جامۀ کتان گرانبها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند القاب بندقی بسراسر نوشته اند. نظام قاری. دهد بندقی هر زمانم فریبی شکیبم ازو نیست طال المعاتب. نظام قاری. طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش وز گلیم عسلی نیز روایی دارد. نظام قاری
جامۀ کتان گرانبها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند القاب بندقی بسراسر نوشته اند. نظام قاری. دهد بندقی هر زمانم فریبی شکیبم ازو نیست طال المعاتب. نظام قاری. طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش وز گلیم عسلی نیز روایی دارد. نظام قاری
دین. وام. فام. قرض. بده. وام که ستده باشند. مقابل طلب. (یادداشت مؤلف). پولی که شخصی بدیگری مدیونست. آنچه که کسی ملزم است بدیگری بپردازد. (فرهنگ فارسی معین).
دَین. وام. فام. قرض. بده. وام که ستده باشند. مقابل طلب. (یادداشت مؤلف). پولی که شخصی بدیگری مدیونست. آنچه که کسی ملزم است بدیگری بپردازد. (فرهنگ فارسی معین).
ناحیه ای است در مازندران حدشمالی بارفروش. شرقی سوادکوه. جنوبی فیروزکوه. و غربی لاریجان. ناحیۀ کوهستانی است. در قسمت علیای رود بابل واقع است. بسه قسمت تقسیم میشود. بندپی غربی. بندپی شرقی و بالاکوه. از طوایف آن ملکشاهی، فیروزجاه، عمران آری و غیره هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان). نام یکی از بخش های شهرستان بابل است. رودخانه های این بخش شامل رود خانه کلارود، رود خانه سیمارود، رود خانه سجادرود و رود خانه شکراﷲرود است. مرکز بخش بندپی ده مقری کلا است. این بخش از 67 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 33هزار تن است. قراء مهم آن: بائی کلا، دیوا، آهنگرکلا، لدار در قشلاق و قراء سنگ چال، نشل وفیل بند در ییلاق. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
ناحیه ای است در مازندران حدشمالی بارفروش. شرقی سوادکوه. جنوبی فیروزکوه. و غربی لاریجان. ناحیۀ کوهستانی است. در قسمت علیای رود بابل واقع است. بسه قسمت تقسیم میشود. بندپی غربی. بندپی شرقی و بالاکوه. از طوایف آن ملکشاهی، فیروزجاه، عمران آری و غیره هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان). نام یکی از بخش های شهرستان بابل است. رودخانه های این بخش شامل رود خانه کلارود، رود خانه سیمارود، رود خانه سجادرود و رود خانه شکراﷲرود است. مرکز بخش بندپی ده مقری کلا است. این بخش از 67 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 33هزار تن است. قراء مهم آن: بائی کلا، دیوا، آهنگرکلا، لدار در قشلاق و قراء سنگ چال، نشل وفیل بند در ییلاق. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
فعلی که منسوب به بنده باشد و این ترجمه عبودیت است و با لفظ کردن و رسانیدن و کشیدن و بجا آوردن مستعمل است. (آنندراج). اطاعت و انقیاد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). طاعت. عبادت. رقیت. عبودیت. مملوکیت: و گر شاهی آسان تر از بندگیست بدین دانش تو بباید گریست. فردوسی. فرزند بدرگاه فرستاد و همی داد بر بندگی خویش بیکباره گوایی. منوچهری. و مردم شهر به طاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند. (تاریخ بیهقی). و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). بنده باید از حد بندگی بیرون نرود و خود را بشناسد. (قصص الانبیاء ص 10). این همه میری و همه بندگی هست در این قالب گردندگی. نظامی. من در ره بندگی کشم بار تو پایۀ خواجگی نگه دار. نظامی. بندگی افکندگی می دان و بس بندگی این باشد و دیگر هوس. عطار. مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صداع. مولوی. نیست جز قاعده بی ضرری از طمع بندگی همچو خودی. جامی.
فعلی که منسوب به بنده باشد و این ترجمه عبودیت است و با لفظ کردن و رسانیدن و کشیدن و بجا آوردن مستعمل است. (آنندراج). اطاعت و انقیاد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). طاعت. عبادت. رقیت. عبودیت. مملوکیت: و گر شاهی آسان تر از بندگیست بدین دانش تو بباید گریست. فردوسی. فرزند بدرگاه فرستاد و همی داد بر بندگی خویش بیکباره گوایی. منوچهری. و مردم شهر به طاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند. (تاریخ بیهقی). و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). بنده باید از حد بندگی بیرون نرود و خود را بشناسد. (قصص الانبیاء ص 10). این همه میری و همه بندگی هست در این قالب گردندگی. نظامی. من در ره بندگی کشم بار تو پایۀ خواجگی نگه دار. نظامی. بندگی افکندگی می دان و بس بندگی این باشد و دیگر هوس. عطار. مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صداع. مولوی. نیست جز قاعده بی ضرری از طمع بندگی همچو خودی. جامی.
اسیر. گرفتار. (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). اسیر و گرفتار. ج، بندیان. (ناظم الاطباء). اسیر. (ترجمان القرآن). زندانی. ج، بندیان. (فرهنگ فارسی معین). محبوس. مسجون. مغلول: بندیان داشت بی زوار و پناه برد با خویشتن بجمله براه. عنصری. برفتن همچو بندی لنگ از آنی که بند ایزدی بسته ست رانت. ناصرخسرو. تو بیچاره غلط کردی ره در نجست از بندیان کس جز تو فریاد. ناصرخسرو. بدست اندرش بندی ناتوان ز من در غم عشق نالنده تر. مسعودسعد. هرکه در بند تو شد بستۀ جاوید بماند پای رفتن بحقیقت نبود بندی را. مسعودسعد. پذیرند از تو شاهنشاه و صاحب همه گفتارها بندی و پندی. سوزنی. بندیان ز بند جسته برون آمدند از هزار شخص فزون. نظامی. بسی بنده و بندی آزاد کرد ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد. نظامی. وگر کشتی آن بندی ریش را نبینی دگر بندی خویش را. سعدی. و گروهی بخلاف این مصلحت دیده اند و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر. (گلستان) ، نشانیدن. (ناظم الاطباء) : ور بشایستی که دینی گستریدی هر خسی کردگار این جهان پیغمبری ننشاستی. ناصرخسرو
اسیر. گرفتار. (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). اسیر و گرفتار. ج، بندیان. (ناظم الاطباء). اسیر. (ترجمان القرآن). زندانی. ج، بندیان. (فرهنگ فارسی معین). محبوس. مسجون. مغلول: بندیان داشت بی زوار و پناه برد با خویشتن بجمله براه. عنصری. برفتن همچو بندی لنگ از آنی که بند ایزدی بسته ست رانت. ناصرخسرو. تو بیچاره غلط کردی ره در نجست از بندیان کس جز تو فریاد. ناصرخسرو. بدست اندرش بندی ناتوان ز من در غم عشق نالنده تر. مسعودسعد. هرکه در بند تو شد بستۀ جاوید بماند پای رفتن بحقیقت نبود بندی را. مسعودسعد. پذیرند از تو شاهنشاه و صاحب همه گفتارها بندی و پندی. سوزنی. بندیان ز بند جسته برون آمدند از هزار شخص فزون. نظامی. بسی بنده و بندی آزاد کرد ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد. نظامی. وگر کشتی آن بندی ریش را نبینی دگر بندی خویش را. سعدی. و گروهی بخلاف این مصلحت دیده اند و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر. (گلستان) ، نشانیدن. (ناظم الاطباء) : ور بشایستی که دینی گستریدی هر خسی کردگار این جهان پیغمبری ننشاستی. ناصرخسرو
پهلوی ’بندک’. پارسی باستان ’بندکه’. از مصدر بستن، جمع آن بندگان. در پهلوی ’بندکان’. عبد. غلام. مقابل آزاد. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). مرکب از بند و ها که کلمه نسبت است و وضع آن در اصل برای عبید و جواری بوده زیرا که در بند آیند و بفروخت میروند و جمع آن به الف و نون قیاسی است و به ها و الف نیز آمده. (غیاث) (از آنندراج). مقابل خواجه. سید و مولی. (یادداشت بخط مؤلف). بنده. فتی. عبد. ولید. اسیر. (ترجمان القرآن). برده و عبد و عبید و غلام و چاکر و لاچین و زرخرید و خانه زاد. (ناظم الاطباء). برده. عبد. عبید. غلام زرخرید (در مورد مرد). (فرهنگ فارسی معین). تیم. مربوب. نخه. رق. رقیق. رقبه. مولی. (منتهی الارب) : زمینش بدیبا بیاراسته همه باغ پر بنده و خواسته. فردوسی. یکایک از او بخت برگشته شد بدست یکی بنده بر کشته شد. فردوسی. دوصد بنده تا مجمر افروختند بر او عود و عنبر همی سوختند. فردوسی. همه شهر ایران بدو زنده اند اگر شهریارند و گر بنده اند. فردوسی. گفت بندگان را از فرمانبرداری چاره ای نیست. (تاریخ بیهقی). ترکان رهی و بندۀ من بوده اند من تن چگونه بندۀ ترکان کنم. ناصرخسرو. چون هندوان به پیش گل و بلبل زاغ سیاه بنده و مولی شد. ناصرخسرو. بنده کی گردد آنکه باشد حر کی توان کرد ظرف پر را پر. سنایی. من چه سگم ای دریغ کآمده در بند تو آنکه منش بنده ام بستۀ بند توام. خاقانی. پانصدهزار دینار زیادت دارم بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه). بنده ای و دعوی شاهی کنی شاه نه ای چون که تباهی کنی. نظامی. بسی بنده و بندی آزاد کرد ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد. نظامی. صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. (گلستان) چه کند مالک مختار که فرمان ندهد چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد. سعدی. - بندۀ درگاه، غلام حاضر در درگاه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - بندۀ فرمان، غلام حاضر در فرمان. (ناظم الاطباء). مطیع فرمان. (فرهنگ فارسی معین). در شواهد زیر این کلمه به فک کسرۀ اضافه آمده است: همه پیش او بنده فرمان شوید بدان درد نزدیک درمان شوید. فردوسی. من آن گفتم که دانستم تو می دان که تو فرمان دهی من بنده فرمان. (ویس و رامین). جهانت باد دایم بنده فرمان ترا اقبال طالع وز عدو عاق. (از راحهالصدور راوندی). گفت کای چرخ بنده فرمانت و اختر فرخ آفرین خوانت. نظامی. که فرمان دهان حاکم جان شدند فرستادگان بنده فرمان شدند. نظامی. گفت قاصد می کنید اینها شما گفت نه که بنده فرمانیم ما. مولوی. پی جان رو که کارکن جانست تن بیچاره بنده فرمان است. اوحدی.
پهلوی ’بندک’. پارسی باستان ’بندکه’. از مصدر بستن، جمع آن بندگان. در پهلوی ’بندکان’. عبد. غلام. مقابل آزاد. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). مرکب از بند و ها که کلمه نسبت است و وضع آن در اصل برای عبید و جواری بوده زیرا که در بند آیند و بفروخت میروند و جمع آن به الف و نون قیاسی است و به ها و الف نیز آمده. (غیاث) (از آنندراج). مقابل خواجه. سید و مولی. (یادداشت بخط مؤلف). بنده. فتی. عبد. ولید. اسیر. (ترجمان القرآن). برده و عبد و عبید و غلام و چاکر و لاچین و زرخرید و خانه زاد. (ناظم الاطباء). برده. عبد. عبید. غلام زرخرید (در مورد مرد). (فرهنگ فارسی معین). تیم. مربوب. نخه. رِق. رقیق. رقبه. مولی. (منتهی الارب) : زمینش بدیبا بیاراسته همه باغ پر بنده و خواسته. فردوسی. یکایک از او بخت برگشته شد بدست یکی بنده بر کشته شد. فردوسی. دوصد بنده تا مجمر افروختند بر او عود و عنبر همی سوختند. فردوسی. همه شهر ایران بدو زنده اند اگر شهریارند و گر بنده اند. فردوسی. گفت بندگان را از فرمانبرداری چاره ای نیست. (تاریخ بیهقی). ترکان رهی و بندۀ من بوده اند من تن چگونه بندۀ ترکان کنم. ناصرخسرو. چون هندوان به پیش گل و بلبل زاغ سیاه بنده و مولی شد. ناصرخسرو. بنده کی گردد آنکه باشد حر کی توان کرد ظرف پر را پر. سنایی. من چه سگم ای دریغ کآمده در بند تو آنکه منش بنده ام بستۀ بند توام. خاقانی. پانصدهزار دینار زیادت دارم بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه). بنده ای و دعوی شاهی کنی شاه نه ای چون که تباهی کنی. نظامی. بسی بنده و بندی آزاد کرد ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد. نظامی. صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. (گلستان) چه کند مالک مختار که فرمان ندهد چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد. سعدی. - بندۀ درگاه، غلام حاضر در درگاه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - بندۀ فرمان، غلام حاضر در فرمان. (ناظم الاطباء). مطیع فرمان. (فرهنگ فارسی معین). در شواهد زیر این کلمه به فک کسرۀ اضافه آمده است: همه پیش او بنده فرمان شوید بدان درد نزدیک درمان شوید. فردوسی. من آن گفتم که دانستم تو می دان که تو فرمان دهی من بنده فرمان. (ویس و رامین). جهانت باد دایم بنده فرمان ترا اقبال طالع وز عدو عاق. (از راحهالصدور راوندی). گفت کای چرخ بنده فرمانت و اختر فرخ آفرین خوانت. نظامی. که فرمان دهان حاکم جان شدند فرستادگان بنده فرمان شدند. نظامی. گفت قاصد می کنید اینها شما گفت نه که بنده فرمانیم ما. مولوی. پی جان رو که کارکن جانست تن بیچاره بنده فرمان است. اوحدی.
هر که بنده نابالغ را به خواب بیند که بالغ شده است، دلیل است که آزاد شود. اگر کسی بیند بنده خودرا آزاد کرد، دلیل که زود از دنیا برود. اگر بیند بنده را که خواجه بفروخت، دلیل که غمگین و مستمند شود. اگر بیند بنده را بفروخت، دلیل که شادمان شود. محمد بن سیرین
هر که بنده نابالغ را به خواب بیند که بالغ شده است، دلیل است که آزاد شود. اگر کسی بیند بنده خودرا آزاد کرد، دلیل که زود از دنیا برود. اگر بیند بنده را که خواجه بفروخت، دلیل که غمگین و مستمند شود. اگر بیند بنده را بفروخت، دلیل که شادمان شود. محمد بن سیرین