زبرجد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوراق
تصویر اوراق
جمع ورق، برگ ها، برگه ها، کهنه، فرسوده، پریشان احوال، آشفته، بهادار برگ های سهام، سندهایی که معادل پولی آن را نظام بانکی هر کشور تضمین کرده است، قرضه برگه های بهاداری که دولت یا شرکتی منتشر می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوران
تصویر بوران
برف باد
فرهنگ واژه فارسی سره
توفان، کولاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بارقه ها، درخش ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی نان
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نان شیرینی کوچک که با شیر، شکر و آرد در روغن پزند، باسلق
فرهنگ گویش مازندرانی