جدول جو
جدول جو

معنی بلأزی - جستجوی لغت در جدول جو

بلأزی
(بَ ءَ زا)
سخت و شدید: رجل بلأزی و ناقه بلأزی. (از اقرب الموارد از تاج). بلأزاه. و رجوع به بلأزاه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلادری
تصویر بلادری
ویژگی کسی که بلادر بسیار استفاده می کرد، معجونی که از بلادر درست می کردند، کنایه از دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلاغی
تصویر بلاغی
مربوط به بلاغت مثلاً علوم بلاغی
فرهنگ فارسی عمید
(بْلا / بِ)
لوئی اگوست (1805-1881م.). متفکر انقلابی فرانسوی، از رهبران انقلاب فوریۀ 1848 میلادی بود و در خلع ناپلئون سوم دست داشت. 34 سال از پنجاه سال عمر سیاسی خود را در زندان گذرانید. بعلت سهم بزرگی که در تأسیس ’کمون پاریس’ (1871) داشت، آ. تیر، او را زندانی کرد. نظریه های اجتماعی وی در عقاید مارکس تأثیر داشت. گویند عبارت ’دیکتاتوری پرولتاریا’ را او ساخته است. اثر عمده اش کتاب انتقادات اجتماعی (1869 میلادی) است. (از دائره المعارف فارسی) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ صا)
جمع واژۀ بلنصاه. (منتهی الارب). رجوع به بلنصاه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ/ بِ)
منسوب به بار = بارگاه، بر ملوک و سلاطین اطلاق کنند، (برهان)، شاه، شاهزاده، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان دیمچه از بخش گتوند شهرستان شوشتر. دشت و گرمسیر است، و 300 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ بختیاری می باشند. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
محمد بن شهاب بن یوسف الکردری البریقینی الخوارزمی. فقیهی حنفی است. اصل وی از کردر از توابع خوارزم بودو ببلاد دیگر سفر کرد و به کفر امیرتیمور فتوی داد. او راست: 1- الجامعالوجیز در دو جلد و حاوی فتاوی فقه حنفی است. 2- المناقب الکردریه، درباره سیرۀ ابوحنیفه. 3- مختصر فی بیان تعریفات الاحکام. 4- آداب القضاء. (از الاعلام زرکلی ذیل محمد بن محمد). و رجوع به تلفیق الاخبار و المکتبهالازهریه و معجم المطبوعات شود، کنایه از فریب دادن بحرف و صوت ملایم. (بهار عجم) :
زیر لب میدهدم وعده که کامت بدهم
غالب آنست که ما را بزبان میدارد.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
بلبل گله میکرد ز گل دوش بصد رنگ
گل بود که هر دم بزبان دگرش داشت.
ملا وحشی (از بهار عجم).
بر سر هر مژه لخت دل و جانی دارد
هرکه را سحر نگاهش بزبانی دارد.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
محو دلجوئی پروانه بود روی دلش
شمع دارد بزبان گرچه همه محفل را.
صائب (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
حرفت بزاز. (یادداشت بخط دهخدا). شغل بزاز. (ناظم الاطباء). عمل و شغل بزاز. (فرهنگ فارسی معین) :
دعوی همی کنند به بزازی
هر ناکسی و عاجز و عریانی.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(شَ زْ زی)
شهرکی است از ناحیۀ بقعاء موصل در حوالی برقعید که بازاری معروف دارد، بین جزیره ابن عمر و نصیبین واقع شده و بارانداز قوافل بسیار است. معمولا بازار مزبور در ایام پنجشنبه و دوشنبه تشکیل میشود. در نزدیکی تلی واقع شده و نهری در کنار آن جاری است. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1198 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جزایر سیاهان. در تقسیمات اقیانوسیه شامل گینۀ جدید، مجمعالجزایر بیسمارک، جزایر سلیمان، کالدونی جدید، هبرید جدید، جزایر فیجی و مجمعالجزایر لویزیاد است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(اِصْ صا عُ)
گریختن و دویدن. (از منتهی الارب). گریختن و فرار کردن، و یا دویدن. (از ذیل اقرب الموارداز تاج).
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ)
عمل و حالت بلاکش. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاکش و بلا کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَزْ زی)
بازگردنده. (آنندراج). بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، تیری که در شکار رسد و جنبد در آن. (آنندراج). تیری که بخوبی به نشانه میخورد، بازدارنده، کسی که باز می ایستد و منصرف می شود و امتناع می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأزی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
زنا و روسپی گری: گویند که آن زنی بوده است پادشاه و بلایگی کرد. و هر شب مردی آوردی و بامدادبکشتی. (ترجمه تفسیر طبری). و رجوع به بلایه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری:
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
فردوسی.
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی.
کسی کو بر شاه بدگوی بود
بر اندیشۀ بد بلاجوی بود.
فردوسی.
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه من بعد نان و پیاز.
سعدی.
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
بلأز. مرد کوتاه. (منتهی الارب). قصیر. (ذیل اقرب الموارد از قاموس).
لغت نامه دهخدا
منسوب به بالوز، نام دهی در سه فرسنگی نسا، (از لباب الانساب ج 1 ص 92) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ابوالعباس حسن بن سفیان بن عامربن عبدالعزیز بن نعمان بن عطاء شیبانی نسوی، در زمان خود در حدیث پیشوا بود، در سال 303 هجری قمری درگذشت و قبر او در بالوز معروف است، (از لباب الانساب ج 1 ص 92) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
گریختن و دویدن. (از منتهی الارب). فرار کردن و گریختن. (از ذیل اقرب الموارد از جوهری)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
منسوب به بلاّر. بلوری. (ناظم الاطباء). آنچه از بلور ساخته شده و بدان مرصع شده باشد، این لغت در کتب لغت مهم یافت نشده است. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بلار و بلور و بلوری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ذُ)
لقب احمد بن یحیی بن جابر بن داود بلاذری، مورخ و جغرافی دان و نسب شناس قرن سوم هجری است. رجوع به احمد (ابن یحیی بن...) در همین لغت نامه و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 1 ص 252، معجم الادباء، الفهرست ابن الندیم، لسان المیزان، معجم المطبوعات، تاریخ آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
ناقه بلأزاه، ماده شتر سخت و شدید. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). بلأزی. و رجوع به بلأزی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دُ)
منسوب به بلادر. رجوع به بلادرشود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزازی
تصویر بزازی
پارچه فروشی بذیونی عمل و شغل بزاز، دکان و مغازه بزاز پارچه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
شیوا گشاده زبان کسی که بتواند مطلب خود را با سخنی رسا و شیوا بیان کند بلیغ. فصیح، مرد بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
پیشتازی راهدانی عمل و شغل قلاوز، راهبری دلالت راه: لشکر تاتار بی تامل بقلاوزی طاغیان شیروانی از آب گذشته، مستحفظی اردو قراولی، جاسوسی خبر گیری
فرهنگ لغت هوشیار
معجونی که از بلادر ترتیب دهند، کسی که بلادر بسیار استعمال کند، کسانی که بجنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمدبن یحیی بن جابربن داود بغدادی مولف کتاب فتوح البلدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاکشی
تصویر بلاکشی
عمل و حالت بلاکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاری
تصویر بلاری
بلوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزازی
تصویر بزازی
پارچه فروشی، دکان پارچه فروشی
فرهنگ فارسی معین
مصیبت بار، فتنه خیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلادیده، رنج کشیده
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی سبزی خوردو
فرهنگ گویش مازندرانی
شیوا، برجامه
دیکشنری اردو به فارسی