جدول جو
جدول جو

معنی بلوچلی - جستجوی لغت در جدول جو

بلوچلی
بلوپاس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چلچلی
تصویر چلچلی
چهل سالگی، کنایه از هوس رانی و عیش و خوش گذارنی، خصوصاً در چهل سالگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلولی
تصویر حلولی
معتقد به حلول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلوچی
تصویر بلوچی
مربوط به بلوچ مثلاً لباس بلوچی، از مردم بلوچ، زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در بلوچستان رایج است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلوری
تصویر بلوری
مانند بلور، تهیه شده از بلور مثلاً ظرف بلوری، کنایه از درخشان مثلاً ساق بلوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلبلی
تصویر بلبلی
مربوط به بلبل مثلاً سوت بلبلی، بلبله، برای مثال تو ای می گسار از می زابلی / بپیمای تا سر یکی بلبلی (فردوسی۴ - ۴۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
مرغی که پروبال کنده پیش باز و قوش نوآموخته اندازند که به شکار دلیر شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ دُو)
دهی است از بخش حومه شهرستان ماکو که 250 تن سکنه دارد. محصول آن غلات و بزرک است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
منسوب به بلور. بلورین. رجوع به بلور شود، بپایان رسیدن. به بن انجامیدن.
- بلوغ طاقت، برسیدن توان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، بالغ شدن کودک. (منتهی الارب). رسیده شدن غلام. (از اقرب الموارد). رسیدن به سن رشد. مرد شدن. زن شدن. (فرهنگ فارسی معین). به حد مردی رسیدن کودک. (آنندراج) ، پخته شدن و رسیده شدن میوه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، در مشقت انداخته شدن شخص، و فعل آن در این حالت مجهول بکار رود. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، بلند برآمدن روز. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
مرد سبک در سفر بسیار اعانت کننده مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلبل. و رجوع به بلبل شود
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
ابومحمدعبدالله بن اسحاق بن عبیدالله بن سوید بلبلی، مشهور به بیطاری. محدث بود و در صفر سال 231 هجری قمری درگذشت. او از مالک بن انس روایت کرده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
منسوب به بنی بلبله، که بطنی است از فهم. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
شراب. (برهان). شراب، زیرا که در بلبله می کنند. (جهانگیری). شراب که در بلبله کنند. (از آنندراج) (از انجمن آرا) :
یکی بلبلی سرخ در جام زرد
تهمتن به روی زواره بخورد.
فردوسی (از جهانگیری).
بلبلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که زلف بخم غالیه سای تو کند.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
گوش بلبلی، گوشهای پهن و بزرگ ودور از سر. (فرهنگ لغات عامیانه). بله گوش (در تداول مردم قزوین). و رجوع به بلبله گوش و بلبلی گوش شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قسمی شیشۀ کوچک مدور با گردنی دراز که عادهً سقطفروشان آب لیمو را در آن شیشه ها فروشند. شیشه یا سفال مدور به اندازۀ هندوانۀ خرد. قسمی شیشه برای ریختن مایع شبیه به هندوانۀ کوچک، و گاهی از سفال. قسمی شیشۀ مدور کوچک برای ترشیهای نادر چون انبه و غیره. شکلی از اشکال شیشۀ جای شربت و آب لیمو و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلومیه که قریه ای است از قراءبرخوار. (از الانساب سمعانی). رجوع به بلومیه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لو لَ)
حال: کیف بلولتک، حالت چگونه است. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس).
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لو)
منسوب به بلوط، که درختی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به بلوط شود، گلوبند، تسبیح، راه و طریق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نوعی از بافته های زربفت و ابریشمین منسوب به باول:
قباهای خاص از پی هر کسی
قبا باولیهای زرکش بسی.
نظامی
منسوب به باول که شهری است که جامۀ ابریشمی در آنجا خوب بافند. (از غیاث اللغات). همان بابلی است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لو)
منذر بن سعید بن عبدالرحمان نفزی قرطبی، مکنی به ابوالحکم. قاضی القضاه اندلس. او خطیب و شاعر بود و نسبت وی به ’فحص البلوط’ است. بلوطی بسال 355 هجری قمری در قرطبه درگذشت. او راست: الابانه عن حقائق اصول ادیانه الانباه علی استنباط الاحکام من کتاب الله الناسخ و المنسوخ. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 229 بنقل از تاریخ علماء الاندلس و نفخ الطیب و بغیهالملتمس و الکامل ابن اثیر و ازهارالریاض و ارشادالاریب)
لغت نامه دهخدا
(وَلْ)
به لغت اهل سمرقند رودۀ گوسفند را گویند که با گوشت و مصالح پر کرده و پخته باشند. (برهان) (آنندراج). جرغند. جگرآگند. عصیب. نقانق. نکانه
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. این ده مشهور به قصر شهریار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). رجوع به قصر شهریار شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بلورفروش. فروشندۀ بلور. فروشندۀ وسایل بلورین
لغت نامه دهخدا
(بَ وِ)
دهی از دهستان چمچال، بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 350 تن. آب آن از رود خانه گاماسیاب و محصول آن غلات، حبوب، چغندرقند و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بُ / بَ)
منسوب به بلوچ. رجوع به بلوچ شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملولی
تصویر ملولی
میمون
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بلوچ هر چیز مربوط به بلوچ و بلوچستان، از مردم بلوچ بلوچستانی. یا زبان بلوچ. از لهجه های ایرانی است که در بلوچستان بدان سخن گویند
فرهنگ لغت هوشیار
خلش پذیران خلشگرایان: گروهی که باور داشتند خداوند با جان آدمی در می آمیزد و یا خداوند در تن آدمی می خلد (فضل بن شادان نیشابوری گزارش جنیدی) کسی که معتقد به حلول باشد، کسی که بحلول روح خدا در آدم و پس از او در انبیای دیگر یا محمد بن عبد الله قایل باشد، بعضی از غالیان شیعه بحلول روح خدا در علی و فرزندان او هم قایل شده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلچلی
تصویر چلچلی
هوسرانی بسن 04 سالگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوری
تصویر بلوری
مهایی گنیک منسوب به بلور ساخته شده از بلور بلورین
فرهنگ لغت هوشیار
روده گوسفند که با گوشت و مصالح پر کرده و پخته باشند جرغند جگر آگند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلورچی
تصویر بلورچی
فروشنده لوازم و وسایل بلورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلچلی
تصویر چلچلی
((چِ چِ))
بی عاری، عیاشی، خوشگذرانی
فرهنگ فارسی معین
آشوب طلب، آشوبگر، بلواطلب، بلوایی، طغیانگر، ماجراجو، هرج ومرج طلب، یاغی
متضاد: آرامش طلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تازه راهافتاده، کسی که در راه رفتن تعادل ندارد، کسی که.، کوهی در جنوب باختری شهرستان کتول که به ارتفاع، ۱۲۳ متر
فرهنگ گویش مازندرانی