جدول جو
جدول جو

معنی بلطاس - جستجوی لغت در جدول جو

بلطاس
به فرنگی درخت خیار را نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلباس
تصویر بلباس
(پسرانه)
به برخی عشایر کرد بلباس می گویند (نگارش کردی: بباس)
فرهنگ نامهای ایرانی
پردۀ سوم از آن سه پرده که بچه در آنست. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مجازاً، به معنی مکر و فریب. (غیاث اللغات). گویند روزی مفلسی از تقاضای قرض خواهان پیش یکی از آشنایان شکوه کرد، او گفت با گرفتن فلان مبلغ ترا از این واقعه میرهانم و چون آن مفلس پذیرفت، بدو گفت خود را به جنون شهرت ده و هرچه از تو سؤال کنند درجواب آن هیچ مگو جز ’بلاس’. آن شخص بدین نصیحت عمل کرد و کار وی با قرضخواهان به خانه قاضی انجامید، مفلس در جواب سوءالات قاضی نیز گفت ’بلاس’ و قاضی حکم به جنون او داد، القصه آن شخص با گفتن ’بلاس’ از کمند قرض خواهان خلاص شد و ناصح برای دریافت مزد نصیحت خود نزد وی آمد اما در جواب، او نیز به نصیحت عمل کرد. ناصح از این معنی بسیارآزرده شد و گفت ’با همه کس بلاس، با ما نیز’. حال چون درمقام فریب کسی باشند که او را فریب نتوان داد این مثل خوانند، و از اشعار قدما چنین برمیاید که بلاس به معنی مکر و حیله آمده است. (آنندراج) :
خواستم گفتن که دست و طبع او بحر است و کان
عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم بلاس.
انوری.
کرده اند از سپه گری قومی
با همه کس بلاس و با ما نیز.
کمال الدین اسماعیل.
با همگان بلاس کم با چو منی بلاس هم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهری است در ده میلی دمشق. ونیز ناحیه ایست بین واسط و بصره که قومی از عرب در آنجا ساکنند و آنان را اسبانی است مشهور در نیکی. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب) : ولایات بسیار از توابع آنجاست (توابع بصره) و معظم آن بلاس و زکیه و میسان. (نزههالقلوب ج 3 ص 39)
دهی از دهستان دوهزار، شهرستان تنکابن. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن گندم و جو دیمی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گلیم، معرب از پلاس فارسی. (منتهی الارب). مسح و نسیجی است از موی که بعنوان بساطو گلیم اتخاذ میشود و آن معرب از فارسی است. (از اقرب الموارد). فمما أخذوه (أی العرب) من الفارسیه البلاس و هو المسح. (جمهرۀ ابن درید بنقل از سیوطی در المزهر). ج، بلس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
پلاس فروش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
میتین سطبر و بزرگ که بدان سنگ شکنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملطس شود، سنگ بزرگ. ج، ملاطس. ملاطیس. (مهذب الاسماء) ، سنگ که به وی خستۀ خرما کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگی که بدان هستۀ خرما کوبند. ج، ملاطیس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، صخرۀ پهن. و گویند: ضربه بالملطاس. (از اقرب الموارد) ، تبر دراز سرتیز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
سر نرۀ سطبر درشت، یا سر نرۀ پهنا. (منتهی الارب). فلطوس
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان کرچمبو، بخش داران شهرستان فریدن. سکنۀ آن 1277 تن. آب آن از چشمه و قنات و رودخانه و محصول آن غلات، حبوب، سیب زمینی و کتیرا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گیاهی است که به عربی بقلۀ یمانیه گویند. و به هندی چولانی نامند. (از آنندراج). بلطاون. و رجوع به بلطاون شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ناحیه ای در حوالی ساوجبلاغ (مهاباد) مرکز کردهایی که به لهجۀ بلباس سخن میگویند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
پرطاس. نام شهری است از ولایت ترکستان، گویند روباه آنجا پوست خوب میدارد. (برهان). یک قسمت از مملکت روس قدیم است. ناحیه ایست در ترکستان، مشرق و جنوبش. (حاشیۀ دیوان نظامی). غوز است و مغربش رود آتل و شمالش ناحیت بجناک و مردمان وی مسلمانند و ایشان را زبانی است خاصه و پادشاه را مس (میس) خوانند. و خداوند خیمه و خرگاهند و ایشان سه گروهند، بهضولا، اشکل، بلکار و همه با یکدیگر بحرب اند و چون دشمن پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم). در معجم البلدان آمده که برطاس ارض خزر است. رجوع به معجم البلدان شود:
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس و از هند و روس.
فردوسی.
ز برطاس و از چین سپه راندیم
سپهبد بهر جای بنشاندیم.
فردوسی.
ز برطاس والان و خزران گروه
برانگیخت سیلی چو دریا و کوه.
نظامی.
وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز برطاسی روس روبه ترم.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ)
مدرسه بلطاسیه، مدرسه ای بود در بغداد و کتاب خانه بزرگی داشت که فهرست آن به 360 مجلد برمی آمد و پنجاه کتابدار و چهارهزار غرفه داشت. (فرهنگ فارسی معین) ، ناقۀ آبستن. (منتهی الارب) ، مرد کندخاطر ناکس حقیر. (منتهی الارب). شخص بلید. (از ذیل اقرب الموارد) ، نوعی از بهترین خرمای عمان. (منتهی الارب). نوعی از خرما. (از ذیل اقرب الموارد). بلعق. و رجوع به بلعق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلطان
تصویر بلطان
خرفه یمنی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملطاس
تصویر ملطاس
غلتک: پتک سنگ کوب سنگ شکن کلنگ تیشه
فرهنگ لغت هوشیار
ورم آماس
فرهنگ گویش مازندرانی
نور و برق ناگهانی، برق آسا، به معنی کنایی تقاضا از روی عجز
فرهنگ گویش مازندرانی