شعبه ای است از اسماعیلیۀ هند. (فرهنگ فارسی معین) نام طایفه ای است که مولد و مسکن و مقام ایشان در گجرات است. (برهان). نام گروهی از مردم گجرات. (ناظم الاطباء)
شعبه ای است از اسماعیلیۀ هند. (فرهنگ فارسی معین) نام طایفه ای است که مولد و مسکن و مقام ایشان در گجرات است. (برهان). نام گروهی از مردم گجرات. (ناظم الاطباء)
حصه و نصیب و حظ وقسمت. (برهان). پهلوی ’بهرک’ قسمت. (حاشیۀ برهان چ معین). نصیب. حصه. و با لفظ داشتن و برداشتن و بردن مستعمل است. (آنندراج) (غیاث). نصیب و بخش و بهر و برج نیز با این ترادف دارد و بتازیش حصه خوانند. (شرفنامه). حظ. (نفیسی). زون. (صحاح الفرس). حظ. ذنوب. کفل. نصیب. (ترجمان القرآن). نصیب. حظ. (دهار). حصه و نصیب و قسمت و بخش و حظ و تمتع. (ناظم الاطباء). خلاق. قسم. قسمت. بخش. سهم. نیاوه. فرخنج. جزء. (یادداشت بخط مؤلف) : حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش. اورمزدی. یکی بهره را بر سه بهره است بخش تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش. ابوشکور. یکی دست بشکم من کرد و دلم بیرون کشید و به دونیم کرد و خونی سیاه از آنجا بیرون کرد و گفت این بهرۀ شیطانی است. (ترجمه تاریخ طبری). عدو را بهره از تو غل و پاوند ولی را بهره از تو تاج و پرگر. دقیقی. جهان سر بسر حکمت و عبرت است چرا بهرۀ ما همه غفلت است. فردوسی. بر این بر یکی داستان زد کسی کجا بهره بودش ز دانش بسی. فردوسی. زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام. فرخی. دو روز دور نخواهد شدن ز درگه او اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم. فرخی. خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است به جمله معلوم وی شود و بهرۀ خویش از شادی بردارد. (تاریخ بیهقی). و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی. (تاریخ بیهقی). سخنهای دانا که نیکو بود برد بهره هرکس که با اوبود. اسدی. رنج بی مال بهرۀ تو رسد مال بی رنج بهرۀ دینار. ناصرخسرو. ای خفته همه عمرو شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا بدرد و رنج دل و مغز خون و آب کنند. مسعودسعد. برمک مردی بزرگوار بود و از آداب تازی و پارسی بهره ای داشت. (تاریخ بخارای نرشخی). و اگر چه از علم بهره ای تمام داشت نادان وار در آن خوضی می پیوست. (کلیله و دمنه). از نسیم انس بی بهره است سروستان دل وز ترنج عافیت خالی است نرگس دان جان. خاقانی. از انوار مآثر و مفاخر او بهره ای تمام یافته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 435). گر بفلک بر شود از زر و زور گور بود بهرۀ بهرام گور. نظامی. نرفته ز شب همچنان بهره ای که ناگه بکشتش پری چهره ای. سعدی. پس از آن دو بهره گردانیده بهره ای به کاریان بگذاشتند و بهره ای به فسا نقل کردند. (تاریخ قم ص 88). گویند از بهر آن بدین عبارت نهادیم تا آنکس که تازی نداند بی بهره نماند. (روضهالمنجمین). با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا بهرۀ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست. صائب. چون تو نیندوختی ذخیره به امروز چه بود فردات بهره غیر از حرمان. حاج سیدنصرالله تقوی. - دوبهره، دوطرفه. دوجهته. دونژاد: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد، نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل و مادر وی کنیزکی بود رومی، نیکوروی و مولد وی ببغداد بود. و مردی بود دوبهره، نیکوروی بلندبینی، پهن دوش، کوتاه ران، خزانۀ عباسیان او بباد برداد. (ترجمه تاریخ طبری). کنیت وی ابواسحاق و مادر او کنیزکی بود خلوب نام و مردی دوبهره سرخ موی و محاسن وی بپدر خویش مانست. (ترجمه تاریخ طبری). مکتفی مردی بود دوبهره نیکوروی و سیاه موی و نیکومحاسن و فراخ چشم و نیکوسیاست و بخیل بود. (ترجمه تاریخ طبری). نام وی هارون و کنیت او ابوجعفر و مردی بود دوبهره سفید و فربه محاسن دراز و نیکوروی و باریک بینی و بر یک چشم نقطه ها داشت. (ترجمه تاریخ طبری).
حصه و نصیب و حظ وقسمت. (برهان). پهلوی ’بهرک’ قسمت. (حاشیۀ برهان چ معین). نصیب. حصه. و با لفظ داشتن و برداشتن و بردن مستعمل است. (آنندراج) (غیاث). نصیب و بخش و بهر و برج نیز با این ترادف دارد و بتازیش حصه خوانند. (شرفنامه). حظ. (نفیسی). زون. (صحاح الفرس). حظ. ذنوب. کفل. نصیب. (ترجمان القرآن). نصیب. حظ. (دهار). حصه و نصیب و قسمت و بخش و حظ و تمتع. (ناظم الاطباء). خلاق. قسم. قسمت. بخش. سهم. نیاوه. فرخنج. جزء. (یادداشت بخط مؤلف) : حسودانْت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش. اورمزدی. یکی بهره را بر سه بهره است بخش تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش. ابوشکور. یکی دست بشکم من کرد و دلم بیرون کشید و به دونیم کرد و خونی سیاه از آنجا بیرون کرد و گفت این بهرۀ شیطانی است. (ترجمه تاریخ طبری). عدو را بهره از تو غل و پاوند ولی را بهره از تو تاج و پرگر. دقیقی. جهان سر بسر حکمت و عبرت است چرا بهرۀ ما همه غفلت است. فردوسی. بر این بر یکی داستان زد کسی کجا بهره بودش ز دانش بسی. فردوسی. زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام. فرخی. دو روز دور نخواهد شدن ز درگه او اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم. فرخی. خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است به جمله معلوم وی شود و بهرۀ خویش از شادی بردارد. (تاریخ بیهقی). و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی. (تاریخ بیهقی). سخنهای دانا که نیکو بود برد بهره هرکس که با اوبود. اسدی. رنج بی مال بهرۀ تو رسد مال بی رنج بهرۀ دینار. ناصرخسرو. ای خفته همه عمرو شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا بدرد و رنج دل و مغز خون و آب کنند. مسعودسعد. برمک مردی بزرگوار بود و از آداب تازی و پارسی بهره ای داشت. (تاریخ بخارای نرشخی). و اگر چه از علم بهره ای تمام داشت نادان وار در آن خوضی می پیوست. (کلیله و دمنه). از نسیم انس بی بهره است سروستان دل وز ترنج عافیت خالی است نرگس دان جان. خاقانی. از انوار مآثر و مفاخر او بهره ای تمام یافته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 435). گر بفلک بر شود از زر و زور گور بود بهرۀ بهرام گور. نظامی. نرفته ز شب همچنان بهره ای که ناگه بکشتش پری چهره ای. سعدی. پس از آن دو بهره گردانیده بهره ای به کاریان بگذاشتند و بهره ای به فسا نقل کردند. (تاریخ قم ص 88). گویند از بهر آن بدین عبارت نهادیم تا آنکس که تازی نداند بی بهره نماند. (روضهالمنجمین). با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا بهرۀ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست. صائب. چون تو نیندوختی ذخیره به امروز چه بود فردات بهره غیر از حرمان. حاج سیدنصرالله تقوی. - دوبهره، دوطرفه. دوجهته. دونژاد: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد، نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل و مادر وی کنیزکی بود رومی، نیکوروی و مولد وی ببغداد بود. و مردی بود دوبهره، نیکوروی بلندبینی، پهن دوش، کوتاه ران، خزانۀ عباسیان او بباد برداد. (ترجمه تاریخ طبری). کنیت وی ابواسحاق و مادر او کنیزکی بود خلوب نام و مردی دوبهره سرخ موی و محاسن وی بپدر خویش مانست. (ترجمه تاریخ طبری). مکتفی مردی بود دوبهره نیکوروی و سیاه موی و نیکومحاسن و فراخ چشم و نیکوسیاست و بخیل بود. (ترجمه تاریخ طبری). نام وی هارون و کنیت او ابوجعفر و مردی بود دوبهره سفید و فربه محاسن دراز و نیکوروی و باریک بینی و بر یک چشم نقطه ها داشت. (ترجمه تاریخ طبری).
دهی از دهستان بادی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد و آبادی مقطوع که متصل به این قریه است جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) ، دست و پا یا هر دو دست زدن بر سینۀ کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) آخر شهر کرمان است و بر کرانۀ بیابان نهاده و از آنجا بسیستان روند. (حدود العالم). شهری به مکران. (معجم البلدان)
دهی از دهستان بادی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد و آبادی مقطوع که متصل به این قریه است جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) ، دست و پا یا هر دو دست زدن بر سینۀ کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) آخر شهر کرمان است و بر کرانۀ بیابان نهاده و از آنجا بسیستان روند. (حدود العالم). شهری به مکران. (معجم البلدان)