جدول جو
جدول جو

معنی بلفیقی - جستجوی لغت در جدول جو

بلفیقی
(بِلْ لِ)
محمد بن محمد بن ابراهیم بن الحاج السلمی بلفیقی، مکنی به ابوالبرکات و مشهور به ابن الحاج (680- 771 هجری قمری). قاضی و مورخ و از بزرگان اندلس در حدیث و ادب بوده است. او راست: اسماء الکتب و التعریف بمؤلفیها، الافصاح فیمن عرف بالاندلس بالصلاح، مشتبهات مصطلحات العلوم، العذب الاجاج، شعر من لاشعر له، و سایر تألیفات. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 269از فهرس الفهارس و جذوهالاقتباس و الدرر الکامنه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلفیق
تصویر تلفیق
دو چیز را به هم آوردن، دو پارۀ جامه را به هم دوختن، سخن را به هم پیوند دادن، ترتیب دادن، آراستن و با هم جور کردن، به هم پیوند دادن و مرتب ساختن کلمات
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
کشوریست جمهوری، در امریکای جنوبی، که اسم آن مأخوذ از نام بلیوار (سیاستمدار و ژنرال امریکای جنوبی قرن هجدهم و نوزدهم) است. وسعت آن 1076000 کیلومتر مربع و جمعیت آن 3019000 تن است. زبان مردم اسپانیایی است. پایتخت آن سوکر و مقر حکومت لاپاز است. پنجاه درصد جمعیت را بومیان و سیزده درصد مختلط هستند. محصولات عمده کشاورزی آن سیب زمینی، قهوه، کاکائو و کائوچو است. معادن مهم آن: مس، قلع، نقره، سرب، روی، بیسموت، نفت و غیره میباشد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلق که از نواحی غزنه است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به بلق شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آذان الارنب. آذان الشاه. آذان الغزال. حکیم مؤمن در تحفه گوید: آذان الدب نیز گویند. برگش شبیه به برگ بارتنگ و کوچکتر و درشت و ساقش به سطبری انگشتی و زیاده بر ذرعی و تخمش به قدر فندق و نخود و خاردار و بر جامه می چسبد و لصیقی از این جهت گویند و در تنکابن معروف به کاش است در آخر اول گرم و خشک و محلل و جالی و طبیخ او با عسل جهت سرفۀ بارد و خشونت سینه و ضمادش با روغن گل سرخ جهت ضربان (؟) و ورم مقعد به غایت مفید و مغزش مبهی و غسول اوسرخ کننده رخسار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نباتی است معروف به آذان الارنب و آذان الغزال و آن نوع کوچک لسان الحمل است و گفته شد. (اختیارات بدیعی) ، باباآدم. اراقیطون
لغت نامه دهخدا
(لُ زَ قی ی)
فی کلامه لزیقی، ای رطوبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
محمد بن احمد بن عبدالله بن قاذویه البزاز، مکنی به ابی الفضل و معروف به ابن العجمی. وی به بغداد رفت و از ابوجعفر محمد بن احمد بن مسلمه المعدل و ابوالحسین احمد بن محمد بن بقور و جز این دو حدیث شنید. به خط وی یافت شد که مولد او به سال 431 هجری قمری به صلیق بوده است و در دوازدهم صفر 511 هجری قمری درگذشت و در تربت مصلی بواسط مدفون است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نسبت است به صلیق
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از جملۀ شعرای قرن نهم هجری و منسوب به دربار سلطان یعقوب است. وی مردی فاضل و کامل بود و در مباحثه مجادله مینمود. بیت زیر از اوست:
دلم زآن رشتۀ جان را به تیر یار بربسته
که نتواند ز جا پرواز کردن مرغ پربسته.
(از مجالس النفائس ص 306)
ابوالحسن محمد بن علی بن ابراهیم شفیقی منقری. وی در رحبۀشام به سال 415 هجری قمری حدیث گفت و ابونصر همزۀ بنی محمد همدانی از او روایت دارد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آملی. از گویندگان ایرانی الاصل فارسی زبان دربار اکبرشاه و از مردم آمل بود. وی به هندوستان سفر کرد و در اکبرآباد اقامت گزید. بیت زیر ازوست:
زخم شمشیر جفای تو به مرهم بستم
تا ازو چاشنی درد تو بیرون نرود.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
رجوع به صبح گلشن ص 184 و فرهنگ سخنوران شود
شاعری است متوفی بسال 939 هجری قمری او راست دیوانی به ترکی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رفاقت و مؤانست و همدمی و مصاحبت و دوستی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُلْ لَ قا)
گیاهی است که بر درخت می پیچد و آن را ’علیق’ گویند. رجوع به علّیق شود. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دو درز و یا دو سخن را بهم آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراهم آوردن و ترتیب دادن. (آنندراج) ، سخن دیگران را ضمن سخن خود آوردن: از اشعار متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت. (گلستان) ، بربافتن و بیاراستن حدیث را. (از ناظم الاطباء). دروغ و باطل گفتن ومطابق کردن. (آنندراج). بیاراستن حدیث را و تمویه آن به باطل. (از اقرب الموارد) ، طلب کردن امری را و دست نیافتن بدان. (از اقرب الموارد) ، علمی که در آن از توفیق بین حدیثها که بظاهر با هم متنافی هستند بحث شود. (از کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلید بودن. بلادت. کودنی. کورفهمی. دیریابی. و رجوع به بلید و بلادت شود:
فصیح تر کس جائی که او سخن گوید
چنان بود ز بلیدی که خورده باشد بنگ.
فرخی، عمل با دست زدن به سر کسی به قوت. (ناظم الاطباء). سرچنگ، یعنی به زور دست زدن بر سر کسی. (غیاث). ضرب دستی که به زور تمام بر سر کسی زنند، وبا لفظ زدن و خوردن مستعمل. (از آنندراج). بام. بامب. بامچه. بامبه (در تداول مردم قزوین) :
سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران
سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر بم.
ناصرخسرو.
عمامه ز بم کرده ورم بر سر قاضی
آموخته تار است عرم بر سر قاضی.
ملاحیدر ذهنی (در هجو قاضی افضل).
کیست آن مورد صدبم که شودصدپاره
کله از آهن اگر وضع کنی بر سر آن.
شفائی (از آنندراج).
- بم خوردن، ضرب دست خوردن از کسی. با کف دست ناگسترده بر سر خوردن از کسی:
چو قوال موجش زده کف بهم
غم از نغمۀ زیر او خورده بم.
ملاطغرا (از آنندراج).
- بم زدن، ضرب دست زدن. با کف دست که نیک نگسترده باشد زدن بر سر کسی:
از آن هریکی بانگ بر جم زدی
اگر دم زدی بر سرش بم زدی.
هاتفی.
عارضت بمها زندبر سر رخ خورشید را
سنبلت سرپا زند بر کون مشک اذفری.
ملافوقی یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
عثمان بن عیسی بن منصور، مکنی به ابوالفتح. ادیب قرن ششم هجری قمری رجوع به عثمان (ابن عیسی...) و مآخذ ذیل شود: ارشادالاریب. بغیهالوعاه. فوات الوفیات. لسان المیزان
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان دهو، بخش میناب شهرستان بندرعباس. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از رودخانه و محصول آن خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
اسبی بود که از همه اسبان سبقت بردی وبا این وصف بدنام بود. در مثل است یجری بلیق و یذم بلیق، یعنی بلیق سبقت می گیرد و نکوهش او میکنند، و آن را در حق کسی گویند که احسان کند و مردم او را به بدی یاد نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فی یِ)
ویتوریو. نخستین شاعر و نویسندۀ تراژدیک ایتالیایی. بسال 1749 میلادی در استی متولد شد و1803 م. درگذشت. آثار تراژدی بسیاری از او بجا مانده است، مردم اندک پراکنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
زنا و روسپی گری: گویند که آن زنی بوده است پادشاه و بلایگی کرد. و هر شب مردی آوردی و بامدادبکشتی. (ترجمه تفسیر طبری). و رجوع به بلایه شود
لغت نامه دهخدا
بکسر اول و بیاء کشیده، آوائی است نمایندۀ تعجب و شگفتی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
صالح بن عمر بن رسلان، از قاضیان و عالمان حدیث در قرن نهم هجری. رجوع به صالح (ابن عمر....) در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
عمر بن رسلان بن نصیر بن صالح کنانی عسقلانی مکنی به ابوحفص و مشهور به سراج الدین. از عالمان حدیث در قرن هشتم بود. بسال 724 هجری قمری در بلقینه متولد شد و بسال 769 هجری قمری منصب قضاوت شام را یافت و در 805 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: التدریب، تصحیح المنهاج، محاسن الاصطلاح و سایر تألیفات. (از الاعلام زرکلی ج 4 ص 205) (از التبیان و الضوءاللامع و شذرات الذهب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
اسماعیل بن ابراهیم بن محمد کنانی بلبیسی، ملقب به مجدالدین، از قاضیان فاضل مصر. تولد او بسال 728 هجری قمری در بلبیس مصر بوده است، و بسال 802 هجری قمری درگذشته است. او را کتابی است در فرائض. (ازالاعلام زرکلی ج 1 ص 302 از الضوءاللامع و خطط مبارک)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب به بلژیک. از بلژیک. و رجوع به بلژیک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باریقی
تصویر باریقی
یونانی ک کف دریا از جانوران کف دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزیقی
تصویر لزیقی
بارانروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیقی
تصویر سلیقی
نهادی
فرهنگ لغت هوشیار
به هم بستن بافتن، فراهم آوردن، سامان دادن، باهم آوردن بهم بستن ترتیب دادن مرتب کردن، ترتیب، جمع تلفیقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطریقی
تصویر بطریقی
بنحوی بحیثیتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصیقی
تصویر لصیقی
سگ زبان از گیاهان سگ زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلفیق
تصویر تلفیق
((تَ))
به هم بستن، به هم پیوستن، مرتب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلفیقی
تصویر تلفیقی
آمیزه ای
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تلفیق
تصویر تلفیق
آمیزه، هم بندی
فرهنگ واژه فارسی سره
آمیختگی، آمیزش، پیوند، ترکیب
متضاد: تفصیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد