جدول جو
جدول جو

معنی بندپی - جستجوی لغت در جدول جو

بندپی
(بَ پِ)
ناحیه ای است در مازندران حدشمالی بارفروش. شرقی سوادکوه. جنوبی فیروزکوه. و غربی لاریجان. ناحیۀ کوهستانی است. در قسمت علیای رود بابل واقع است. بسه قسمت تقسیم میشود. بندپی غربی. بندپی شرقی و بالاکوه. از طوایف آن ملکشاهی، فیروزجاه، عمران آری و غیره هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان). نام یکی از بخش های شهرستان بابل است. رودخانه های این بخش شامل رود خانه کلارود، رود خانه سیمارود، رود خانه سجادرود و رود خانه شکراﷲرود است. مرکز بخش بندپی ده مقری کلا است. این بخش از 67 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 33هزار تن است. قراء مهم آن: بائی کلا، دیوا، آهنگرکلا، لدار در قشلاق و قراء سنگ چال، نشل وفیل بند در ییلاق. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
بندپی
روستایی از دهستان خیرود کنار نوشهر، دهستانی در بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندوی
تصویر بندوی
(پسرانه)
نام دو تن از شخصیتهای شاهنامه در زمان ساسانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بندی
تصویر بندی
گرفتار، اسیر، زندانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندگی
تصویر بندگی
بنده بودن، عبادت، پرستش
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ)
هر چیزی که جهت بستن و بند کردن چیزی بکار برند.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسیر. گرفتار. (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). اسیر و گرفتار. ج، بندیان. (ناظم الاطباء). اسیر. (ترجمان القرآن). زندانی. ج، بندیان. (فرهنگ فارسی معین). محبوس. مسجون. مغلول:
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت.
ناصرخسرو.
تو بیچاره غلط کردی ره در
نجست از بندیان کس جز تو فریاد.
ناصرخسرو.
بدست اندرش بندی ناتوان
ز من در غم عشق نالنده تر.
مسعودسعد.
هرکه در بند تو شد بستۀ جاوید بماند
پای رفتن بحقیقت نبود بندی را.
مسعودسعد.
پذیرند از تو شاهنشاه و صاحب
همه گفتارها بندی و پندی.
سوزنی.
بندیان ز بند جسته برون
آمدند از هزار شخص فزون.
نظامی.
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد.
نظامی.
وگر کشتی آن بندی ریش را
نبینی دگر بندی خویش را.
سعدی.
و گروهی بخلاف این مصلحت دیده اند و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر. (گلستان) ، نشانیدن. (ناظم الاطباء) :
ور بشایستی که دینی گستریدی هر خسی
کردگار این جهان پیغمبری ننشاستی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
بادپای باشد
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
جامۀ کتان گرانبها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند
القاب بندقی بسراسر نوشته اند.
نظام قاری.
دهد بندقی هر زمانم فریبی
شکیبم ازو نیست طال المعاتب.
نظام قاری.
طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش
وز گلیم عسلی نیز روایی دارد.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
فعلی که منسوب به بنده باشد و این ترجمه عبودیت است و با لفظ کردن و رسانیدن و کشیدن و بجا آوردن مستعمل است. (آنندراج). اطاعت و انقیاد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). طاعت. عبادت. رقیت. عبودیت. مملوکیت:
و گر شاهی آسان تر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست.
فردوسی.
فرزند بدرگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش بیکباره گوایی.
منوچهری.
و مردم شهر به طاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند. (تاریخ بیهقی). و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). بنده باید از حد بندگی بیرون نرود و خود را بشناسد. (قصص الانبیاء ص 10).
این همه میری و همه بندگی
هست در این قالب گردندگی.
نظامی.
من در ره بندگی کشم بار
تو پایۀ خواجگی نگه دار.
نظامی.
بندگی افکندگی می دان و بس
بندگی این باشد و دیگر هوس.
عطار.
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع.
مولوی.
نیست جز قاعده بی ضرری
از طمع بندگی همچو خودی.
جامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خال خسروپرویز:
بدو گفت بندوی ای شهریار
کز ایدر برو تازیان با تخوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2710).
بدو گفت بندوی کای شهریار
ترا چاره سازم بدین روزگار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2717).
رجوع به بندویه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یکی از نجبای ایران معاصر خسروپرویز:
همی رفت بندوی و گستهم پیش
زره دار و با لشکر ساز خویش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2974)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
پنج دیه. فنج دیه. در نواحی مروالرود خراسان که نسبت است به پنج دیه از اعمال مروالرود خراسان. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ پِ)
دهی از دهستان حریر رودکنار است که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 430 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندی
تصویر بندی
اسیر و زندانی، حبس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندقی
تصویر بندقی
تفنگچی بند قدار بندقچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندگی
تصویر بندگی
طاعت، عبادت، عبودیت، مملوکیت، رقیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندگی
تصویر بندگی
((بَ دِ))
غلامی، بنده بودن، نوکری، عبودیت، اطاعت، فرمانبرداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندی
تصویر بندی
((بَ))
اسیر، گرفتار، زندانی، جمع بندیان
فرهنگ فارسی معین
پرستش، عبودیت، خدمت، خدمتکاری، خدمتگزاری، غلامی، نوکری، اسارت، بردگی، اطاعت، انقیاد
متضاد: ربوبیت، آقایی، آزادی، حریت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انسدادی
متضاد: رهشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسیر، بازداشت، دربند، زندانی، محبوس
متضاد: آزاد، دربند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شاخه ی منعطف و نازکی که برای بستن دسته ی سرشاخه ها و گیاهان
فرهنگ گویش مازندرانی