جدول جو
جدول جو

معنی بهیین - جستجوی لغت در جدول جو

بهیین
بدین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهین
تصویر بهین
(دخترانه)
مرکب از بهین (بهترین) + آفرین (آفریننده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
(پسرانه)
پیرو آیین زرتشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
دین زردشتی، دین بهی، پیرو دین زردشتی، زرتشتی، کسی که به دین و آیین زردشت اعتقاد دارد، پیرو زردشت
زردشتی، زردهشتی، مزدیسنی، مزدیسنا، گبر، گبرک، مزداپرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهین
تصویر بهین
گزیده ترین، بهترین
فرهنگ فارسی عمید
(گِ گَ دی دَ)
فشار دادن و افشردن، دریافتن نشان چیزی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بهین، (السامی فی الاسامی ص 108)، بهتر، تندرو، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بهترین. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء). نیکوترین چیز. (شرفنامه). الانتقاء، بهین چیزی برگزیدن. (تاج المصادر بیهقی) :
بهین کار اندر جهان آن بود
که مانندۀ کار یزدان بود.
ابوشکور بلخی.
بهین زنان در جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود.
فردوسی.
کرا جاه و چیز و جوانیش هست
بهین شادی این جهانیش هست.
اسدی.
سپهبد بهین برگزید از میان
ببخشید دیگر بر ایرانیان.
اسدی.
که کرد بهین کار جز بهین کس
حلاج نبافد هگرزدیبا.
ناصرخسرو.
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی بدین و دنیا.
ناصرخسرو.
بدترین مرد اندر این عالم به بهین زنان دریغ بود. (سندبادنامه).
چون بهین مایه ات برفت از دست
هرچه سود آیدت زیان پندار.
خاقانی.
دست بر سر زنی گرت گویم
کان بهین عمر رفته باز پس آر.
خاقانی.
و مهین توانگران آن است که غم درویش خورد و بهین درویشان آن است که کم توانگر گیرد. (گلستان).
وضع دوران بنگر، ساغر عشرت برگیر
که بهر حالتی این است بهین اوضاع.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهین
تصویر بهین
خوب نیکو، برگزیده منتخب، بهترین، گزیده ترین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
دین نیک آیین خوب، آنکه دارای آیینی نیکوست، دین زردشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بآیین
تصویر بآیین
((بِ))
کامل، نیکو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
((بِ))
دین نیک، آیین خوب، دین زردشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهین
تصویر بهین
((بِ))
برگزیده، منتخب
فرهنگ فارسی معین
خوش کیش، نیک آیین
متضاد: بدآیین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بهترین، بهینه، خوب، نیکو، گزیده، منتخب، بهترین، نیکوترین، حلاج، نداف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
بخر خریدکن
فرهنگ گویش مازندرانی
خم شدن، تاخوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
برابر شدن، به پایان کار رسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گرفتن دریافت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شدنپذیره شدن، تبدیل شدن، دیدن، شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آرد کردن گندم و جو در آسیاب
فرهنگ گویش مازندرانی
ریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
چیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کندن، بوجاری کردن، وجین کردن، پریدن، پرواز کردن، فرار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بر سر زبان ها افتادن، فاش شدن
فرهنگ گویش مازندرانی