جدول جو
جدول جو

معنی بلخان - جستجوی لغت در جدول جو

بلخان
(بَ)
نام دو رشته کوه است در شمال شرقی ایران میان خراسان وترکستان شوروی و در شرق دریای خزر، که از مشرق به مغرب کشیده شده است و بنام بلخان کبیر و بلخان صغیر نامیده میشود. ظاهراً نام بلخان را ترکها به اروپا برده به کوههای بالکان و شبه جزیره بالکان اطلاق کردند. (از فرهنگ فارسی معین و دایره المعارف فارسی) : سلطان ماضی ایشان را به بلخان کوه انداخته بود. (تاریخ بیهقی ص 62). بازنگردند از دم خصمان تا آنگاه که در کوه بلخان گریزند. (تاریخ بیهقی ص 449). به خوارزم و بلخان کوه نزدیک باشیم. (تاریخ بیهقی ص 452)
شهری است نزدیک ابیورد. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلخان
تصویر گلخان
آتش خانۀ حمام، گلخن، گولخ، گولخن، تون، توشکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلخان
تصویر خلخان
اشنان، گیاهی از خانوادۀ اسفناج با شاخه های باریک، برگ های ریز و طعم شور که معمولاً در شوره زارها می روید، اشنیان، آذربویه، خرند، آذربو، شنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلدان
تصویر بلدان
بلدها، شهرها، سرزمین ها، جمع واژۀ بلد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلسان
تصویر بلسان
گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلبان
تصویر بلبان
بالابان، نوعی ساز بادی آذربایجانی به شکل نی، از جنس چوب، دارای هشت سوراخ در یک طرف و یک سوراخ در طرف دیگر و زبانه ای که به وسیلۀ آن کوک می شود. دامنۀ صوت آن به اندازۀ سورنای است
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
گیاهی است که به عربی بقلۀ یمانیه گویند. و به هندی چولانی نامند. (از آنندراج). بلطاون. و رجوع به بلطاون شود
لغت نامه دهخدا
به معنی بعل شاه را حمایت کند، پسر نبونید آخرین پادشاه بابل. در کتاب دانیال (تورات) آمده: بلتشصر ضیافت عظیمی برای هزار تن از اسرای خود برپا داشت و از سرخوشی فرمود ظروف طلا ونقره را که جدش نبوکدنصر از اورشلیم آورده بود حاضرآوردند تا در میان آنها شراب نوشند. چنین کردند و خدایان خود را تسبیح خواندند. همان ساعت انگشتهای دستی انسانی بیرون آمد و بر دیوار قصر خطوط مرموز نوشت. دانیال را حاضر آوردند و او چنین خواند: ’منا منا، ثقیل و فرسین’: منا، خدا سلطنت ترا شمرده و به انتهارسانیده. ثقیل، در میزان سنجیده شده و ناقص درآمده. فرس، سلطنت تو تقسیم گشته و به مادیها و پارسیان رسیده. همان شب، کوروش که موفق شده بود جریان فرات را برگرداند، از بستر خشک شدۀ شط توانست به داخل بابل نفوذ کند. بلتشصر کشته شد و بابل ضمیمۀ شاهنشاهی ایران گردید (539 قبل از میلاد). (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تاریخ ایران باستان ص 382 و 395 و 476 و مجمل التواریخ و القصص ص 145و 442 و به بلشصر و بلطشصر شود.
- ضیافت بلتشصر، کنایه از هر ضیافت پرسر و صدا و شامل انواع اطعمه.
-
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان چهاراویماق و بخش قره آغاج، شهرستان مراغه. سکنۀ آن 160 تن. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات و نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان هرم و کاریان، بخش جویم، شهرستان لار. سکنۀ آن 598 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قسمی از راسوی سیاه، و این لغت مأخوذ از مغولی است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پرستار راحیل که یعقوب او را بزنی کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). در قاموس کتاب مقدس ’بلهه’ ضبط شده است. رجوع به بلهه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
نام سازی که به اشتراک لب و دست می نوازند و بهمین سبب آن را به هندی منه چنگ گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). قسمی ساز که با لبها آن را نوازند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بالابان شود:
آزاده شودجان من بیدل ازین غم
هرگه بلبان را به لبانت برسانی.
سیفی.
لغت نامه دهخدا
(بَلْ)
قریه ای است از قرای کازرون و آنجا محل و مرقد اولیأاﷲ بسیار است. گویند خضر علیه السلام آن قریه را بنا کرده است و منسوب به نام نامی خود ساخته است. (برهان). از مضافات کازرون شیراز است و از آنجاست اوحدالدین عبدالله بن ضیاءالدین مسعود بلیانی. (ریاض العارفین ص 104). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 379 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ)
نام خضر پیغمبر علیه السلام است که برادرزادۀ الیاس پیغمبر باشد. (برهان) ، قلیل بلیل، اتباع است. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس) ، باد سرد و نمناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باد سرد و باران. (دهار). واحد و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب). بلیله. و رجوع به بلیله شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گیاهی مانند اشنان که در حوالی بلخ از آن شخار می گیرند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان قاطع). خرند نام گیاهی است که از آن قلیا گیرند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پست. سویق. (بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زَ لَ)
پیشی در رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در حال بلعیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
بلخم. فلاخن. کلاسنگ. رجوع به بلخم شود، جای باش حیوان عامر باشد یا غامر. (منتهی الارب). هر موضعی از زمین عامر باشد یا خالی. (از اقرب الموارد) ، خاک. (منتهی الارب). تراب. (ذیل اقرب الموارد از تاج) ، زمین. (منتهی الارب). ارض. (اقرب الموارد). پاره ای از زمین. (دهار).
- بلدۀ میت، زمینی که رستنی و چراگاه در آن نباشد. بلد میت: و هو الذی أرسل الریاح بشراً بین یدی رحمته و أنزلنا من السماء ماءً طهوراً لنحیی به بلده میتا... (قرآن 49/25) ، اوست که بادها را فرستاد تا بشارتی باشد از نزدش، و از آسمان آبی پاک کننده فروفرستادیم تا بدان بلدۀ مرده را احیا کنیم... و الذی نزل من السماء ماءً بقدر فأنشرنا به بلده میتاً کذلک تخرجون. (قرآن 11/43) ، و آنکه از آسمان آبی فروفرستاد به اندازه ای، پس بدان بلدۀ مرده را زنده گردانیدیم، این چنین بیرون آورده میشوید. و نزلنا من السماء ماءً مبارکاً... رزقاً للعباد و أحیینا به بلدهً میتاً کذلک الخروج. (قرآن 9/50- 11) ، و از آسمان آبی برکت دار فروفرستادیم... تا روزی باشد برای بندگان و بدان بلدۀ مرده را زنده گردانیدیم این چنین است بیرون آمدن. و رجوع به بلدالمیت ذیل بلد شود، بیابان. (منتهی الارب) (دهار). فلات. (ذیل اقرب الموارد از تاج) ، سینه، گویند فلان واسع البلده. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، حفرۀ سینه و نحر، و آنچه اطراف آن است و گویند میان آن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). گو سینه، آنچه به زمین رسد از سینۀ شتر، گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اندرون پنجه. (دهار). کف دست. (از اقرب الموارد) : ضرب بلدته علی بلدته، کف دست خودرا بر سینۀ خود زد، قطعه و رقعه ایست از آسمان که ستاره ای در آن نباشد. (از اقرب الموارد). یکی از منازل قمر میان نعائم و سعد ذابح و گاهی ازآن عدول کرده به قلاده میرود و آن شش ستارۀ گرد است که بر شکل کمان واقع شده است. (منتهی الارب). جایی است خالی از ستارگان میان نعائم و سعد ذابح، و آن منزلی است از منازل قمر. (دهار). فرجه ایست مستدیر از آسمان بشکل رقعه که در آن کوکبی نباشد، و شش ستارۀ مستدیر و کوچک و خفی به شکل قوس بر آن دلالت کنند. و برخی آن را ادحی نامند زیرا در نزدیکی آن ستارگانی است که عرب آنرا بیض گویند و آن بسبب نزدیکی آن به نعائم باشد. ماه گاهی عدول می کند و به ادحی فرود می آید. اصحاب صور، بلده را بر جبهه و پیشانی رامی قرار دهند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 161). قطعه ایست از آسمان براو هیچ ستاره نیست و از بهر آن آن را بلده خوانند، و عصاب رامی است. (جهان دانش). نام منزل بیست ویکم ازمنازل قمر و رقیب او ذراع است و عرب آنرا بر بقعۀ قفره شمارد. و آن از رباطات سیم است و در پس کوکبی است که او را هلال خوانند. بلده از آخر نعایم است تا درجۀ اول جدی و نزد احکامیان منزلی نحس است. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست کرده قایم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قریه ای است در نزدیکی کمسان، و نسبت بدان بلجانی شود. (از اللباب فی تهذیب الانساب). قریۀ بزرگی است بین بصره و عبادان (آبادان) و از طرف ’کیش’ محل ورود کشتیهایی است که کالاهای هند را حمل می کنند، و از جانب ملک کیش والی و قلعه ای در این قریه می باشد و یاقوت گوید آن قریه را بارها دیده است که آخرین بار آن سال 588 هجری قمری یا پس از آن بوده است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بلح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بلح شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث أبلخ. زن گول. (منتهی الارب). زن احمق. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
تثنیۀ بلد درحال رفع. دو بلد. دو شهر. رجوع به بلد شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بلد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شهرها. (آنندراج) (غیاث). رجوع به بلد شود: پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلدان و مجاورت فلان. (گلستان). رعیت بلدان از مکاید ایشان مرهوب. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
درختی است کوچک مانند درخت حنا و در عین الشمس که از توابع مصر است روید و روغنش منافع بسیار دارد. (منتهی الارب). شجرۀ مصری است و برگ وی به برگ سداب ماند اما سفیدتر بود. (از اختیارات بدیعی). درختی معروفست جز در ده مطریه که از توابع مصر است نمی باشد، ورقش به سداب ماند و بر سفیدی زند. (نزهه القلوب). در حوالی فسطاط مصر گیاهی شاخه مانند میروید که آنرا بلسان نامند و جز در آنجا، در جایی دیگر از دنیا موجود نباشد. (از صورالاقالیم اصطخری). درختی است معروف که در بلاد حبش می روید ارتفاعش 13 قدم شاخه ها و برگهایش کوچک و سبز می باشد، و بلسم جلعاد که در عطر وخوشبویی مشهور بود از آن تحصیل میشد. شعراو مورخین قدیم آن را بسیار توصیف نموده اند و اطبای قدیم نیز منافع بسیار برای آن ذکر کرده اند از قبیل شفای امراض و جراحات و غیره. و در آن زمان در میان اهالی مشرق نیز بسیار مستعمل بود بطوری که تجار آن را خریده به مصر میبردند و اهالی مصر آنرا خریده برای تدهین اموات به کار میبردند. و در کتاب مقدس مذکور است که قافلۀ اسماعیلیان که یوسف را خریدند بلسان به مصر میبردند و بعد از چندی کمیاب شده بازارش بسیار رواج یافت بطوری که به دو برابر با نقره فروخته میشد. گویند چون تیطس و پومپیوس به رومیه مراجعت می نمودندقدری بلسان با خود بردند تا علامات فتح و ظفر ایشان باشد. اما طور تحصیل بلسان آن است که درخت مرقوم را به استصواب تیشه یا تبر قدری زخم کرده بلسان از آن جاری شده در ظرفهای گلی که برای این کار آماده است ریخته میشود. برخی را عقیده است که زقوم همان بلسان جلعاد است. (از قاموس کتاب مقدس). مایع روغنی معطری که از چند گیاه مختلف بدست می آید. بلسان مکی از درخت بلسان، و بلسان امریکایی از درخت کبودۀ کانادایی، و بلسان افریقایی از بادرنجبویۀ کاناری که گیاه کوچکی است گرفته میشود. (از دایرهالمعارف فارسی). گیاهی است از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد. همه اعضای این گیاه محتوی مادۀ صمغی می باشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این مادۀصمغی از آن خارج میشود. دانۀ این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان در تداوی مصرف میشود. درخت بلسان. ابوشام. بشام. بلسم مکه. درخت بلسان مکی. بلسم اسرائیل. مکه بلسن آغاجی. بلسان آغاجی. بلسان مکی. شجرهالبلسم. (از فرهنگ فارسی معین) :
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب می چکدش.
خاقانی.
باغچۀعین شمس گلخن جی دان
وز بلسان به شمر گیای صفاهان.
خاقانی.
بلسان مصر خواهی به لسان من نظر کن
چه عجب حدیث شیرین ز چنین رطب لسانی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آواز و صدا. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، تفاخر کردن و تکبر کردن. (غیاث).
- بر خودتراشیدن، بر خود بستن. (آنندراج).
- برخود چیدن، اوضاع زیاده از حوصله بخود قراردادن و به رعنائی خود مغرور بودن. (آنندراج). بالیدن بگفته های مدح آمیز کسی. (یادداشت مؤلف).
- ، کنایه از پذیرفتن و قبول کردن. (آنندراج).
- برخود چیده، کنایه از متکبر و مغرور. (آنندراج) :
این لطافت نی سمن دارد نه برگ یاسمن
میکند بر تن گرانی ناز برخودچیده اش.
محسن تأثیر (آنندراج).
میرسد از انقلاب دهر برخودچیده را
آنقدر خفت که کشتی را زطوفان میرسد.
؟ (آنندراج).
- برخود داشتن یا بر خود تراشیدن، گرفتن بالای خود و خویشتن را مسؤول داشتن.
- برخود زدن، برخود شکستن. بالا بردن با عدم لیاقت و ناپسندی. (ناظم الاطباء).
- برخود سوار شدن، برخود نشستن. بمکافات عمل خود گرفتار آمدن. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- برخود کشیدن، سوار کردن مأبون فاعل را بر خود. (آنندراج). بر دنبه دندان زدن. (مجموعۀ مترادفات ص 312).
- برخود گرفتن، برخود نهادن. برخود لازم کردن. کنایه از پذیرفتن و قبول کردن. (آنندراج). بگردن خویش گرفتن. خود را مسؤول ساختن. (ناظم الاطباء).
- ، در خود جای دادن:
مردۀ عریان بخاک کوی او افتاده ام
وای گر بر خود نگیرد خاک کوی او مرا.
لسانی (آنندراج).
- بر خود گشتن، بدور خود دور زدن: اوچون سنگ آسیا بر خود میگشت. (سندبادنامه ص 178).
- بر خود نهادن، برخود گرفتن. ملتزم و متعهد شدن. متقبل شدن. تقبل کردن.
- برخود هموار کردن، تحمل کردن. تاب آوردن
لغت نامه دهخدا
صورتی یا تلفظی از بالکان و آن شبه جزیره ای است در جنوب شرقی اروپا و شمال دریای مدیترانه که دولتهای یونان و یوگسلاوی و آلبانی را تشکیل میدهد، رجوع به بالکان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پیشی گرفتن در رفتار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلبان
تصویر بلبان
روسی سه چنگ ، قسمتی ساز که بالبها آنرا نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلخان
تصویر خلخان
گیاهی است مانند اشنان که از آن اشخار سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلخاء
تصویر بلخاء
زن گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدان
تصویر بلدان
جمع بلد، شهرها جایباش ها جمع بلد شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده گوج بن از گیاهان گیاهی از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد، همه اعضای این گیاه محتوی ماده صمغی میباشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این ماده صمغی از آن خارج میشود درخت بلسان ابوشام بشام بلسم مکه درخت بلسان مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن آغاجی بلسان آغاجی بلسان مکی شجره البلسم. توضیح دانه این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان تخم بلسان در تداوی مصرف میشود، بلسان نام عام همه گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. یا بلسان مکی. بلسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلطان
تصویر بلطان
خرفه یمنی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار