جدول جو
جدول جو

معنی بلعق - جستجوی لغت در جدول جو

بلعق
(بَ عَ)
نوعی از بهترین خرمای عمان، و نوع دیگر آن فرض است. (منتهی الارب). نیکو ازجمیع انواع خرما. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلع
تصویر بلع
بلعیدن، فرو بردن غذا در گلو
فرهنگ فارسی عمید
(بَ عَ)
نام قبیله ایست و اصل آن بنوالعم باشد که مخفف شده است. (منتهی الارب) ، واقعه طلب. حادثه جو. (فرهنگ فارسی معین). صاحب آنندراج جمع آن را ذیل ’بل’ ضبط کرده چنین مینویسد: بلغاکیان، مفتنان و واقعه طلبان، و این لفظ در تاریخ فیروزشاهی بسیار استعمال یافته. و رجوع به بلغاک شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
اسبی بود که از همه اسبان سبقت بردی وبا این وصف بدنام بود. در مثل است یجری بلیق و یذم بلیق، یعنی بلیق سبقت می گیرد و نکوهش او میکنند، و آن را در حق کسی گویند که احسان کند و مردم او را به بدی یاد نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شهری است در انتهای عمل صعید و ابتدای بلاد نوبه، چون مرز و سرحدی بین آن دو. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
شتافتن.
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لو)
زمینی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب). مفازه، و یا قطعه زمینی که هیچ نباتی نرویاند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ هَِ)
شخص بی قرار و بسیاربانگ. ج، بلاهق. (از ذیل اقرب الموارد) ، هرچیز مربوط به بلوچ و بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) ، از مردم بلوچ. بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) :
همه مرزبانان زرین کمر
بلوچی و گیلی به زرین سپر.
فردوسی.
- زبان بلوچی، از لهجه های ایرانی است که در بلوچستان بدان سخن گویند. (فرهنگ فارسی معین). از زبانهای ایرانی غربی، از ریشه هندواروپائی که در بلوچستان و بعضی نواحی دیگر رایج است. دو لهجۀ اساسی شرقی و غربی و لهجه های فرعی متعدد دیگر دارد. بلوچی، نظر به ارتباطش با لهجه های دیگر ایرانی شرقی، بسیاری از خصوصیات آنها را اقتباس کرده است. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
زمین بی آب و گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین بی نبات. (دهار). ج، بلاقع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در حدیث است: الیمین الکاذب تدع الدیار بلاقع، و یا الیمین الفاجره تذر الدیار بلاقع. و در توصیف گوید منزل بلقع و دار بلقع (بدون تاء تأنیث) ، و چون اسم بود با تاء آید و گویند انتهینا الی بلقعه ملساء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلقعه. و رجوع به بلقعه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
مرد فربه سست گوشت.
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
ماده شتر ضخم سست گوشت. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ عُ / بَ عُ)
جوف شرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
ناقۀ سست گوشت یا کلانسال یا فربه رام. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
بلعام. بلعم باعور. از زاهدان و درویشان مستجاب الدعوات بود که بر موسی (ع) بد دعا کرد. (از غیاث). و رجوع به بلعام و بلعم باعور شود:
شرف درعلم و فضلست ای پسرعالم شو و فاضل
به علم آور نسب مآور چو بی علمان سوی بلعم.
ناصرخسرو.
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم.
خاقانی.
گویند که خاقانی ندهد به خسان دل
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم.
خاقانی.
بلع ار نه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود.
نظامی.
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بوده ست پیدا و نهان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
شهری است نواحی روم. (از معجم البلدان) (مراصد) (منتهی الارب). شهری است به آسیهالصغری و ابوالفضل محمد بلعمی از آنجاست. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ابوالفضل بلعمی و بلعمان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ عُ)
راهگذر طعام در حلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلعوم. مری. مبلع. ج، بلاعم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ)
سوراخ بکره و چرخ چاه. (منتهی الارب). سوراخ آسیا. (از اقرب الموارد). ج، بلع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ عَ)
مرد بسیارخوار. (منتهی الارب). شخص اکول. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلع. بولع. پرخور. گلوبند. شکم بنده
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ)
ناقه بلثق، ناقه و ماده شتر بسیارشیر. ج، بلاثق. (از ذیل اقرب الموارد از ابن الاعرابی)
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ)
امکنه بلاعق، مکانهای فراخ. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
سخت آوازکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
مرد بسیارخوار سخت فروبرنده. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج). کسی که غذا را بتندی بلعد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلق
تصویر بلق
در بگشادن، واگشادن در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعق
تصویر لعق
لیسیدن، مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاق
تصویر بلاق
چشمه آب. توضیح در اسامی امکنه ترکیب شود مانند: ساوجبلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلع
تصویر بلع
داخل بردن غذا به حلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعت
تصویر بلعت
بلعت کردن، حق کسی را خوردن بالا کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلقع
تصویر بلقع
زمین لم یزرع، زمین بی آب و علف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعه
تصویر بلعه
بخور شکمباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعم
تصویر بلعم
کسی که غذا را به تندی بخورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوق
تصویر بلوق
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعم
تصویر بلعم
((بَ عَ))
مرد بسیار خوار، کسی که غذا را به تندی بلعد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلع
تصویر بلع
((بَ))
فرو بردن، به گلو فرو بردن
فرهنگ فارسی معین
بسیارخوار، پرخوار، پرخور، تندخوار، تندخور
فرهنگ واژه مترادف متضاد