یک قسم معجونی که جزء اعظم آن زیرۀکرمانی پرورده است. (ناظم الاطباء) : گندم پخته... نفخ عظیم آرد، باید که کمونی از پس بخورند. (الابنیه چ بهمنیار چ دانشگاه ص 103). کمونی که اخلاط آن نرم کوفته و بیخته باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمّون شود. - گوارش کمونی، جوارش و معجونی است که اصل و عمده اخلاطش کمون یعنی زیره باشد. (از الابنیه چ بهمنیار چ دانشگاه حاشیۀ ص 42) : از پس آن اندکی زنجبیل مربا با گوارش کمونی بخورد تا مضرت نکند. (الابنیه ایضاً ص 42). و رجوع به کمونی و کمون شود
یک قسم معجونی که جزء اعظم آن زیرۀکرمانی پرورده است. (ناظم الاطباء) : گندم پخته... نفخ عظیم آرد، باید که کمونی از پس بخورند. (الابنیه چ بهمنیار چ دانشگاه ص 103). کمونی که اخلاط آن نرم کوفته و بیخته باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کَمّون شود. - گوارش کمونی، جوارش و معجونی است که اصل و عمده اخلاطش کمون یعنی زیره باشد. (از الابنیه چ بهمنیار چ دانشگاه حاشیۀ ص 42) : از پس آن اندکی زنجبیل مربا با گوارش کمونی بخورد تا مضرت نکند. (الابنیه ایضاً ص 42). و رجوع به کمونی و کمون شود
محی الدین یا شرف الدین احمد بن علی القرشی بونی، پیشوایی است متبحر و صاحب تصنیفات بسیار در علم حروف از آن جمله: شمس المعارف الکبری و الوسطی و الصغری و لطائف الاشارات، و او راست: 1- رسالۀسرالکریم فی فضل بسم اﷲ الرحمن الرحیم، 2- شرح اسم اﷲ الاعظم، 3- شمس المعارف الکبری، مقصود از این کتاب اطلاع و علم به شرف اسماء خداوند تبارک و تعالی، 4- فتح الکریم الوهاب فی ذکر فضائل البسمله، 5- اللمعه یا اللمعه النورانیه، درباره اسماء اعظم، وی بسال 622 هجری قمری درگذشته است، (از معجم المطبوعات)
محی الدین یا شرف الدین احمد بن علی القرشی بونی، پیشوایی است متبحر و صاحب تصنیفات بسیار در علم حروف از آن جمله: شمس المعارف الکبری و الوسطی و الصغری و لطائف الاشارات، و او راست: 1- رسالۀسرالکریم فی فضل بسم اﷲ الرحمن الرحیم، 2- شرح اسم اﷲ الاعظم، 3- شمس المعارف الکبری، مقصود از این کتاب اطلاع و علم به شرف اسماء خداوند تبارک و تعالی، 4- فتح الکریم الوهاب فی ذکر فضائل البسمله، 5- اللمعه یا اللمعه النورانیه، درباره اسماء اعظم، وی بسال 622 هجری قمری درگذشته است، (از معجم المطبوعات)
منسوب به بونه که شهری است در ساحل آفریقا، (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)، سگ شکاری که ببوی، جانور را پیدا کند، (آنندراج)، بوی پرست وسگ شکاری، (ناظم الاطباء)، و رجوع به بوی پرست شود
منسوب به بونه که شهری است در ساحل آفریقا، (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)، سگ شکاری که ببوی، جانور را پیدا کند، (آنندراج)، بوی پرست وسگ شکاری، (ناظم الاطباء)، و رجوع به بوی پرست شود
قسمی شیشۀ کوچک مدور با گردنی دراز که عادهً سقطفروشان آب لیمو را در آن شیشه ها فروشند. شیشه یا سفال مدور به اندازۀ هندوانۀ خرد. قسمی شیشه برای ریختن مایع شبیه به هندوانۀ کوچک، و گاهی از سفال. قسمی شیشۀ مدور کوچک برای ترشیهای نادر چون انبه و غیره. شکلی از اشکال شیشۀ جای شربت و آب لیمو و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا)
قسمی شیشۀ کوچک مدور با گردنی دراز که عادهً سقطفروشان آب لیمو را در آن شیشه ها فروشند. شیشه یا سفال مدور به اندازۀ هندوانۀ خرد. قسمی شیشه برای ریختن مایع شبیه به هندوانۀ کوچک، و گاهی از سفال. قسمی شیشۀ مدور کوچک برای ترشیهای نادر چون انبه و غیره. شکلی از اشکال شیشۀ جای شربت و آب لیمو و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا)
منسوب به برون. بیرونی. خارجی. ظاهری. مقابل درونی. مقابل داخلی. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بیرونی شود، بو دادن. برشته کردن. تاب دادن. گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن. (یادداشت دهخدا). تحمیص: بدو گفت لختی پنیر کهن ابا مغز بادام بریان بکن. فردوسی. عثلبه، در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب). - بریان کرده، برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حنیذ، اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء، گوشت نیک بریان کرده. (دهار). - ، بوداده. تاب داده. برشته کرده: بگیرند هلیلۀ کابلی و بلیله و آملۀ بریان کرده از هر یکی سه درم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند چلغوزۀ پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). و رجوع به بریان شود. - بریان ناکرده، برشته نشده: غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). ، به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن: بندۀ بد را خداوندان بتشنه گرسنه بر عذاب آتش معده همی بریان کنند. ناصرخسرو. ، به مجاز، سوختن. داغ نهادن. اثر سوختگی پدید آوردن: چون دست درازی به لبت دندان کرد تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟ خاقانی
منسوب به برون. بیرونی. خارجی. ظاهری. مقابل درونی. مقابل داخلی. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بیرونی شود، بو دادن. برشته کردن. تاب دادن. گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن. (یادداشت دهخدا). تَحمیص: بدو گفت لختی پنیر کهن ابا مغز بادام بریان بکن. فردوسی. عَثلبه، در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب). - بریان کرده، برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حَنیذ، اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء، گوشت نیک بریان کرده. (دهار). - ، بوداده. تاب داده. برشته کرده: بگیرند هلیلۀ کابلی و بلیله و آملۀ بریان کرده از هر یکی سه درم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند چلغوزۀ پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). و رجوع به بریان شود. - بریان ناکرده، برشته نشده: غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). ، به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن: بندۀ بد را خداوندان بتشنه گرسنه بر عذاب آتش معده همی بریان کنند. ناصرخسرو. ، به مجاز، سوختن. داغ نهادن. اثر سوختگی پدید آوردن: چون دست درازی به لبت دندان کرد تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟ خاقانی