مرکب از: بن + گاه (ادات مکان). (از حاشیۀبرهان چ معین). منزل و مکان. (برهان) (آنندراج). منزل. مسکن. جای باش. (فرهنگ فارسی معین) : بر آب فرات است بنگاه من وز آنجا بدین بیشه بد راه من. فردوسی. و جهودان را نشاید که بدین هفت روز خمیر خوردند یا به بنگاه دارند. (التفهیم). یکی منم که چنان آمدم مثل بر او که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه. فرخی. ور دل و دین به تو آرند یقین دان که همی رخت خربنده به بنگاه شتربان آرند. سنایی (دیوان ص 83). پنج و پنجاهم چه باید هم کنون خواهم ترا اعجمی ام می ندانم من بن و بنگاه را. (از اسرارالتوحید). به بنگاه خود هر کسی رفت باز در اندیشه آن شغل را چاره ساز. نظامی. بازگشتند و به بنگاه آمدند و اعیان و اجناد و ارکان ملک را بر شمشیر گذرانیدند. (جهانگشای جوینی). ز بنگاه حاتم یکی نیکمرد طلب ده درم سنگ فانیذ کرد. سعدی.
مرکب از: بن + گاه (ادات مکان). (از حاشیۀبرهان چ معین). منزل و مکان. (برهان) (آنندراج). منزل. مسکن. جای باش. (فرهنگ فارسی معین) : بر آب فرات است بنگاه من وز آنجا بدین بیشه بد راه من. فردوسی. و جهودان را نشاید که بدین هفت روز خمیر خوردند یا به بنگاه دارند. (التفهیم). یکی منم که چنان آمدم مثل بر او که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه. فرخی. ور دل و دین به تو آرند یقین دان که همی رخت خربنده به بنگاه شتربان آرند. سنایی (دیوان ص 83). پنج و پنجاهم چه باید هم کنون خواهم ترا اعجمی ام می ندانم من بن و بنگاه را. (از اسرارالتوحید). به بنگاه خود هر کسی رفت باز در اندیشه آن شغل را چاره ساز. نظامی. بازگشتند و به بنگاه آمدند و اعیان و اجناد و ارکان ملک را بر شمشیر گذرانیدند. (جهانگشای جوینی). ز بنگاه حاتم یکی نیکمرد طلب ده درم سنگ فانیذ کرد. سعدی.
درپارسی باستان هنگام ، ارمنی انگم. (حاشیۀ برهان چ معین). وقت و زمان و گاه. (برهان) : ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم وش ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گرای. رودکی. دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز فرازنامد هنگام مردمیت هنوز. آغاجی. به جاماسپ گفت ار چنین است کار به هنگام رفتن سوی کارزار. فردوسی. بدان وقت هنگام آن بزم بود اگرچند آن بزم با رزم بود. فردوسی. همی راند لشکر چوباد دمان نجست ایچ هنگام رفتن زمان. فردوسی. تو را هزاران حسن است و صدهزار حسود چرا ز خانه برون آمدی در این هنگام. فرخی. راه مخوف است... و هنگام حرکت نامعلوم. (کلیله و دمنه). وقت ثبات مردان و هنگام مکر خردمندان است. (کلیله و دمنه). وچون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مستولی شود. (کلیله و دمنه). برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ حربۀ هندی او حرمت تیغ یمان. خاقانی. کرده به هنگام حال حلۀ نه چرخ چاک داده به وقت نوال نقد دو عالم عطا. خاقانی. هنگام بازگشت همه ره ز برکتت شب بدروار بدرقۀ کاروان شده. خاقانی. - بهنگام، در موقع مناسب: هزیمت بهنگام بهتر ز جنگ چو تنها شدی نیست جای درنگ. فردوسی. گریزی بهنگام با سر ز جای به از پهلوانی و سر زیرپای. فردوسی. زین بهنگام تر نباشد وقت زین دلارام تر نباشد یار. فرخی. گویند که هر چیز بهنگام بود خوش ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام. ادیب صابر. شب که صبوحی نه بهنگام کرد خون زیادش سیه اندام کرد. نظامی. - بی هنگام، بی وقت. مقابل بهنگام: مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشته. سعدی. امشب سبکتر می زند این طبل بی هنگام را یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را. سعدی. خواب بی هنگامت از ره می برد ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست. سعدی. - پنج هنگام، پنج زمان معین برای نمازهای روزانه: از صریر در اوچار ملایک به سه بعد پنج هنگام دم صور به یک جا شنوند. خاقانی. دهر از فزعش به پنج هنگام در ششدر امتحان ببینم. خاقانی. ، موسم و فصل. (برهان) : هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بی خار. منوچهری. به هنگام خزان آید به ابخاز کند در جستن نخجیر پرواز. نظامی. ، دوران. دوره. روزگار: چنان هم که هنگام نوذر بدند که با تاج و با تخت و افسر بدند. فردوسی. به هنگام شاهان باآفرین پدر مادرش بود خاقان چین. فردوسی. نه آشوب گیتی به هنگام توست که تا بد همیدون بدست از نخست. اسدی. ، نوبت: وز آن پس چو هنگام رستم رسید که شمشیر تیز از میان برکشید. فردوسی. می را کنون آمده ست نوبت مل را کنون آمده ست هنگام. فرخی. ، مرگ. اجل. (یادداشت مؤلف) ، هنگامه. مجمع. انجمن. معرکه. (برهان) : ای شکسته حسن تو هنگام گل بادۀ عشرت فکن در جام گل. وصاف
درپارسی باستان هَنْگام َ، ارمنی اَنْگَم. (حاشیۀ برهان چ معین). وقت و زمان و گاه. (برهان) : ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم وش ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گرای. رودکی. دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز فرازنامد هنگام مردمیت هنوز. آغاجی. به جاماسپ گفت ار چنین است کار به هنگام رفتن سوی کارزار. فردوسی. بدان وقت هنگام آن بزم بود اگرچند آن بزم با رزم بود. فردوسی. همی راند لشکر چوباد دمان نجست ایچ هنگام رفتن زمان. فردوسی. تو را هزاران حسن است و صدهزار حسود چرا ز خانه برون آمدی در این هنگام. فرخی. راه مخوف است... و هنگام حرکت نامعلوم. (کلیله و دمنه). وقت ثبات مردان و هنگام مکر خردمندان است. (کلیله و دمنه). وچون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مستولی شود. (کلیله و دمنه). برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ حربۀ هندی او حرمت تیغ یمان. خاقانی. کرده به هنگام حال حلۀ نه چرخ چاک داده به وقت نوال نقد دو عالم عطا. خاقانی. هنگام بازگشت همه ره ز برکتت شب بدروار بدرقۀ کاروان شده. خاقانی. - بهنگام، در موقع مناسب: هزیمت بهنگام بهتر ز جنگ چو تنها شدی نیست جای درنگ. فردوسی. گریزی بهنگام با سر ز جای به از پهلوانی و سر زیرپای. فردوسی. زین بهنگام تر نباشد وقت زین دلارام تر نباشد یار. فرخی. گویند که هر چیز بهنگام بود خوش ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام. ادیب صابر. شب که صبوحی نه بهنگام کرد خون زیادش سیه اندام کرد. نظامی. - بی هنگام، بی وقت. مقابل بهنگام: مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشته. سعدی. امشب سبکتر می زند این طبل بی هنگام را یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را. سعدی. خواب بی هنگامت از ره می برد ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست. سعدی. - پنج هنگام، پنج زمان معین برای نمازهای روزانه: از صریر در اوچار ملایک به سه بعد پنج هنگام دم صور به یک جا شنوند. خاقانی. دهر از فزعش به پنج هنگام در ششدر امتحان ببینم. خاقانی. ، موسم و فصل. (برهان) : هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بی خار. منوچهری. به هنگام خزان آید به ابخاز کند در جستن نخجیر پرواز. نظامی. ، دوران. دوره. روزگار: چنان هم که هنگام نوذر بدند که با تاج و با تخت و افسر بدند. فردوسی. به هنگام شاهان باآفرین پدر مادرش بود خاقان چین. فردوسی. نه آشوب گیتی به هنگام توست که تا بد همیدون بدست از نخست. اسدی. ، نوبت: وز آن پس چو هنگام رستم رسید که شمشیر تیز از میان برکشید. فردوسی. می را کنون آمده ست نوبت مل را کنون آمده ست هنگام. فرخی. ، مرگ. اجل. (یادداشت مؤلف) ، هنگامه. مجمع. انجمن. معرکه. (برهان) : ای شکسته حسن تو هنگام گل بادۀ عشرت فکن در جام گل. وصاف
دهی است از بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. دارای 356 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، خرما، برنج، لیمو، تنباکو، کنجد و کار دستی مردم آنجا گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. دارای 356 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، خرما، برنج، لیمو، تنباکو، کنجد و کار دستی مردم آنجا گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
موسم. وقت. هنگام. (از برهان قاطع) (ازآنندراج). هنگام و وقت. (ناظم الاطباء) : چه انگام سرسبزی تست و شهری سیه گشته زین ماتم ناگهانی. کمال اسماعیل (از انجمن آرا). ای به انگام شداید کرمت عدت من وی بهر حال مربی و ولی نعمت من. کمال اسماعیل. همه ثابت قدم انگام کوشش همه در وقت راحت لذت افزای. کمال اسماعیل (در تعریف دندان) ، بیلی پهن که با آن زمین را هموار کنند. (فرهنگ فارسی معین)
موسم. وقت. هنگام. (از برهان قاطع) (ازآنندراج). هنگام و وقت. (ناظم الاطباء) : چه انگام سرسبزی تست و شهری سیه گشته زین ماتم ناگهانی. کمال اسماعیل (از انجمن آرا). ای به انگام شداید کرمت عدت من وی بهر حال مربی و ولی نعمت من. کمال اسماعیل. همه ثابت قدم انگام کوشش همه در وقت راحت لذت افزای. کمال اسماعیل (در تعریف دندان) ، بیلی پهن که با آن زمین را هموار کنند. (فرهنگ فارسی معین)
آبی که بنگ سوده در آن حل کنند و بپالایند. (آنندراج). جوشانده ای که با مقداری برگ شاهدانه در شیر یا آب که مقداری قند هم جهت شیرین شدنش بدان می افزایند، تهیه شود و بعنوان نوعی مسکر درویشان و قلندران یا معتادان بدان خورند. مقدار کم این جوشانده بمناسبت داشتن شبه قلیاهای مسکن ومخدر و مقوی در تداوی استعمال شود. (فرهنگ فارسی معین). قسمی از مخدرها که درویشان خورند و از بنگ سازند مانند دوغ وحدت. (یادداشت بخط مؤلف) : سبزچشم ما بنور خود بود چون آفتاب کاسۀ بنگاب ما سرچشمۀ حیوان ما. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بنگاب ساز، آب بنگ فروش. (آنندراج). آنکه بنگاب فروشد. (فرهنگ فارسی معین) : به بنگاب سازان کند احتساب که آرند هدیه ز راه شتاب. ملاطغرا (از آنندراج). -
آبی که بنگ سوده در آن حل کنند و بپالایند. (آنندراج). جوشانده ای که با مقداری برگ شاهدانه در شیر یا آب که مقداری قند هم جهت شیرین شدنش بدان می افزایند، تهیه شود و بعنوان نوعی مسکر درویشان و قلندران یا معتادان بدان خورند. مقدار کم این جوشانده بمناسبت داشتن شبه قلیاهای مسکن ومخدر و مقوی در تداوی استعمال شود. (فرهنگ فارسی معین). قسمی از مخدرها که درویشان خورند و از بنگ سازند مانند دوغ وحدت. (یادداشت بخط مؤلف) : سبزچشم ما بنور خود بود چون آفتاب کاسۀ بنگاب ما سرچشمۀ حیوان ما. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بنگاب ساز، آب بنگ فروش. (آنندراج). آنکه بنگاب فروشد. (فرهنگ فارسی معین) : به بنگاب سازان کند احتساب که آرند هدیه ز راه شتاب. ملاطغرا (از آنندراج). -
ناحیه ای است در شبه قارۀ هند که امروز بین هند (بنگال غربی، کرسی کلکته) و پاکستان (بنگال شرقی، شهرعمده دکا) تقسیم شده. مرکز کشت برنج و کنف است. خلیج بنگال، خلیجی است متشکل از اوقیانوس هند بین هند وبیرمانی. بنگال شرقی، چون در سال 1947 میلادی هندوستان بدو قسمت شد بنگال نیز تقسیم گردید، بنگال شرقی جزو پاکستان گردید که اکنون به پاکستان شرقی معروف است وبنگال غربی متعلق بدولت هند است. مساحت بنگال شرقی 54000 میل مربع و قریب 42 میلیون تن جمعیت دارد. که از این جمعیت 29540000 تن مسلمان میباشند. بنگال غربی از استانهای شمال شرقی هند هم مرز پاکستان شرقی (بنگال شرقی). وسعت آن 23945 میل مربع است و جمعیت آن 859000 تن است. حاکم نشین آن بندر بزرگ کلکته است که دارای دو شهرستان است. محصول عمده کشاورزی آنجا: برنج، گندم، نیشکر، کنف است. و وسعت جنگل 30230 جریب مربع. صنعت عمده نساجی با 3598 کارخانه و 680000 کارگر و یک دانشگاه دارد. (فرهنگ فارسی معین). بنگاله
ناحیه ای است در شبه قارۀ هند که امروز بین هند (بنگال غربی، کرسی کلکته) و پاکستان (بنگال شرقی، شهرعمده دکا) تقسیم شده. مرکز کشت برنج و کنف است. خلیج بنگال، خلیجی است متشکل از اوقیانوس هند بین هند وبیرمانی. بنگال شرقی، چون در سال 1947 میلادی هندوستان بدو قسمت شد بنگال نیز تقسیم گردید، بنگال شرقی جزو پاکستان گردید که اکنون به پاکستان شرقی معروف است وبنگال غربی متعلق بدولت هند است. مساحت بنگال شرقی 54000 میل مربع و قریب 42 میلیون تن جمعیت دارد. که از این جمعیت 29540000 تن مسلمان میباشند. بنگال غربی از استانهای شمال شرقی هند هم مرز پاکستان شرقی (بنگال شرقی). وسعت آن 23945 میل مربع است و جمعیت آن 859000 تن است. حاکم نشین آن بندر بزرگ کلکته است که دارای دو شهرستان است. محصول عمده کشاورزی آنجا: برنج، گندم، نیشکر، کنف است. و وسعت جنگل 30230 جریب مربع. صنعت عمده نساجی با 3598 کارخانه و 680000 کارگر و یک دانشگاه دارد. (فرهنگ فارسی معین). بنگاله
پنگان: چون روز شد معلوم کردند که هیچ غایب نشده بود جز یکی بنگان زرین و وزیر وی از مال خالص خود بنگانی فرمود که وزن او هفتصد مثقال بود و به خزینه فرستاد. (تاریخ بخارای نرشخی صص 32- 33).
پنگان: چون روز شد معلوم کردند که هیچ غایب نشده بود جز یکی بنگان زرین و وزیر وی از مال خالص خود بنگانی فرمود که وزن او هفتصد مثقال بود و به خزینه فرستاد. (تاریخ بخارای نرشخی صص 32- 33).
جوشانده ای که با مقداری برگ شاهدانه در شیر یا آب که مقداری قند هم جهت شیرین شدنش بدان میافزایند تهیه شود و بعنوان نوعی مسکر درویشان و قلندران یا معتادان بدان خورند. مقدار کم این جوشانده بمناسبت داشتن شبه قلیاهای مسکن و مخدر و مقوی در تداوی استعمال میشود
جوشانده ای که با مقداری برگ شاهدانه در شیر یا آب که مقداری قند هم جهت شیرین شدنش بدان میافزایند تهیه شود و بعنوان نوعی مسکر درویشان و قلندران یا معتادان بدان خورند. مقدار کم این جوشانده بمناسبت داشتن شبه قلیاهای مسکن و مخدر و مقوی در تداوی استعمال میشود
سرای، خانه، جای داد و ستد، سازمان، مؤسسه، انبار، مخزن، جای بند و ساز و برگ سپاه، سخن پراکنی ایستگاه فرستنده رادیویی، خیریه سازمانی که داوطلبانه به نیازمندان یاری می رساند، شادمانی موسسه ای که در جش
سرای، خانه، جای داد و ستد، سازمان، مؤسسه، انبار، مخزن، جای بند و ساز و برگ سپاه، سخن پراکنی ایستگاه فرستنده رادیویی، خیریه سازمانی که داوطلبانه به نیازمندان یاری می رساند، شادمانی موسسه ای که در جش