جدول جو
جدول جو

معنی بمسن - جستجوی لغت در جدول جو

بمسن
بیاموز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسن
تصویر مسن
سال خورده، کلان سال، پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسن
تصویر باسن
برجستگی در پشت بدن بالاتر از ران و پایین تر از کمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسن
تصویر مسن
سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسان، فسن، سان، سان ساو، سنگ ساو، سامیز
فرهنگ فارسی عمید
(بُ سُ)
غله ای را گویند که به عربی عدس خوانند. (برهان) (آنندراج). عدس. (اختیارات بدیعی) (مخزن الادویه). نرسک. (منتهی الارب). عدس مأکول و خوراکی. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(تُ سُ)
جیمز... شاعر اسکاتلندی (1834-1882 میلادی) است وی در بندرگلاسگون متولد شد اشعارش محتوی بدبینی و یأس است
جیمز... شاعر اسکاتلندی (1700-1748 م) است که در ادنام متولد شد. او راست: دسه زون
لغت نامه دهخدا
ولایتی به ارزنه الروم. لسترانج گوید: در هشت فرسخی مشرق ارزنهالروم بر قلۀ کوهی در حوالی یکی از سرچشمه های ارس قلعۀ بزرگ ’اونیک’ بود که حمداﷲ مستوفی گوید: شهر آبشخور در پای آن کوه است. این شهر از توابعارزن الروم محسوب میگردید. یاقوت گوید: که آن ولایت را باسن میگفتند. (ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 126). اما صحیح کلمه آنچنانکه در معجم البلدان ذیل اونیک آمده است باسین است. رجوع به باسین شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام یکی از آلات بادی موسیقی ازنوع فلوت است. ظاهراً این ساز لوله ای شکل در سال 1480 در پاوی اختراع شده است و انواع مختلف دارد، بعضی از آن دارای دوازده سوراخ و سه کلید و نوع دیگر بدون کلید و دارای یازده سوراخ است. زبانۀ باسن دو تیغۀ نی رویهم است. آنطور که از نام باسن بر می آید آوازهای بم آواز اصلی آن محسوب میشود. معمولاً باسن را از چوب افرا و بلسان میسازند. نوع دیگر از باسن نیز بنام کنترباسن وجود دارد که یک ’اکتاو’ بم تر از نت نوشته شده آواز میدهد و از 6 تا پانزده کلید دارد
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بمعنی لگن خاصره. استخوان بندی لگن خاصره، مورخ. (آنندراج). تاریخگو. قصه خوان، کشتزار. (ناظم الاطباء). مزرعۀ کاشته. (آنندراج). باسره. رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا
(بِ سُ)
پنبه. (آنندراج). در المنجد برس و برس بمعنی پنبه آمده است در برهان نیز برس به این معنی است و می نماید که ضبط آنندراج دگرگون شدۀ برس باشد، خجک ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج). برشه. نوی. (یادداشت مؤلف) ، نقطه های خرد سیاه که بیشتر بر روی پدید آید و گاه باشد که بسرخی و بسیاهی کم رنگ زند. (بحر الجواهر). کنجدک. ک’مک. (از یادداشت بخط مؤلف). پاره سیاهی مستدیر مایل به سرخی و بیشتر به روی، بیماری است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
حلقۀ چوبین یا از مو باشد که در بینی شتر کنند و ریسمان مهار را بدان بندند. برس است در برهان و می نماید که دگرگون شدۀ این کلمه باشد. رجوع به برس شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
کف با انگشتان. الکف مع الاصابع. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زهر قاتل و کشنده. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسن
تصویر بسن
از اتباع حسن است: (حسن بسن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسن
تصویر مسن
کلانسال، سال دیده، مرد پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسن
تصویر باسن
ماخوذ از فرانسه، لگن خاصره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلسن
تصویر بلسن
بلس: (عدس) مرجمک دانه ایست شبیه بعدس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسن
تصویر مسن
سالخورده، کهنسال، پیر
فرهنگ واژه فارسی سره
بندسن، برخورد کردن، دعوا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آموختن، تربیت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کن، امر پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بیاموز
فرهنگ گویش مازندرانی
شبیه بودن، خیال کردن، تصور کردن، به تصور آوردن، پنداشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره شدن، ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
مانند باش، بمان، باش
فرهنگ گویش مازندرانی
خسته و فرسوده
فرهنگ گویش مازندرانی
توقف کن، بایست، بمان، اقامت کن
فرهنگ گویش مازندرانی
از جای جستن به علت ترسیدن، فرار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پارس کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آموخته، تعلیم دیده، عادت کرده، انس گرفته
فرهنگ گویش مازندرانی
جنبیدن، آغاز تلاش و حرکت نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی
دمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی