جدول جو
جدول جو

معنی بمونی - جستجوی لغت در جدول جو

بمونی
از نام دختران به معنی: ماندن و نامبرا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بمانی
تصویر بمانی
(دخترانه)
نامی که با آن طول عمر کودک را بخواهند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برونی
تصویر برونی
مربوط به برون، بیرونی
فرهنگ فارسی عمید
(کَمْ مو)
یک قسم معجونی که جزء اعظم آن زیرۀکرمانی پرورده است. (ناظم الاطباء) : گندم پخته... نفخ عظیم آرد، باید که کمونی از پس بخورند. (الابنیه چ بهمنیار چ دانشگاه ص 103). کمونی که اخلاط آن نرم کوفته و بیخته باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمّون شود.
- گوارش کمونی، جوارش و معجونی است که اصل و عمده اخلاطش کمون یعنی زیره باشد. (از الابنیه چ بهمنیار چ دانشگاه حاشیۀ ص 42) : از پس آن اندکی زنجبیل مربا با گوارش کمونی بخورد تا مضرت نکند. (الابنیه ایضاً ص 42). و رجوع به کمونی و کمون شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
خانه که در زمین سازند جهت سکونت در موسم زمستان. (آنندراج). غار و مرداب و زیرزمین. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 41 شود
لغت نامه دهخدا
محی الدین یا شرف الدین احمد بن علی القرشی بونی، پیشوایی است متبحر و صاحب تصنیفات بسیار در علم حروف از آن جمله: شمس المعارف الکبری و الوسطی و الصغری و لطائف الاشارات، و او راست: 1- رسالۀسرالکریم فی فضل بسم اﷲ الرحمن الرحیم، 2- شرح اسم اﷲ الاعظم، 3- شمس المعارف الکبری، مقصود از این کتاب اطلاع و علم به شرف اسماء خداوند تبارک و تعالی، 4- فتح الکریم الوهاب فی ذکر فضائل البسمله، 5- اللمعه یا اللمعه النورانیه، درباره اسماء اعظم، وی بسال 622 هجری قمری درگذشته است، (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
از جمله کسانی است که در کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل رأس و اکسیر تام رسیده است، (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به بنی کمونه است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کَمْ مو)
منسوب به کمّون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پدر و مادری که هرچه فرزند آورند زود بمیرد و بچه هایشان پا نگیرند، اسم بچۀ آخری را اگر دختر باشد بمانی (خانم) می گذارند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
منسوب به بونه که شهری است در ساحل آفریقا، (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)،
سگ شکاری که ببوی، جانور را پیدا کند، (آنندراج)، بوی پرست وسگ شکاری، (ناظم الاطباء)، و رجوع به بوی پرست شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از چاه و محصول آن خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قسمی شیشۀ کوچک مدور با گردنی دراز که عادهً سقطفروشان آب لیمو را در آن شیشه ها فروشند. شیشه یا سفال مدور به اندازۀ هندوانۀ خرد. قسمی شیشه برای ریختن مایع شبیه به هندوانۀ کوچک، و گاهی از سفال. قسمی شیشۀ مدور کوچک برای ترشیهای نادر چون انبه و غیره. شکلی از اشکال شیشۀ جای شربت و آب لیمو و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ)
منسوب به برون. بیرونی. خارجی. ظاهری. مقابل درونی. مقابل داخلی. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بیرونی شود، بو دادن. برشته کردن. تاب دادن. گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن. (یادداشت دهخدا). تحمیص:
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن.
فردوسی.
عثلبه، در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب).
- بریان کرده، برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حنیذ، اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء، گوشت نیک بریان کرده. (دهار).
- ، بوداده. تاب داده. برشته کرده: بگیرند هلیلۀ کابلی و بلیله و آملۀ بریان کرده از هر یکی سه درم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند چلغوزۀ پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). و رجوع به بریان شود.
- بریان ناکرده، برشته نشده: غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64).
، به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن:
بندۀ بد را خداوندان بتشنه گرسنه
بر عذاب آتش معده همی بریان کنند.
ناصرخسرو.
، به مجاز، سوختن. داغ نهادن. اثر سوختگی پدید آوردن:
چون دست درازی به لبت دندان کرد
تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟
خاقانی
لغت نامه دهخدا
نوعی از خرما، (تفلیسی)، (یادداشت بخط مؤلف)، پلنگ، یوز، (ناظم الاطباء)، یوزپلنگ، (فرهنگ فارسی معین)، کنایه از جن، (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، کنایه از ملک، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، فرشته، ملک، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برونی
تصویر برونی
بیرونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمونی
تصویر کمونی
لاتینی گشته زیره از گیاهان زیره
فرهنگ لغت هوشیار
پدر و مادری که هر چه فرزند آورند زود بمیرد و بچه هایشان پا نگیرند اسم بچه آخری را اگر دختر باشد (بمانی) (خانم) میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
ساخته شده از بتون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توقف کن، بایست، بمان، اقامت کن
فرهنگ گویش مازندرانی
آموخته، تعلیم دیده، عادت کرده، انس گرفته
فرهنگ گویش مازندرانی
بمانی، ماندگار باشی، نامی بومی برای زنان
فرهنگ گویش مازندرانی
مانند، شبیه، مانده ی غذا یا هرچیز کهنه و فاسد شده، در مقام کنایه: به دختر یا پسری گفته شود که دیر ازدواج کنند.، پشخار، پس مانده ی خوراک یا نوشیدنی
فرهنگ گویش مازندرانی
بورانی
فرهنگ گویش مازندرانی
نامی برای زنان، ماندنی و نامبرا
فرهنگ گویش مازندرانی