جدول جو
جدول جو

معنی بلیطی - جستجوی لغت در جدول جو

بلیطی
(بُ لَ)
عثمان بن عیسی بن منصور، مکنی به ابوالفتح. ادیب قرن ششم هجری قمری رجوع به عثمان (ابن عیسی...) و مآخذ ذیل شود: ارشادالاریب. بغیهالوعاه. فوات الوفیات. لسان المیزان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خِلْ لی طا)
آمیزش کننده. (منتهی الارب). منه: ما لهم خلیطی، یعنی نیست مر آنها را آمیزش کننده ای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام نیای هفتم اسکندر بنابه روایت ابن البلخی در فارسنامه، (فارسنامه چ اروپا ص 16)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بلیت. تکه کاغذی که بر روی آن مشخصاتی چاپ شده باشد حاکی از بها و تاریخ و محل استفادۀ آن، و غالباً برای ورود به سینما و تماشاخانه یا اتوبوس یا قطار راه آهن و غیره به کار رود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلیت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
عثمان بن عیسی بلطی نحوی، از نحویان قرن ششم هجری است و او را تصنیفاتی در علم ادب می باشد. بلطی در صفر سال 599 هجری قمری در مصر درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب است به سلیط که نام جدی است. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
خلط. (منتهی الارب). رجوع به خلط شود
لغت نامه دهخدا
(خُلَ طا / خُلْ لَ طا)
گروه مردم بهم آمیخته از هر جنس (واحد ندارد). (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آمیختگی بعضی کار با بعضی و فساد حاصل شدگی در آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: وقعوا فی خلیطی
لغت نامه دهخدا
(خُلْ لَ طا)
فضول. خبرپرس. منه: اًنه لقیطی خلیطی، یعنی او پرسش کننده اخبار است تا بدانها نمامی کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلید بودن. بلادت. کودنی. کورفهمی. دیریابی. و رجوع به بلید و بلادت شود:
فصیح تر کس جائی که او سخن گوید
چنان بود ز بلیدی که خورده باشد بنگ.
فرخی، عمل با دست زدن به سر کسی به قوت. (ناظم الاطباء). سرچنگ، یعنی به زور دست زدن بر سر کسی. (غیاث). ضرب دستی که به زور تمام بر سر کسی زنند، وبا لفظ زدن و خوردن مستعمل. (از آنندراج). بام. بامب. بامچه. بامبه (در تداول مردم قزوین) :
سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران
سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر بم.
ناصرخسرو.
عمامه ز بم کرده ورم بر سر قاضی
آموخته تار است عرم بر سر قاضی.
ملاحیدر ذهنی (در هجو قاضی افضل).
کیست آن مورد صدبم که شودصدپاره
کله از آهن اگر وضع کنی بر سر آن.
شفائی (از آنندراج).
- بم خوردن، ضرب دست خوردن از کسی. با کف دست ناگسترده بر سر خوردن از کسی:
چو قوال موجش زده کف بهم
غم از نغمۀ زیر او خورده بم.
ملاطغرا (از آنندراج).
- بم زدن، ضرب دست زدن. با کف دست که نیک نگسترده باشد زدن بر سر کسی:
از آن هریکی بانگ بر جم زدی
اگر دم زدی بر سرش بم زدی.
هاتفی.
عارضت بمها زندبر سر رخ خورشید را
سنبلت سرپا زند بر کون مشک اذفری.
ملافوقی یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
معرب پلیته (فتیله). ج، بلالیط. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بلالیط شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان دهو، بخش میناب شهرستان بندرعباس. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از رودخانه و محصول آن خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کشوریست جمهوری، در امریکای جنوبی، که اسم آن مأخوذ از نام بلیوار (سیاستمدار و ژنرال امریکای جنوبی قرن هجدهم و نوزدهم) است. وسعت آن 1076000 کیلومتر مربع و جمعیت آن 3019000 تن است. زبان مردم اسپانیایی است. پایتخت آن سوکر و مقر حکومت لاپاز است. پنجاه درصد جمعیت را بومیان و سیزده درصد مختلط هستند. محصولات عمده کشاورزی آن سیب زمینی، قهوه، کاکائو و کائوچو است. معادن مهم آن: مس، قلع، نقره، سرب، روی، بیسموت، نفت و غیره میباشد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ وَ)
یوسف بن یحیی مکنی به ابویعقوب و او از شافعی روایت کند. ربیع بن سلیمان و ابواسماعیل ترمذی از او روایت کنند. و از اوست: کتاب المختصر الکبیر وکتاب المختصر الصغیر و کتاب الفرائض. (ابن الندیم). رجوع به اعلام زرکلی و نامۀ دانشوران ج 4 ص 98 شود، بی راستی و بیدرستی. (ناظم الاطباء). رجوع به دیانت شود
لغت نامه دهخدا
(بُ وَ)
منسوب به بویط و آن دهی است به مصر. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نباتی است برگش شبیه به برگ سیر و سیاه لون و بدبو و شاخه های آن مربع و سیاه و پرشاخ و برگش چیزی شبیه به پشم و گلش مدور و زرد و اغبر است. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لو)
منذر بن سعید بن عبدالرحمان نفزی قرطبی، مکنی به ابوالحکم. قاضی القضاه اندلس. او خطیب و شاعر بود و نسبت وی به ’فحص البلوط’ است. بلوطی بسال 355 هجری قمری در قرطبه درگذشت. او راست: الابانه عن حقائق اصول ادیانه الانباه علی استنباط الاحکام من کتاب الله الناسخ و المنسوخ. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 229 بنقل از تاریخ علماء الاندلس و نفخ الطیب و بغیهالملتمس و الکامل ابن اثیر و ازهارالریاض و ارشادالاریب)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لو)
منسوب به بلوط، که درختی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به بلوط شود، گلوبند، تسبیح، راه و طریق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ/ بِ)
منسوب به بار = بارگاه، بر ملوک و سلاطین اطلاق کنند، (برهان)، شاه، شاهزاده، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
ابن عیسی بن منصور بلیطی مکنی به ابوالفتح از علمای ادب و اخبار بود و او را شعری است. در شهری نزدیک موصل متولد شد سپس به دمشق و به مصر شد و به سال 599 هجری قمری بدانجا درگذشت. شعر نیک می گفت. او راست:کتاب العروض یکی بزرگ و دیگری کوچک، العظات و الموقظات المنیر، اختبار المتنبی، علم اشکال الخط، التصحیف والتحریف. (ازاعلام زرکلی و خاندان نوبختی ص 72)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلیطه
تصویر بلیطه
سفید مرز
فرهنگ لغت هوشیار
تکیه کاغذی که بر روی آن مشخصاتی چاپ شده باشد حاکی از بها و تاریخ و محل استفاده آن و غالباً برای ورود به اتوبوس و تاتر و سینما و قطار و غیره بکار می رود
فرهنگ لغت هوشیار
پته، بلیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد