جدول جو
جدول جو

معنی بقعاء - جستجوی لغت در جدول جو

بقعاء
(بَ)
پیسه. مؤنث ابقع. ج، بقع. (ناظم الاطباء). گوسفند سیاه بنقطه. ج، بقع. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
بقعاء
(بَ)
نام پدر بطنی از تازیان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بُ تَ)
کلمه ای است که در تأکید آرند: جأت القبیله کلها، جمعاء کتعاء بصعاء بتعاء. و رجوع به بتع و ابتع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابتع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ابتع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابثع، زنی که لبهای وی سرخ و سطبر گردیده باشد از غلبۀ خون. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، بثع
لغت نامه دهخدا
(بُ)
غلامان زنگی و خدمتکاران. (ناظم الاطباء). بندگان. (از اقرب الموارد).
- بقعان الشام، خادمان و بندگان اهل شام بجهت سپیدی و سرخی آنها و یا برای آنکه از روم و از حبش اند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). بقعان اهل شام. خادمان اهل شام. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از اسماء رجال است. (منتهی الارب) (دهار).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابصع. (از ناظم الاطباء). رجوع به ابصع شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
تکیه زدن بر چیزی که پس پشت بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جمع واژۀ بیّع. (منتهی الارب). رجوع به بیّع شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گوسپندی که در پهلوی وی سپیدی باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زن لاغرسرین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زن گول و احمق. (ناظم الاطباء). زن گول. (منتهی الارب) (آنندراج). حمقاء. (اقرب الموارد) ، رقعا. رجوع به رقعا شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
تأنیث اصقع است که جانور سرسپید باشد. (منتهی الارب). عقاب سرسفید. (مهذب الاسماء) ، آفتاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زمین خوش خاک که آب در وی گرد آید، زمین پست هموار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، غبار. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) ، صوت. (المنجد) (اقرب الموارد) (از تاج العروس). ج، نقاع
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زیستن و ماندن در جهان. ضد فنا. (منتهی الارب) (آنندراج). بقی ً، بقی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : المتفرد بالربوبیه الحاکم لکل من خلقه من البقاء بمده معلومه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و کیف بقاء الناس فیها و انما ینال باسباب الفناء بقائها. (ایضاًهمان کتاب ص 185). باقی باد این خانه در بقاء خواجه عمید ابو عبداﷲ الحسین بن میکائیل. (ایضاً، ص 288). بقاء کافۀ وحوش بدوام عمر ملک بسته است. (کلیله و دمنه). من ترا وجهی نمایم که... سبب بقاء تو و موجب هلاک مار باشد. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. (کلیله و دمنه).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بقاء
تصویر بقاء
((بَ))
زیستن، زندگانی کردن، پایدار ماندن، دوام
فرهنگ فارسی معین